eitaa logo
۲۵۶ 🌌
65 دنبال‌کننده
163 عکس
9 ویدیو
1 فایل
۲۵۶، ابجد نور است؛ ‌نور نام خداست. 💫 ‌📌محدثه‌ام 🤱🏻🧕🏻 آنچه می‌خوانم آنچه می‌نویسم همه این‌جاست @M_talebiz
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کدومشون یک مدلی نشون می‌دن که بزرگ شدن، و در همین حین من می‌فهمم که منم بزرگ شدم.‌ ‌ ‌ ¹ دو سال و ۷ ماهگی ² شش ماه و ۱۵ روزگی ‌ ‌ °• @mtalebi76 •°
سخت‌ترین قسمت اسباب‌کشی جمع کردن و دوباره پهن کردن کتاب‌هاست.‌ ‌ گاهی فکر می‌کنم چرا باید این همه کتاب جمع کرد؟! ما که سکه و طلای جمع شده نداریم، احتمالا اون دنیا عذابمون با این کتاب‌هاست. 😶‍🌫
همون لحظه‌ که فکر می‌کنم تلاش‌هام نتیجه داده و پسر کوچکم داره خواب میره، ناگهان از ناکجاآباد یک نفر صدای توپ سوتی رو پشت سر هم در میاره‌. البته ناشکری نمی‌کنم، چون گاهی همون یک نفر میاد توی اتاق خودش رو پرت می‌کنه روی بچه و میگه:" سی‌حَسَ بیداری!"
من زیاد از مدام ننوشتم، اما همه‌ی شماره‌ها رو خوندم. البته که بعضی‌ها رو کامل نخوندم، اما همه‌ی روایت‌ها و اکثریت داستان‌ها رو خوندم. مدام وطن که بعد از جنگ دوازده روزه چاپ شد، با اینکه بدون برنامه‌ریزی قبلی بود اما کیفیت خوبی داره. (هر چند واقعا بعضی از روایت‌هاش به نظرم زیادی دلچسب نبود.) اما داستان‌های عالی داشت. یکی از حسرت‌هایی که الان توی زندگی‌ام دارم این هست که نوشتن بخاطر شرایطم اولویت نیست و واقعا وقتش رو ندارم. اما دوست داشتم حداقل کمی وقت داشتم که بتونم برای فراخوان‌های مدام بنویسم. (هدف خاصی از نوشتن نداشتم، فقط دوست داشتم نظرم این‌جا بمونه.)
۲۵۶ 🌌
[این خانه برای من پر است از قصه، کاش روزی باشد که بنویسمشان.]
🏡 ‌ ‌‌‌این‌جا ورودی خانه‌ی پدربزرگ پدری من است، خانه‌ی آقبابا. راستش را بخواهید ما می‌گوییم خانه‌ی نَنبابا. البته زیاد هم فرقی ندارد. بحث حقوقی نیست که مالک مهم‌ باشد. ‌ من تا پنج‌سالگی اینجا بودم، در همین اتاق سمت راست تصویر که پیداست، ساکن بودیم. این را هم که گفتم زیاد مهم نیست، قرار نیست خاطره‌ای از این خانه بگویم. گوشه‌ی سمت راست تصویر هم یک سنگ قبر است. سنگ قبر عموی شهیدم که تا سال ۹۴ روی قبر بود، با عنوان مفقودالاثر. از سال ۹۴ که عمو برگشت سنگ جدیدی جای این سنگ نشست و این سنگ‌مهمان خانه شد. قصه‌ی این سنگ هم این‌جا گفتنی نیست. راستش همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به امروز بعد از ناهار. داشتم بشقاب و لیوان‌های غذا را کف می‌زدم که مادرشوهرم گفت:" ظهر پنج‌شنبه‌ست، برای ننبابا فاتحه بخوانیم." در یک صدم و ثانیه ذهنم دنبال ننبابا گشت، ننبابای مادرشوهرم یا ننبابای شوهرم یا ... تا اینکه گفت:" البته مادر شهیده، جاشون خوبه." بوی مایع ظرفشویی خاکستر زد زیر بینی‌ام. پرت شدم به آشپزخانه‌ی این‌خانه، ظرفشویی‌ همیشه بوی مایع خاکستر را می‌داد که با اسکاج نازک سبز زبر شسته می‌شدند. یادم آمد ننبابای من ۹ ماه است که رفته، اما ما هنوز می‌گوییم خانه‌ی ننبابا. ما هنوز هر چیزی را که مربوط به این خانه باشد با پسوند ننبابا می‌گوییم. ما فکر می‌کنیم مرده‌ها فراموش می‌شوند ولی راستش را بخواهید من گاهی فکر می‌کنم ما مردن مرده‌ها را فراموش می‌کنیم. من زیاد دلتنگ ننبابا نمی‌شوم چون گاهی فراموش می‌کنم که رفته است، فکر می‌کنم وقتی وارد این خانه می‌شوم ننبابا روی مبل تکی‌اش کنار سماور نشسته است. راستش من سعی می‌کنم فراموش کنم که ننبابا رفته است، تا کمتر دلتنگ شوم تا بیشتر امید داشته باشم که می‌بینمش. [لطفا برای مادربزرگم فاتحه بخوانید یا یک صلوات مهمانش کنید.]
پسر کوچک من یک دور با ما غذا می‌خوره و بقیه‌ی روز با چیزهایی که روی زمین‌ پخش و پلا کرده تغذیه می‌کنه. ور منفی قضیه: _ من گاهی هر روز حداقل یک‌بار یا حتی بلافاصله همون‌جایی که غذا خوردیم رو جارو می‌کنم. فقط نمیدونم این بچه دوباره از کجا آت و آشغال پیدا می‌کنه. 😭 _ البته روزی چندبار برچسب‌ها و خورده اسباب‌بازی‌های داداشش رو از دهنش بیرون می‌کشم.☹️ ور مثبت قضیه: + من توی خونه‌ام یک جاروبرقی انسانی متحرک دارم. 😎
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 زنی که می‌توانست باشد... می‌کند... می‌کند... می‌کند... ♦️فریفتگان غافلِ حرف‌های پوچِ غربی، تحقیر نکنند خانه‌داری را !! 📲کانال 🆔 @tashkilat_ir ▫️▫️▫️▫️
چیزی که برام عجیبه اینه که یک عده‌ای خوشحالن و براشون جالبه که شهردار نیویورک شیعه است. خب باشه، الان چی میشه؟! الان آمریکای جهان‌خوار و خون‌خوار تطهیر میشه؟! الان از فردا میگه دشمنی با ایران و جمهوری اسلامی شیعه تمام! دوست باشیم؟! در آمریکا و هر نظام سلطه‌گر دیگری، اگر اون فرد با هر اعتقادی براشون سودی نداشته باشه، رشد نمی‌کنه، حالا مسیحی و شیعه فرقی نداره. خلاصه که به قول مرحوم صفایی حائری: "کفر متحرک، به اسلام می‌رسد ولی اسلام راکد، «پدر بزرگ کفر» است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول (ص) منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول (ص) بودند، رُکودشان آنها را به کفر پیوند زد."
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنِّي وَ عَنِ اِبْنَتِكَ اَلنَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ وَ اَلسَّرِيعَةِ اَللَّحَاقِ بِكَ سلام بر تو اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، سلامى از طرف من و دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسيده است. قَلَّ يَا رَسُولَ اَللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي إِلاَّ أَنَّ فِي اَلتَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ اى پيامبر خدا، صبر و بردبارى من با از دست دادن فاطمه عليها السّلام كم شده، و توان خويشتندارى ندارم امّا براى من كه سختى جدايى تو را ديده، و سنگينى مصيبت تو را كشيدم، شكيبايى ممكن است. فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ فَ إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ اين من بودم كه با دست خود تو را در ميان قبر نهادم، و هنگام رحلت، جان گرامى تو ميان سينه و گردنم پرواز كرد"پس همه ما از خداييم و به خدا باز مى‌گرديم." فَلَقَدِ اُسْتُرْجِعَتِ اَلْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ اَلرَّهِينَةُ أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اَللَّهُ لِي دَارَكَ اَلَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ پس امانتى كه به من سپرده بودى برگردانده شد، و به صاحبش رسيد، از اين پس اندوه من جاودانه، و شب‌هايم، شب زنده دارى است، تا آن روز كه خدا خانه زندگى تو را براى من برگزيند. وَ سَتُنَبِّئُكَ اِبْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا فَأَحْفِهَا اَلسُّؤَالَ وَ اِسْتَخْبِرْهَا اَلْحَالَ هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ اَلْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ اَلذِّكْرُ به زودى دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امّت تو چگونه در ستمكارى بر او اجتماع كردند، از فاطمه عليها السّلام بپرس، و احوال اندوهناك ما را از او خبر گير، كه هنوز روزگارى سپرى نشده، و ياد تو فراموش نگشته است. وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ لاَ قَالٍ وَ لاَ سَئِمٍ فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اَللَّهُ اَلصَّابِرِينَ سلام من به هر دوى شما، سلام وداع كننده‌اى كه از روى خشنودى يا خسته دلى سلام نمى‌كند. اگر از خدمت تو باز مى‌گردم از روى خستگى نيست، و اگر در كنار قبرت مى‌نشينم از بدگمانى بدانچه خدا صابران را وعده داده نمى‌باشد. ‌خطبه ۲۰۲ نهج‌البلاغه °• @mtalebi76 •°
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو دیدم و عمیقاً باهاش همراهم 🥺😍 قدرتی رو که خدا در وجودم گذاشته، بهم یادآوری کرد. یادم آورد چقدر قوی هستم و چه چیزهایی رو از سر گذروندم و می‌گذرونم. خدایا شکرت🌺 حتما برای مامان‌ها بفرستین، مخصوصا مامان‌هایی که بچه‌های کوچیک دارن.🤰🤱 https://eitaa.com/bookishow
سی‌روز نوشتن برای من غول مرحله‌ی آخر بود. غولی که شکستش دادم. من خودم را آدم کمال‌گرایی نمی‌دانم. اما از آن دسته آدم‌هایی هستم که برای تمیز درآوردن یک کار نیاز به تمرکز بالا دارم. از آن خانم‌هایی نیستم که همزمان چند کار را با هم انجام می‌دهند و هیچ خللی هم در کارها پیش نمی‌آید. بارها پیش آمده که در حال تخم‌مرغ شکستن بوده‌ام و همان لحظه همسرم چیزی گفته یا پسرم سوالی پرسیده. تخم‌مرغ را در سطل آشغالی خالی کرده‌ام و پوستش را توی کاسه‌ انداخته‌ام.‌ نوشتن بعد از دوبچه‌ی شیر به شیر برای من سخت‌ترین کار دنیا شده بود. درس خواندن، کتاب خواندن، نوشتن همه کارهایی شده بودند که فکر می‌کردم حالا حالاها فرصت نمی‌کنم که در حد عالی انجامشان بدهم. چالش را روز آخر ثبت‌نام کردم. همان روز اولی که خانم افضلی پستش را گذاشتند دیدم. اما ثبت‌نام نکردم‌. می‌دانستم نیمه‌ی راه رها می‌شود، نه اینکه رها کنم. بعضی روزها آب خوردن را هم فراموش می‌کردم، نوشتن که دیگر آنقدر مثل آب برای خوردن و هوا برای نفس کشیدن، واجب نیست. بعضی روزها هم‌ می‌نوشتم، اما به ویرایش نمی‌رسیدم، به بازنویسی به سر و شکل دادن به کار و به هیچ‌چیز نمی‌رسیدم. چندصدکلمه‌ی خالی از تکنیک و نوع ادبی داشتم. روز آخر ثبت‌نام کردم، شاید هم دقیقه‌های آخر بود. خواستم غول مرحله‌ی آخر را شکست بدهم. برایم هیچ‌چیز مهم نبود جز اینکه چندکلمه‌ای بنویسم. فقط چندکلمه. من افتادم روی دورِ نوشتن. گاهی پای اجاق گاز نوشتم، گاهی هنگام شیردادن به پسرکوچکم، گاهی لابه‌لای قصه خواندن برای پسر بزرگم. بعضی شب‌ها با پلک‌هایی که به‌زور آن‌ها باز نگه می‌داشتم و گاهی وقت‌ها بعد از اینکه خواب رفته بودم و بعد از خواب پریده بودم. من سی‌روز همواره به نوشتن فکر کردم، سعی کردم ساعت و مکان مناسب نوشتن را پیدا کنم. هر روز نوشتم حتی اگر از فرستادن متن جا ماندم اما بازهم نوشتم. من سی روز مستمر حداقل چند جمله‌ای نوشتم حتی اگر چند روزی از چالش را جا ماندم، مثلا همین روز آخر را. من در این سی‌روز فهمیدم روزی یک داستان و روایت کامل نوشتن ملاک نیست، نوشتن باید در زندگی‌ام جاری شود، بشود مثل آب برای تشنگی و هوا برای تنفس. باید خودم را غرق در کلمات کنم، هر روز فقط بنویسیم. من باید دستم را به نوشتن و مغزم را به پیدا کردن کلمات عادت بدهم. نباید دنبال ساعت بدون دغدغه و مکان پر از سکوت باشم. و در این سی‌روز من این را پیدا کردم. °• @mtalebi76 •°