آستان تو
یک جایی در ابوحمزه، وقتی حضرت #سجاد میخواهد با کمال لطافت و زیبایی، دلیل بی حالی برای عبادت و دور شدن از دستگاه خدا و علت ِ خراب ماندن امثال ما را بهمان گوشزد کند، اول از همه – و قبل از یازده دلیل دیگر- میگوید:
سیدی لعلک عن *بابک* طردتنی
اینکه وضعم درست نشده، شاید بخاطر این است که - آقای من! - مرا از آستانت رانده ای...
و من هی فکر میکنم که اولین دلیل، شاید مهمترین دلیل است
و اینکه «بابک» چیست
و «آستان تو» کجاست
تا اینکه رسیدم به زیارت آل یاسین:
السلام علیک یا باب الله و دیان دینه
و رسیدم به دعای #ندبه که:
این باب الله الذی منه یوتی
من قبل از هر بدبختی دیگری، از آستان تو دور ماندهام و از جوار ولی تو دور ماندهام که این قدر بیچاره شدم
بعد یاد چند فراز بعدتر میفتم در ابوحمزه که: سیدی عبدک ببابک ....
پینوشت: ربطهای زیادی دارد دعای #ابوحمزه با ولایت اهل بیت و حضرت ولی عصر که این هم یکی دیگرش بود.
@msnote
کمین تو
بعضی موقعها هم هست که باید طوفانی بر روح بوزد. مثل جایی در اوایل #ابوحمزه که حضرت #سجاد تقریبا بلافاصله بعد از حمدی که در اول همهی دعاها لازم است؛ میگوید:
و اعلم انک للراجی بموضع اجابه و للملهوفین بمرصد اغاثه
شاید کلمهی «کمین» در فارسی، بار منفی داشته باشد اما من را همین «مرصد» و «کمین گاه» است که خجالت زده کرده:
می دانم که تو برای امیدوار، در جایگاه اجابتی
و در کمین نشستهای تا
به فریاد ِاندوهگین ِ مصیبت زده برسی
وقتی اغاثه و دستگیری و فریاد رسی تو را نمیبینم، مجبورم بپرسم که چرا بار مصیبتها و اندوههای من حتی به نزدیکیهای کمین تو هم نمیرسد؟ چرا به دام تو - با همهی عظمتش - گرفتار نمیشوم؟
فکرم به جایی قد نمیدهد جز اینکه
پروندهی یک دروغگوی حرفهای را ورق بزنم و بگویم:
اندوه و مصیبتی که باطنش از جنس دنیا باشد، هیچ وقت به کمین ِ نورانی و مرصد ِ ملکوتی تو نمیرسد
و من، به تو!
پینوشت: بزرگی میگفت تمام عالم مجهز است برای کمک به محبین حضرت که عرض ارادت کنند به ساحتش
اما محبین، جای دیگری سیر میکنند و دل داده اند به دنیایی که کفار، زینت کرده اند برایشان!
@msnote
به مناسبت #ششمین روز ماه مبارک؛ روز منصوب شدن حضرت #رضا به ولایت عهدی مامون
بعضی وقتها هم هست که باید روضه ی آبرو را خواند و از مصیبت بدنامی گفت. مخصوصاً اگر آبرویی را که می خواهند بریزند زیر پای مردم تا توسط یک امّت لگدکوب شود، جدّ اندر جدّ حفظ شده باشد و اصلاً اعتبار خاندانت برای هر فهیم و هر نفهمی به همان تعریف شود.
یعنی جانشینی پیامبر انقدر رنگ دنیا گرفته بود و روح کسرای ایران و قیصر روم چنان در جسد بی رمق ِ حکومتش نشسته بود که دوری از دستگاه، تقدّس و روحانیت و وجاهتی معنوی درست میکرد برای هر کسی که از دعوای قدرت کناره میگرفت. بعد همه میگفتند این فرزندان علی عجب زهدی دارند که دنبال این مقامات نمی دوند و هر وقت نشانه ای از قدرت سلطنتی و سیاست پادشاهی میبینند راهشان را به طرف دیگری کج می کنند و حتی دور و بَر دربار پیدایشان نمی شود. طوری که همین دوری، در نظر مردم نشانهی حقانیت شده بود و هر کسی ساز قیام کوک می کرد، به اسم اهل بیت پناه می برد تا خودش را مطهّر از دنیاطلبی نشان دهد و وجدانهای خسته از حکومت مادّی را دور خودش جمع کند.
حالا فکر کن قداست و تنزّه تو این همه بازار داشته باشد و تو در اوج این منزلت، بالاجبار وارد دستگاهی شوی که مرکز عشق بازی با دنیا و تمایلات مادی است و ولیّعهد شوی؛ آن هم در سلسله مراتبی که منشأِ تک تک مناصبش، دنیاپرستی و آلاف و الوف و خوردن و چریدن و قی کردن است و دست و پا زدن در منجلابی از تعفّن ِ نفسانیات. و همه سری تکان بدهند و بگویند: تف بر مزه ی شیرین دنیا که ذریهی رسول را هم گرفتار کرده!
و فقط چند ماه فرصت داشته باشی تا با رفتارت به همه بفهمانی و از تاریخ این اقرار را بگیری که: فاصلهی حکومت خدایی از سلطنت دنیایی بیشتر از مسافت بین مشرق و مغرب است. و کاری کنی که برای همه معلوم شود خون علی وقتی در رگی بجوشد، دنیا را با همهی وجوهش و با تمام چرب و شیرینش به بند تحقیر و خفّت میکشد. اصلاً چه کسی جز یک علیِ دیگر می تواند در پایتخت ِ دنیاپرستی، کلام علی را در خطبه شقشقیه به تصویر بکشد؟ لالفیتم دنیاکم ازهد عندی من عفطه عنز «دنیای شما برای من کمتر از عطسه ی یک بز ماده است ...»
بعضی وقتها هم هست که باید روضه ی آبرو را خواند و از مصیبت بدنامی گفت ...
پینوشت: آقا جان! شما تک و تنها و فقط در چند ماه، طوری بساط عشقبازی با دنیا را در پایتخت دنیاپرستان به هم ریختید که راهی جز کشتنتان پیدا نکردند. میشود امشب موقع خواندن دعایی که جدتان به #ابوحمزه یاد داد و وقتی رسیدیم به فراز «سیدی أخرج حب الدنیا من قلبی»، شما را واسطه کنیم؟ راستش را بخواهید معاشقه با دنیا خیلی پیچیدهتر از زمان مأمون شده و با تعمیم «مُد» به همه کالاها و به تمامی عرصههای زندگی، «دین ِ دنیاپرستی» را در تمام جهان به راه انداختهاند و هر روز مزهی جدیدی از دنیا را به کام بشر مینشانند و این ظلمات جهانی و بینالمللی را از طریق «الگوی مصرف» به جامعهی محبین شما هم کشاندهاند... میشود امشب برای این که لحن ما موقع خواندن ِ «أخرج حب الدنیا من قلبی» مصنوعی نباشد، ما را شفاعت کنید تا آن قدر رشید شویم که خودمان و نخبگانمان به فکر تغییر «الگوی مصرف جامعه» بیفتیم؟...
_ تقدیم به شهید یک و بیست دقیقهی همه ی شبهای جمعه که وقتی از او پرسیدند چرا سخت مراقبی تا هیچ علقهای به دنیا پیدا نکنی، گفت: «ماموریتهایی به عهده من است و کارهایی دارم و جاهایی باید بروم که اگر کمترین وابستگی به دنیا باشد، نمیتوانم انجامشان دهم» و تقدیم به ملتی که عشقش به حاج قاسم را فریاد زد و در صورت شجاعت نخبگانش برای تبیین حقایق، با لوازم این عشق بیدریغ آشنا خواهد شد و خواهد فهمید که رفتن به سوی #فرج و ماموریت زمینهسازی برای ظهور مولایش، با وابستگی به #الگوی_مصرف دنیاپرستان سازگار نیست
#رمضان
#قاسم_سلیمانی
@msnote
... و «زن» اگر که تویی،
ما کداممان «مَرد»یم؟
یک بانوی قدرتمند و ثروتمند طبعاً در معرض انواع ارتباطات اجتماعی است. پس وقتی نه فقط مراکز قدرت و ثروت که حتی تمامی زنهای مکّه به دلیل ازدواج با یک مرد فقیر، با او قطع ارتباط کنند، در میانه موجهای سهمگینی از فشار روحی بالا و پایین خواهد شد... گذشته از این، بحرانیترین لحظات زندگی یک زن، همان وقتی است که میخواهد از بار فرزندش فارغ شود. درست در همچین لحظاتی، تمامی زنان قریش را بسیج کردهاند تا او تنها بماند و بخاطر وفاداری اعجازآمیزش به محمّد مجازات شود؛ اما یقین پولادین او ذرّهای متزلزل نمیشود.
در مقابل چنین عظمتی است که
«برترین زنان جهان»
از بهشت فرود میآیند
و لیاقت پیدا میکنند و قابل میشوند
تا قابلگی کنند برایش ...
پینوشت:
همهی مردهایِ نامردی که یک روز به دنیا آمدند و یک روز هم با خفّت و حقارت، سرشان را روی زمین گذاشتند، مشکلشان این بوده که برای نصرت ولیّ خدا، به شاگردی ِ بانویی مثل شما تن ندادهاند. سیزده شب مانده تا شب قدر که در آن، عرضهدارها برای نصرت ولیّ، مقدر و معیّن میشوند. میشود دست نوازشی بر سرم بکشید تا کمی از شما وفاداری یاد بگیرم ای «امّالمومنین»؛ ای «مادرِ همهی مومنها»؛ و ای «پرورشدهندهی ایمان در قلبها و فکرها و رفتارها»...
وفات حضرت #خدیجه (س) را تسلیت عرض میکنم. التماس دعا
@msnote
شیخ کلینی
بعضی کارها هست که اگر خودشان قلبی را برای انجام دادنش بسیج نکنند، حتماً زمین میماند. اینجاست که «و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون» جریان پیدا میکند و خوشبخت کسی است که قلبش را در معرض ِ انتخاب آنها قرار دهد. حالا وقتی آدم، کتاب ِ شریف «کافی» را میبیند و حفظ ِ عظیمترین حقایق را با این شمولیّت و فراگیری و نظم و تبویب نظاره میکند؛ با خودش میگوید قضیهی «شیخ کلینی» و «حضرت ولیّعصر» از همین قضایا بوده است. شهر به شهربگردی و این حجم از روایات را در آن زمان سخت از راویان معتبر اخذ کنی و آن قدر یقینت محکم باشد که ترس از ایرادهای دشمنان یا قصور عقل خودیها از درک ِ روایات پیچیده، باعث حذف ِ هیچ کدامشان نشود و بعد از همهی اینها تازه به این شکل بی نظیر بهشان ترتیب بدهی. یک غیر معصوم نمیتواند به تنهایی این کارها را به سرانجام ِ درستی برساند مگر اینکه نگاه ویژهای از بیرون دائماً مواظبش باشد و هدایتش کند.
ما که هر وقت روایتی از کتاب شما نقل کردیم و با خواندنش در اینجا بغض کردیم یا لذت بردیم، یاد ِ شما بودهایم و شک نداشتهایم که تا روز قیامت و حتی در خود ِ بهشت مدیونتان هستیم. پس روی حرفم با کسانی است که با دو رکعت نماز و چهار روز روزه و چند تا حال خوب ِ معنوی فکر میکنند به جایی رسیدهاند. میخواهم به اینها بگویم که دینداری ِ کذاییتان به خیلی جاها وابسته است که اگر نبودند و نباشند، روح و فکر و جسمتان را کفر و نفاق میدرید. آهای خوشخیالها! فقط یک قلم از جاهایی که مدیونش هستید، مفاصل و بند ِ انگشتان محمّد بن یعقوب است که این همه حدیث را از زبانها به روی کاغذ آورده است.
پینوشت: میدانید که چقدر دوستتان دارم یا شیخ! پس اگر کمی از آبرویی را که پیش ِ حضرت ولیعصر دارید در این حوالی خرج کنید، جای دوری نمیرودها ....
پینوشت: به بهانهی نوزده اردیبهشت، روز بزرگداشت شیخ #کلینی ؛ همراه با آرزوی زیارت مرقد مطهّرش
@msnote
احتمالاتی پیرامون فراز و فرودهای «افتتاح»
یا
#افتتاح درک جدیدی از «وضع موجود»
(صفحه اول)
به قول راوی، دعا از لابهلای دفتری با جلد سرخ نقل شده که دومین نائب خاص حضرت ولیعصر یعنی «محمد بن عثمان» دعاهای همیشگیش را در آن نوشته بوده. کدام دعا را میگویم؟ همین «دعای افتتاح» عزیز که خودش به تنهایی یکی از دلبریهای ماه #رمضان است؛ با آن فراز و فرودهای حیرتانگیز و معجزگون. البته این فراز و فرودها و رفت و برگشتها آنقدر با ظرافت انجام شده که قواعد عامّ دعا را هم حفظ کرده: اول، حمد و ستایش خدا و دوم، صلوات بر محمد و آلمحمد و سوم، گفتن خواستهها.
یکی از این رفتوبرگشتهایی که وسط قسمت سوم تعبیه شده، همان تکهای است که در آن، به خدا _ و نه از خدا _ شکایت میکنیم از «فقد نبینا» و «غیبه ولینا» و «کثره عدوّنا» و «قلّه عددنا» و «شدّه الفِتَن بنا» و «تظاهر الزمان علینا». به گمانم این بخش از دعا از آن فرازهای سرنوشتساز است که دارد «اصول حاکم بر وضعیت جامعه شیعه در دوران غیبت» را خیلی سلیس و روان برایمان توضیح میدهد: «زیادی دشمن»، «کمی ِ تعداد»، «شدت فتنهها» و «همدستی [اهل] روزگار بر ضد ما»
درست است که وضع شیعه از هزار و صد سال گذشته تا الان خیلی تغییر کرده و مثلا از دورانی که شیعیان سربازانی برای لشگر خلفا در جنگ با کفار بودند، به برکت انقلاب خمینی به جایی رسیدیم که بعضی برادران اهلسنت به بازوی قوی ما در مقابل کفر مدرن تبدیل شدهاند؛ اما این باعث نمیشود که اصول حاکم عوض شود و به عنوان نمونه، در مقابل کیفیت و کمّیت ِ «کفر مدرن و جاهلیت نوین»، مبتلا به «کثره عدونا و قله عددنا و تظاهر الزمان علینا» نباشیم. خلاصه و در هر صورت، «وضع» ما در تمامی دوران غیبت چیزی جز این نیست و این، به نحو عجیبی سرنوشتساز است. چرا؟
چون تحلیل «وضع موجود» و این که دقیقا چه مشکلات و چالشهایی داریم، یکی از جاهایی است که سرنوشت انسانها و جوامع و تمدنها را رقم میزند. یعنی هر حرکت و تلاش فردی یا ملی یا بینالمللی وابسته به این است که معلوم شود دقیقا چه تصویری از مشکلات و چالشها داریم. حالا این وسط، دعای افتتاح دارد به ما میگوید که کلانترین تحلیل از وضع موجود و شاملترین تصویر از مشکلات، «درگیری» بین ما و کسانی است که قدرتشان از ما بیشتر است و همه اهالی زمانه را بر ضد ما بسیج میکنند. پس هر تحلیل از مشکلات اجتماعی که ارتباط خود را با این مساله تمام نکند، رفتن به ناکجاآباد است. یعنی به زبان امروزی _ و برخلاف آنهایی که دائماً کفرستیزی ِ شجاعانهی انقلاب را با زبان عوامانه مسخره میکنند یا با زبان آکادمیک به چالش میکشند _ «ما» «همیشه» در «شرایط حساس کنونی» به سر میبریم و غوطهوریم در «اوضاع خاص و ویژه»ای که به دلیل درگیری بین اهل ایمان و اهل طغیان شکل گرفته.
با این فرازهای افتتاح است که میتوانیم مواجهه با غلطاندازها را افتتاح کنیم و بپردازیم به کسانی که میگویند حل مشکلات و تغییر وضع موجود بدون عادیسازی شرایط و دوری از دعوا و درگیری و تنش و تخاصم ممکن نیست. همانها که به تعبیر «گام دوم»: «با صد زبان به تصمیمسازان و تصمیمگیران و افکار عمومی داخلی القاء میکنند که راه حل، زانو زدن در برابر دشمن و بوسهزدن بر پنجهی گرگ است»
اینها نه تنها دعای افتتاح را متوجه نشدهاند که حتی موقع ختم قرآنشان به تصویرسازی هنرمندترین سخنگو در همان ابتدای سوره بقره هم توجه نکردهاند: «الذین یومنون»... «الذین کفروا».... و «یقول آمنا و ما هم بمومنین». همان خدایی که از اول، جوامع را به «ایمان» و «کفر» و «نفاق» تقسیم کرده و قصههای قرآنش را با داستان درگیری بین این سه قوام بخشیده.
و آنها که خیال میکنند میشود از این درگیری و فشار دشمن خلاص شد، یا مرزهای اعتقادی بین کفر و ایمان را برای خودشان محو کردهاند و به سمت طرفی رفتهاند که ظاهراً قدرت بیشتری دارد. همان طرفی که همه کشورها را بر سر «زندگی مسالمتآمیز برای لذت بیشتر» به وحدت و «همدستی» رسانده تا درگیریها کم شود و راه رسیدن به تمنّیات مادی فراهمتر از همیشهی تاریخ باشد.
یا همانند نوزادهایی فکر میکنند که توی پر قو خوابشان برده و بیخبرند از این که چند ماه دیگر وقتی گهوارهنشینی تمام شود و روی زمین بیایند، نوبت دعوا با برادر و خواهر و بقیه بچههای فامیل است...
ادامه دارد
@msnote
احتمالاتی پیرامون فراز و فرودهای «افتتاح»
یا
#افتتاح درک جدیدی از «وضع موجود»
(صفحه دوم)
این که همه مشکلات مهمی را که دچارش هستیم، چطور میتوان بر اساس درگیری بین کفر و ایمان تحلیل کرد، به پای طلب خودتان از من بگذارید که پرداختش توی این متن ممکن نیست اما این تصور که «پس در دوران غیبت همواره کم هستیم و باید در رنج و ضعف سر کنیم و از قدرت دشمن بیچارگی بکشیم» همان چیزی است که ظهور را به تأخیر انداخته. ما «کم» هستیم و دشمن «زیاد» اما «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره» و «و اذکروا اذ انتم قلیل... فآواکم و ایّدکم بنصره» و خیلی چیزهای دیگر، حکایت از معادلهای الهی میکند که در بعضی کارها تجربهاش کردهایم و در خیلی کارهای دیگر هنوز دانایی یا توانایی ِ تجربهاش را نداریم. یعنی مهندسی ِ «یک زندگی همهجانبه اما در متن درگیری» و طراحی سیاست و فرهنگ و اقتصاد ِ امت شیعه بر اساس «بقاء در برابر حملات دیوانگان دنیاپرست» _ و نه همزیستی با دنیای کثیف آنها _ همان چیزی است که به حضرت ولیعصر ثابت میکند که اگر بخواهد با تکیه به یک اقلیت، توحید را بر جهان مسلط کند، ما تنهایش نمیگذاریم و آن وقت است که بازگشت بزرگش آغاز خواهد شد...
پینوشت یک:
تقدیم به شهید یک و بیست دقیقهی همهی شبهای جمعه؛ مردی که بیست و شش سال تمام و در اوج کمی تعداد در برابر دشمن، بار فرماندهی ِ «درگیری» نظامی و امنیتی با کفر و استکبار را به دوش کشید و با خون پاک و شهادت عظمیش، به نخبگان و مردم یادآوری کرد که انقلاب جز با تعمیم مدبرانهی «درگیری» به عرصههای فرهنگی و اقتصادی باقی نمیماند...
پینوشت دو:
گفتم از من طلب دارید. برای این که بخشی از طلب را پرداخت کرده باشم، باید برویم سراغ کتابی از مرحوم استاد با عنوان «گفتمان انقلاب اسلامی». کتاب، سه فصل دارد و با خواندن فصل دوم معلوم میشود که چطور تحلیل از وضع موجود و آسیبشناسی مشکلات اصلی ما، به مساله درگیری بین کفر و ایمان ختم میشود.
#قاسم_سلیمانی
@msnote
دیدی اینایی رو که...
+ دیدی اینایی رو که به جز هفده رکعت نماز واجب، هر روز سیوچهار رکعت نماز نافله میخونن؟
ـ آره آره...
+ هنوز نمیتونم درکشون کنم. چجوری میشه که میل و کشش دارن به این همه نماز؟
ـ آره؛ خداوکیلی چجوری اینهمه نماز میخونن؟ ما میلمون به نمازای واجب هم نمیکشه و تو رودرواسی با خدا میخونیم.
+ ولی خب میدونی که؟ همیشه استثناءهایی وجود داره.
ـ مثلا؟
+ اونایی که چهار رکعت نافلهی مغرب رو میخونن، میتونم درک کنم. چون میتونن دو رکعت اول رو به عشق *امام حسن* بخونن و دو رکعت دوم رو به عشق اباعبدالله...
@msnote
دیدی اینایی رو که...
+ دیدی اینایی رو که به جز هفده رکعت نماز واجب، هر روز سیوچهار رکعت نماز نافله میخونن؟
ـ آره آره...
+ هنوز نمیتونم درکشون کنم. چجوری میشه که میل و کشش دارن به این همه نماز؟
ـ آره؛ خداوکیلی چجوری اینهمه نماز میخونن؟ ما میلمون به نمازای واجب هم نمیکشه و تو رودرواسی با خدا میخونیم.
+ ولی خب میدونی که؟ همیشه استثناءهایی وجود داره.
ـ مثلا؟
+ اونایی که چهار رکعت نافلهی مغرب رو میخونن، میتونم درک کنم. چون میتونن دو رکعت اول رو به عشق *امام حسن* بخونن و دو رکعت دوم رو به عشق اباعبدالله...
« از امام صادق سوال شد که چرا نماز مغرب در سفر شکسته نمیشود و نافلهی چهاررکعتیش از شخص ساقط نمیشود؟ فرمود: خدای متعال در ابتدا تمامی نمازها را دو رکعتی قرار داده بود... هنگامی که پیامبر در حال خواندن نماز مغرب بود، خبر ولادت فاطمه را به او دادند و نبیّاکرم برای شکر خدای متعال، یک رکعت به نماز مغرب اضافه کرد. زمانی که #حسنبنعلی به دنیا آمد، برای شکر خدا دو رکعت [نافله] به آن اضافه کرد و هنگامی که #حسینبنعلی زاده شد، دو رکعت [نافلهی] دیگر به مغرب اضافه فرمود. پس همهی این رکعات را در حال سفر و حضر باقی گذاشت.» (منقول از من لایحضره الفقیه، تهذیب، علل الشرایع و وسائل الشیعه)
ـ مغربها را مهمان خانوادهی #علی هستیم...
@msnote
هفدهم ماه مبارک
شاید صدها سال بود که جبههی حق، عزم جنگ نکرده بود. یعنی بعد از داود و سلیمان، مومنین این قدر عِدّه و عُدّه نداشتند که جمع شوند و برای حفظ حیات ایمانی خودشان، به جنگ کفار بروند. به همین خاطر بود که همچین شبی یعنی شب #هفدهم_ماه_مبارک ، ترسها و تردیدها و شکایتها و اعتراضها بالا گرفته بود و همه در برابر اولین شیپور جنگ، کم آورده بودند. گمان کنم خدا در سورهی انفال، برایمان این اوضاع را روایت کرد: *کما اخرجک ربک من بیتک بالحق و إن فریقاً من المومنین لکارهون یجادلونک فی الحق بعد ما تبیّن* و *و لو تواعدتم لاختلفتم فی المیعاد*
همچین شبی بود که وقتی پیامبر در نزدیکی چاههای بدر، خواست تا کسی برود و برای سپاه اسلام آب بیاورد، هیچ کس تکانی به خود نداد. خوف و خطر همه را زمینگیر کرده بود که #علی ایستاد و کاری کرد که سه هزار فرشته در معیّت جبرئیل و میکائیل و اسرافیل فرود آمدند و دست و پایش را بوسیدند و حکایت شب هفدهم ماه مبارک، کتابها را پُر از نور علی کرد.
صبح که شد، علی بود که «بدر» را با «حماسه» پیوند داد و همان روزی رقم خورد که اسلام به قبضهی شمشیر ِ حضرت حیدر وابسته شد. حالا چه کسی میتواند وصف کند که یقین پولادین علی در میانهی همهی التهابها و اضطرابها، چه طور توانست تیزی تیغ کفار را به گردن خودشان برساند و خون کثیفشان را به هوا بپاشد؟!
... اصلا کلمات من را رها کنید. بیایید برویم سراغ زیارت #امیرالمومنین در روز ولادت پیامبر؛ همانجا که میگوید:
*السلام علیک یا من عجبت من حملاته فی الوغا ملائکه السماوات*
*سلام بر توای کسی که فرشتگان آسمانها از حملاتش در جنگ، شگفت زده شدند!*
مفاتیح الجنان:
روايات بسيار وارد شده كه در آن شب بَدْر حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَ اله با اصحاب فرمود كيست امشب براى ما برود از چاه آب بكشد بياورد اصحاب سُكوت كردند و هيچكدام اِقدام بر اين كار نكردند حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مشكى برداشت به طلب آب بيرون رفت و آن شب شبى بود سرد و باد مى آمد و ظلمت داشت پس رسيد به چاه آب و آن چاهى بود بسيار گود و تاريك و آن حضرت دَلْوى نيافت تا از چاه آب كشد لاجَرَم به چاه پايين رفت و مشك را پر كرد و بيرون آمد رو كرد به آمدن كه ناگاه باد سختى برخورد به آن حضرت كه آن جناب از سختى آن نشست تا برطرف شد پس برخاست و حركت فرمود كه ناگاه باد سختى ديگر مانند آن آمد آن حضرت نشست تا او نيز ردّ شد ديگر باره برخواست برود برود مرتبه سيّم نيز همان نحو بادى رسيد و آن حضرت نشست و چون ردّ شد برخاست و خود را به حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَاله رسانيد حضرت پرسيد كه يا اَبَاالحسن براى چه ديرآمدى عرض كرد كه سه مرتبه بادى به من رسيد كه بسيار سخت بود و مرا لرزه فراگرفت و مَكْثَم به جهت برطرف شدن آن بادها بود فرمود آيا دانستى آنها چه بود يا علىّ، عرض كرد نه، فرمود آن اوّل جبرئيل بود با هزار فرشته كه بر تو سلام كرد و سلام كردند و ديگرى ميكائيل بود با هزار فرشته كه بر تو سلام كرد و سلام كردند و پس از آن اسرافيل بود با هزار ملائكه كه سلام كرد بر تو و سلام كردند و اينها فرود آمدند به جهت مَدَدِ ما
@msnote
و عباد الرّحمن ...
ـ بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...
این آخرین اصرارهای آقای جعفری بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریش روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
ـ اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.
از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم. خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
ـ دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه. #سوریه .
از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا #شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه».
ــــــــــ
میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند؟ که واژهها ژست گرفتهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند: *و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ...*
@msnote