eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
648 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• من آدم پرتوقعی نیستم؛ اما چون خودشان گفته بودند، منتظر می‌شدم تا خورشید طلوع کند یا از پشت ابرها در بیاید. بعد به سایه‌ام نگاه می کردم که روی چه چیزهایی افتاده. سایه‌ام اغلب روی آسفالت جادّه‌ی نجف ـ کربلا می‌افتاد و بعضی وقت‌ها هم روی شانه‌ی خاکی جادّه. آن‌وقت یک نگاه ملتمسانه به آن آسفالت و خاک‌ها و گِل‌ها و کلوخ‌ها می‌انداختم و می‌گفتم: دعا کنید که به درد صاحب حرم بخورم... من آدم پرتوقعی نیستم اما خودشان گفته بودند: زائر کربلا سایه‌اش روی چیزی نمی‌افتد مگر آن‌که آن چیز برای او دعا می‌کند تمام مسیر، هوای سایه‌ام را داشتم و به خدا می‌گفتم: چقدر خوبی تو! چقدر با دوستداران حسینت خوب تا می‌کنی! دم و دستگاهت را عشق است ... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• همین اربعین بود که رفتم نجف. حرم پُر بود از زائرینی که آمده بودند تا پیاده‌روی را از کنار حرم امیرالمومنین شروع کنند. صحن که هیچ؛ فضاهای اطراف حرم هم طوری دچار ازدحام شده بود که برای برخورد نکردن با نامحرم باید خیلی دقت می‌کردی. وسط همین اوضاع بود که چند تا خانم را دیدم که خیلی راحت دارند به طرفم نزدیک می‌شوند؛ انگار نه انگار که در همین شلوغی هستند. طوری سنگین راه می‌رفتند که پوشیه‌هاشان فقط نمادی از وقارشان بود و نه همه‌اش. جلوتر که آمدند، اصل قضیه معلوم شد. چند تا مرد دست‌های‌شان را در هم قفل کرده بودند و دور ِ مادر - خواهر – همسرهای‌شان را دوره کرده بودند که آن وقار و سربه‌زیری با همچین حریم ِ مردانه‌ای تکمیل شود. کِیف کردم. بی خیال ِ مسیر خودم شدم و برخلاف عادت همیشگی‌ام ـ که به چیزهایی که توجه همه را جلب می کند، نگاه نمی‌کنم ـ همینطور زل زدم به این ترکیب قشنگ از غیرت و وقار. ولی این فکر چموش که آدم را راحت نمی گذارد. دوباره تصمیم گرفت عیشم را منغّص کند. کاری کرد که تصمیم گرفتم بروم نزدیک ِ یکی از همان مردهای خوش سیما و در ِ گوشش بگویم: «خدا حفظت کنه اخوی! ولی شاید بعضی موقعها لازم نباشه که آدم این قدر مواظب ِ ناموسش باشه. مثل همین الان. الان تو حرم کسی هستی که دخترش رو بدون محارمش به اسیری بردن» ولی نرفتم طرفش. همان جا وسط همان شلوغی، نشستم و گریه کردم. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
رهبر معظم انقلاب: اربعین، همه‌ مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیه‌السلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱ @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─•••   خستگیِ پیاده‌روی برای من یکی که همچین حکمی داشت: انگار خودم را به سختی انداخته بودم تا عذاب وجدان آن همه کارهای نکرده را از یاد ببرم. مثل کارمندی که تمام سال را به بی‌کاری و بی‌عاری گذرانده و وقتی به آخر سال رسیده، مجبور شده بار سنگین کارهای عقب‌مانده را به دوش بکشد و آن‌وقت به جای اعتراف به تنبلی و تن‌پروری، هی از تلاش و زحمت و خستگی‌اش دم بزند. درست است که ثواب زیادی برای پیاده‌ها وارد شده اما بخاطر همین چیزها، شک داشتم که قدم‌های آدمی مثل من، قدر و قیمتی داشته باشند.  گفتم اگر یک‌سری آدم آبرودار را در راه رفتنم شریک کنم، شاید اوضاع کمی بهتر شود. کمی فکر کردم تا یکی‌شان یادم آمد. همان کسی که شب عاشورا جمله‌ای گفت که عشق از آن شعله می‌کشد و ترجمه‌کردنش از آن اشتباهات بزرگ است. یعنی همیشه مبهوت ترکیب واژه‌ها و موسیقی کلماتی بودم که «بشیر حضرمی» در آن شب به زبان آورده بود و حالا در راهپیمایی اربعین، وقتش رسیده بود که جبران کنم. اباعبدالله خبر اسارت پسر بشیر در مرزهای شمالی را شنیده بود و اجازه داده بود تا برود اما مرد حضرمی، انگار منتظر فرصت بود تا با آن ذوق سرشارش، قربان صدقه‌ی پسر فاطمه برود: أکلتنی السباع حیاً إن فارقتک؛ و أسأل عنک الرکبان و اخذلک مع قله الاعوان؟!؟ لا یکون هذا ابداً    گرگ‌ها مرا زنده زنده بدَرند اگر از تو جدا شوم! جدا شوم و سرنوشت تو را از کاروان‌ها بپرسم و با این بی‌یاوری تنهایت بگذارم؟!؟ هرگز چنین نخواهد شد ... * آدم‌ها توی زندگی‌شان کلّی «اگر» می‌گویند که بعدش به «حتماً» تبدیل می‌شود. خوش به حال بشیر حضرمی که «اگر»ش، اگر ماند و مثل من «حتماً» نشد. من «حتماً» از شما جدا شده‌ام و بخاطر همین یکی از همان‌هایی هستم که دریده شده‌اند. و البته که «دریده» دو تا معنا دارد؛ یکی کسی است که بی‌حیا و بی‌خیال و لاابالی شده و یکی هم آن کسی که گرگ‌ها روی سرش ریخته‌اند...  خلاصه‌اش کنم. در این دنیای بی‌شما که الحاد و التقاط دارند جولان می‌دهند و عربده می‌کشند، فقط خدا می‌داند که چقدر از هویت ایمانی‌مان تکّه‌تکّه شده و در کجاها بوده که خرج دستگاه کفر و نفاق شده‌ایم ...     ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• ▪️قرار بود هم رفتن‌مان به نجف و هم برگشت‌مان از راه زمینی باشد اما دو سه روز مانده به حرکت، یکی از رفقا زنگ زد که: «پرواز ارزون پیدا کردم؛ هوایی می‌ریم.» گفتم: «پول ندارم، شما خودتون برید؛ من زمینی میام.» مرام و معرفتش عود کرد و گفت: «قرض میدم بهت.» خب معلوم بود که قبول می‌کنم مخصوصاً این که بخاطر خستگی بعد از پیاده‌روی، هر کسی موقع برگشت آرزو می‌کرد حالا که از حرم دور شده، حداقل زودتر به خانه برسد و معطل مرز و تشریفات‌ش نشود.  ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️وقتی از هرج و مرج فرودگاه نجف به سلامت عبور کردیم و وارد هواپیما شدیم، خیلی خوشحال شدم. لباس‌ها سیاه بود و سر و وضع‌ها خاکی و قیافه‌ها خسته و چهره‌ها هنوز نور زیارت را توی خودشان داشتند. انگار که بعد از یک سینه‌زنی مفصل توی یکی از مجالس عزاداری ِ قم یا تهران، چراغ‌ها را روشن کرده بودند تا به سینه‌زن‌ها چایی بدهند. می‌شد گفت که وارد یک «هیأت هوایی» شده بودیم. فضا این‌قدر از سوسول‌بازی و اتوکشیدگی ِ غالب بر هواپیماها دور شده بود که حتی جرأت کنم و جورابم ـ این بلای جان و این عذاب الیم همیشگی را که پوشیدنش حس خفگی بهم می‌دهد ـ را دربیاورم! ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️بخاطر تاخیر پرواز داشتم توی دلم نق می‌زدم که خلبان میکروفونش را روشن کرد و بعد از معرفی خودش، با چند تا جمله‌ی قشنگ ـ که به یاد نمی‌آورم‌شان ـ گفت افتخار می‌کند در خدمت زائران اربعین اباعبدالله است و بخاطر این حرکت نکرده‌ایم که یکی دو نفر از همین زائرها هنوز نرسیده‌اند. صدایش آرامش خاصی داشت و به دلم نشست. وقتی جامانده‌ها رسیدند و هواپیما تیک‌آف کرد و ملّت بدون توجه به ادا و اصول‌ متداول در پروازها بلند صلوات فرستادند، به رفقا نگاه کردم و لبخند رضایت را روی لب‌هایشان دیدم.  ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای خلبان دوباره پیچید توی سالن: «عزیزانی که سمت چپ هواپیما نشسته‌ان، اگر به پنجره‌های کنار دستشون نگاه کنن، شهر مقدس کاظمین رو می‌بینن. و اون نورهایی که در قسمت بالاتری از کاظمین سوسو می‌زنن، شهر مقدّس سامراست.» بغض کردم. این همه راه آمده بودیم اما نشد که به کاظمین و سامرا برویم. هر کاری کردیم، نشد که نشد که نشد. حتی این‌جا هم سمت راست هواپیما نشسته بودم و وقتی همه‌ی دست چپی‌ها ریخته بودند طرف پنجره‌ها تا سلام بدهند، طبعاً من نمی‌توانستم چیزی ببینم. بعد انگار خلبان بود که نائب‌الزیاره‌ی ما دست راستی‌ها شد و با همان صدای دلنشین، خیلی روان و حرفه‌ای و بدون هیچ اشتباه لفظی ـ انگار که هر چهارشنبه این سلام‌ها را تکرار می‌کند ـ شروع کرد به سلام دادن: 🏴السلام علیک یا مولای یا موسی بن جعفر ٍ الکاظم 🏴السلام علیک یا سیدی یا اباجعفر محمد بن علی ٍ الجواد 🏴السلام علیک یا مولای یا اباالحسن علی بن محمد ٍ الهادی النقی 🏴السلام علیک یا سیدی یا ابا محمد حسن بن علی ٍ الزکی العسکری ▪️هیجان و اشک با هم قاطی شد و بلند گفتم: سلامتی خلبان عزیز و کادر پروازی بلند صلوات بفرست ... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️... وقتی هواپیما نشست و خواستیم پیاده شویم، خلبان دم در کابین ایستاده بود و با لبخند مهربانی که روی یک صورت سبزه نشسته بود، با همه خداحافظی می‌کرد. می‌خواستم رویش را ببوسم اما رویم نشد... شنیده بودم که بعضی از خلبان‌های هواپیماهای مسافربری، همان خلبان‌های بازنشسته‌ی جنگ هستند و حس کردم این آدم باید از همان‌ها باشد. چند ماه بعد وقتی داستان هواپیمای ایرانی غیر نظامی را شنیدم که جنگنده‌های مسلّح سعودی را در آسمان صنعاء ذلیل کرده بود، با خودم گفتم این خلبان جسور باید همان مردی باشد که همچین حال و معرفتی داشت...  ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• چند روز پیش قضیه ای را خواندم که با عددهایش، من را یاد خطبه نود و شش انداخت. را به جایی رسانده بودند که آرزوهای خاصی پیدا کرده بود: «لوددت والله ان معاویه صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم فاخذ منّی عشره منکم و اعطانی رجلاً منهم... به خدا قسم دوست داشتم معاویه مثل صرّاف‌هایی که ده درهم را با یک دینار عوض می‌کنند، با من معامله می‌کرد در مورد شما؛ و از من ده نفر از شما را می‌گرفت و در مقابل، یکی از مردانش را به من می‌داد.» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• و یاد نگرانی‌های «مرحوم استاد» افتادم که می‌گفت: ـ«این بیانی که امیرالمومنین با مردمش دارد، ممکن نیست که حضرت ولی‌عصر با ما داشته باشد؟! نکند زبان حالش با ما همان حرف‌های جدش باشد؟ اگر این‌طور باشد، چه خاکی به سرمان بریزیم؟ اگر هر ده نفر از ما به اندازه زحمتی که یک نفر از کفار برای دنیایش می‌کشد، برای قدرت اسلام کار نکند و اثر نداشته باشد، حقش نیست که ما را با بقیه عوض کنند؟! به جایی نمی‌رسند که بگویند لوددت والله به خدا دوست داشتم...؟!» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• اما قضیه‌ای که در آن صفحه خواندم و عددهایش چه بود؟ چیزی نبود جز این‌که: کاخ سفید و کارکنانش از ترس ریسک بزرگ رییس جمهور، سناتور جمهوری‌خواه را فرستاده بودند وسط زمین گلف تا رفیقش ترامپ را از تصمیم برای ترور منصرف کند. گراهام گفته بود: «این کار، قمار ده دلاری را به قمار ده هزار دلاری تبدیل می‌کند و تقریبا به یک جنگ کامل می‌انجامد» و رییس‌جمهور ِ ایالات متحدشده برای دنیاپرستی گفته بود: «سلیمانی ارزشش را دارد»....آخ که این عددها چقدر تحقیر کننده‌اند. از الواطی مثل من که اگر ده نفر هم بشوم، به اندازه یک دنیاپرست عادی هم اثر ندارم تا مردی که رییس کفار حربی حاضر است برای کشتن او، ریسک و قمار هزار برابری را بپذیرد. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• _ آقا جان! ما را که هیچ کس غیر شما نمی‌خرد. اما بر فرض هم که بخرند، دامن شما صدها سال نوری از انجام یک «مکروه» هم فاصله دارد. اجداد خودتان گفته‌اند که «صرافی» مکروه است. ما درهم‌های کج‌وکوله و رنگ‌و رو رفته را که با بقیه عوض نمی‌کنید؟ می‌کنید؟! ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پ.ن: تقدیم به مردی که چهلمین هفته شهادتش با چهلمین روز شهادت مولایش مصادف شد؛ به شهید یک و بیست دقیقه‌ی همه‌ی شب‌های جمعه؛ به سردار ِ نائب عام حضرت ولی‌عصر و سپه‌سالار ولایت‌فقیه؛ حاج قاسم سلیمانی و تقدیم به مرحوم استاد که دلم برایش تنگ شده است. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• هوای قم؛ لهجه‌ی عراق ـ کاظُمین... کاظُمین... کاظُمین... وقتی صف‌های طولانیِ دَم مرز را رد کرده‌ای و چند کیلومتر را پیاده آمده‌ای تا برسی به اولین گاراژ، این‌قدر خسته و خمیر هستی که این صدای راننده‌های عراقی، به یک فرشته‌ی نجات تبدیل شود و قبل از آن‌که از «ضمّه»‌های رو «ظاء» تعجب کنی، لبخند را روی لبت بنشاند که: «بالاخره رسیدیم به ماشین‌ها». البته کمی بعد، لهجه‌ی عراقی، این لبخند را به گریه تبدیل می‌کند؛ همان موقعی که داری از درب شرقی وارد رواق می‌شوی تا مستقیم روبروی ضریح حضرت «اباجعفر» قرار بگیری. نشانه‌اش هم آن تابلوی کوچکی است که بالای ضریح گذاشته‌اند و در آن، مهربانیِ بی‌نظیرِ رحمه‌للعالمین را که در اسم «محمّد» جاری است، با لقب امیدوارکننده‌ی «جواد» ترکیب کرده‌اند. یعنی روی یک پارچه‌ی سبز، با خط طلایی دوخته‌اند: «الامام محمدٍ الجواد». از شوقِ این شراکت و طراواتِ این ترکیب، می‌خواهی زیارت‌نامه را شروع کنی که خادمِ حرم با لهجه‌ی عراقی‌ش به سراغت می‌آید و بعد از این‌که از ایرانی بودنت مطمئن می‌‌شود، به زحمت ترجمه‌ای از حرف‌هایش بیرون می‌کشی در همین حدود: «سلام ما رو به امام‌رضا برسون» و تو را یاد پسر موسی‌بن‌جعفر و پدر جواد الائمه می‌اندازد که جایش در این حرم خیلی خالی است و ناچار می‌شوی قبل از زیارت‌نامه، آن فراز دعای ندبه را بخوانی که: «و اُقصِی مَن اُقصِی...» ـــــــــــــــــ معلوم است که اگر در شب و روز شهادتِ حضرت جواد در همچین حرمی نباشی، حصاری از حسرت دوره‌ات می‌کند. اما ما قمی‌ها نعمت‌های زیادی داریم و در مقابل این حسرت می‌توانیم کم نیاوریم. چون هم دختر موسی‌بن‌جعفر به شهرمان نور می‌پاشد و هم «موسی بن محمد بن علی»، جود و کرمی را که از پدرش به ارث برده، بین قمی‌ها پخش می‌کند. یعنی شب و روز شهادت، اول به حرم علیا مخدره می‌رویم و به عمّه‌ی حضرت جواد سرسلامتی می‌دهیم و بعد در «چهل‌اختران»، تسلیت می‌گوییم به «موسای مبرقع» که پسر بلافصل حضرت جواد و تک‌برادرِ حضرت هادی است و نسب سادات برقعی در قم به او می‌رسد.‌ خلاصه که هوای قم در همچین روز و شبی، خیلی شبیه می‌شود به جایی در حوالی بغداد. بقیه را نمی‌دانم اما من وقتی دارم از پله‌های رواق موسای مبرقع پایین می‌آیم و پایم را توی آن حیاط کوچک می‌گذارم، تصاویر حرم پدرش جلوی چشمم می‌آید و بوی صحن «اباجعفر» توی مشامم می‌پیچد و لبم لهجه‌ی عراقی‌ها را ـ با همان ضمّه‌ای که روی ظاء می‌گذارند ـ تقلید می‌کند: ـ کاظُمین... کاظُمین... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• از اون نوجوون عراقی که مثل خیلی‌های دیگه، روی صندلی‌های پلاستیکیِ کنار جاده‌ی نجف – کربلا نشسته بود و داشت خستگی در می کرد. اما یه تفاوت اساسی با بقیه داشت که اول از محتویاتِ ظرف یکبار مصرفی که دستش گرفته بود، شروع شد. کاملاً منحصر به فرد و غیرقابل پیش‌بینی: سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی تُرد و طلایی همراه با سس قرمزی که به صورت بی‌رحمانه‌ای روی سر و ته سیب‌زمینی‌ها آوار شده بود و داشت می‌گفت تو پیاده‌روی سال‌های گذشته مثل منو ندیدی و تو پیاده‌روی سال‌های آینده هم منو نخواهی دید. رشحاتی از شکم‌پرستی شررباری که تو شریان‌هام ریشه کرده بود، شتاب صفر تا صد لامبورگینی رو پشت سر گداشت و کنترل مغزم رو به دست گرفت و کلتش رو مسلح کرد و با لحن پلیس‌های شاغل تو بخش جنایی، به پاهام فرمان «ایییییست» داد. زبونه‌های زبونی و ذلّت از زبونم شعله کشید و با سلامی که آخرین مجوّزهای مربوطه رو از انجمنِ «گرگ‌های بی‌طمع» گرفته بود، وارد گود شدم و با ایماء و اشاره به نوجوون فهموندم که: «اینا رو از کجا گرفتی؟» انگشتاش دورترها رو نشون داد و با من از یه راه طی‌شده صحبت کرد. تو یه لحظه و قبل از این‌که ناامیدی و غم به سراغم بیان، جدالی جنجالی بین منِ شکمو و منِ تنبل درگرفت: «برم دنبال سیب‌زمینی سرخ کرده‌هه؟ نه بابا! مگه حال داری این راهو برگردی؟» و با یه اشکل‌گربه، شونه‌ی منِ شکمو به خاک مالیده شد. منِ تنبل مثل نتیجه‌ی همه‌ی دعواهاش با سایر اخلاق رذیله‌‌‌م، به پیروزی رسیده بود و داشت روی تشک، سجده‌ی شکر به جا می‌آورد و همزمان دوبنده‌اش رو مرتّب می‌کرد. یه «شکراً» به سمت نوجوون پرتاب کردم و روم رو برگردوندم که ییهو دستش اومد روی شونه‌م و منو به سمت خودش برگردوند و ظرف مملوّ از اون کالای استراتژیک رو گرفت جلوم. داور از این‌که دست منِ تنبل رو بالا ببره منصرف شد و منِ شکمو درخواست ویدئوچک کرد. هیأت ژوری بعد از ملاحظه‌ی صحنه‌ی مرام و معرفت برادر عراقی‌مون اعلام کرد برخلاف برجام، تو اینجا حالتِ بُردبُرد پیش اومده. دستم رو به علامت مخالفت تکون دادم و با خنده، مراتب تسلیت و تأسف و شرمندگی‌ام و این‌که نمی‌خواستم کار به اینجا بکشه رو ابراز کردم و همین‌طور که از خدای منّان، صبر جزیل برایش مسألت می‌نُمودم، ظرف یکبارمصرف رو توی دستم فشار داد؛ به طوری که صدای تق‌تق‌ش خبر از غلبه‌ی فتوّت و مروّت نوجوون بر شکم‌پرستی و تنبلی من می‌داد. دوباره راه افتادم. سعی می‌کردم ندای خجالت زورش به صدای دلنشین خُرد شدن سیب‌زمینی‌های تُرد زیر دندونام نرسه و همزمان فکر می‌کردم که نکنه این ظرف پرمحتوا، مصداق غذاهای لذیذی باشه که از خوردن‌شون توی راه کربلا نهی شده و خدا رو شکر می‌کردم که هنوز پای فست‌فودهای نذری ایرانی به پیاده‌روی اربعین باز نشده و ته‌مونده‌ی زیارت‌ ما شکموها رو باطل نکرده. تو همین فکرا بودم که ییهو سنگینی یه نگاه رو حس کردم که خبر از آه مظلوم می‌داد؛ از همون جایی که فتنه آغاز شده بود: صندلی پلاستیکی کنار جادّه. اما این دفعه، یه نوجوون ایرانی رو دیدم که مثل ساسانیان رو سریر سلطنت سُر می‌خورد و چاقی رو به حدی رسونده بود که انگار تمام چیپس‌پنیرهایی که تو دوران نوجوونی با بچه‌ها به بدن زده بودیم و خودمونو با سس‌های فرانسوی‌ش خفه کرده بودیم، آره همه‌ی اونا رو با هم توی جیب چپش جا داده بود. چشم‌توچشم شدیم. چشمش برق زد ولی مدیونید فکر کنید برق چشمش مثل اون گرگه بود که تو کارتون دوردنیا در هشتاد روز، ضدّ ویلی فاگ نقشه می‌کشید و رو به دوربین می‌خندید. چون برق چشمای اون گرگه سفید بود ولی برق چشمای برادر ایرانی‌مون نارنجی بود: ترکیبی از انعکاس زردیِ سیب‌زمینی سرخ‌کرده و قرمزیِ سسِ روش که احتمالا با اشک شوق قاطی شده بود. راهمو به سمت شونه‌ی خاکی جاده کج کردم تا راه اون نوجوون عراقی رو ادامه بدم. هموطن عزیزم سرش رو به علامت مخالفت تکون داد و همزمان دستش رو برای گرفتن ظرف جلو آورد. هر وصالی یه فراقی داره. از اون نوجوون عراقی که هم تو وصال با سیب‌زمینی و هم تو فراق از سیب‌زمینی، منو مرام‌کُشِ خودش کرد. یادش گرامی و راهش پر رهرو. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
سالروز رحلت جانگداز برترین خلق عالم حضرت ختمی مرتبت(صلی الله علیه و آله) و شهادت سبط اکبرش امام حسن(علیه السلام) و امام رئوف امام رضا(علیه السلام) بر تمامی پیروان آن حضرات تسلیت باد. @msnote