#حکایت_قدیمی
در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .
و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.
مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید.
این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.
📌کانال همراهی با 🔻🔻
@msq_abolfazl
#حکایت_قدیمی
وصیت عجیب پدر به پسرش
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید….
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
#پندانه👋
📌لطفا کانال ما رو دنبال کنید 👍
🔰 کانال اطلاع رسانی مراسمات
🕌 مسجد
🔳 هیئت
🔲 پایگاه
🌙 حضرت ابوالفضل(ع) 🌙
🆔 @msq_abolfazl 🆔
#حکایت_قدیمی
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه در صندوقخانهها!
📌کانال همراهی باما🦋👇👇
@msq_abolfazl