eitaa logo
مدرسه تخصصی نویسندگی لبیک
84 دنبال‌کننده
98 عکس
4 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خط سرخ بخش اول 🚩 خط سرخی روی آسفالت خیابان کشیده شده بود. نور چراغ برق کمتر از آن بود که سرخی قطرات خون را خوب نشان دهد. به سیاه می‌زد. لنگان‌لنگان خود را کنار دیوار خیابان می‌کشید. خلوت بود. کسی جرأت نداشت آن موقع شب به خیابان‌ها بیاید و کاری کند. تیر، ساق پایش را سوراخ کرده بود. به‌سختی از دست مأمورها دررفته و خودش را توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر گم‌وگور کرده بود. به دنبال پناهگاهی می‌گشت. نباید در این خیابان اصلی می‌ماند. تا خانۀشان کلی راه بود. 🚔 ناگهان نور چراغ ماشینی را دید که از ته خیابان نزدیک می‌شد. خوابید کف زمین. شمشادهای کنار خیابان آنقدر بلند بودند که بتوانند او را بپوشانند. اما ماشین گشت ارتش به موازاتش در خیابان ایستاد. دو نفر سرباز پیاده شدند و زیر چند ماشینی را که در خیابان پارک شده بودند، بررسی کردند. این‌طرف و آن‌طرف را دیدند. غافل از این‌که سوژه درست در نزدیکی‌شان است. انگار کار خدا بود که او را نبینند. شاید هم آیه‌ای به دادش رسیده بود. - اینجا نیست قربان! این را یکی از سربازها گفت. - خاک تو سر کورتون کنم. یه آدم زخمی رو که با تفنگ گوله خورده و نمی‌تونه راه بره رو گم کردین... یالا سوار شین بی‌بته‌ها! 🌐 کانال مدرسه نویسندگی لبیک @mtnlabbayk 🌐 کانال مدارس تخصصی لبیک @madareselabbayk
خط سرخ بخش دوم 👮‍♂ سربازها سوار جیپ ارتشی شدند و جیپ راه افتاد. نفس راحتی کشید، با این‌که نفس‌هایش به‌زور از سینه درمی‌آمد. داشت با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد. با همۀ توانش دستش را به میله‌ای که از یک مغازه بیرون زده بود، گرفت و بلند شد. بیمارستان هم نمی‌توانست برود. باید خودش را به خانۀ امنی می‌رساند. چشمش به نام خیابان افتاد. تار می‌دید. چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. نزدیک خانۀ دوستش بود. می‌توانست به او اعتماد کند. به‌سمت آنجا کشان‌کشان راه افتاد. کعبه‌اش را یافته بود. تا آن خانه ده دقیقه‌ای بیشتر راه نبود؛ اما با پاهای او... ✨ وارد کوچه‌ای شد. در انتهای کوچه خانۀ احمد قرار داشت. احمد از رفقای دانشگاهی بود و با هم درس می‌خواندند. با هم صمیمی بودند، ولی احمد به دنبال مبارزه نمی‌گشت. این کارها را بیهوده می‌دانست. با هم خیلی بحث می‌کردند و آخرش هم هیچ کدام آن یکی را نمی‌توانست قانع کند. اما با هم رفیق بودند و می‌دانست در این موقعیت، مرام احمد اجازه نمی‌دهد تنها بماند. 🚪 با همۀ توانش به‌سمت انتهای کوچه می‌رفت. چند باری از حال رفت. خون زیادی از دست داده بود... خربزه را از دست مادر گرفت. آن را قاچ کرد و وسط سفره گذاشت. چنگال را برداشت و یک قاچ از آن را به چنگال گرفت و گاز زد. شیرین بود، شیرین؛ مثل لبخند مادرش که همان لحظه به او می‌نگریست. 🌐 کانال مدرسه نویسندگی لبیک @mtnlabbayk 🌐 کانال مدارس تخصصی لبیک @madareselabbayk
خط سرخ بخش سوم 🙍‍♂ چشمانش را باز کرد. هنوز وسط کوچه بود. چیزی نمانده بود که برسد. حتی گربه‌ها هم در آن کوچه خوابیده بودند و هیچ صدایی نمی‌آمد. دوباره نیم‌خیز بلند شد. نمی‌توانست روی پایش بایستد. خود را کشید به‌سختی، به‌زور، با همۀ زور... 🐳 نهنگ‌ها آب را با فواره بیرون می‌دادند و از کنار صخره‌های لب ساحل، خود را دور می‌کردند. مستند جالبی بود؛ اما باید می‌رفت. تلویزیون را خاموش کرد، از پدر خداحافظی کرد و راه افتاد. پدرش هم به قد و بالای پسرش نگریست و لبخندی غمناک زد. دوباره چشمانش را باز کرد. تنها چند خانه تا مقصد فاصله داشت؛ ولی نمی‌توانست بلند شود. دیگر خود را روی زمین می‌کشید. دستانش هم دیگر توان نداشت. ناگهان صداهایی شنید. همان سربازها بودند که با سرعت از آخر کوچه گذشتند. هنوز دنبالش بودند. چند لحظه‌ای مکث کرد و خوابیده خود را به دیوار چسباند. صداها دور و دورتر می‌شد... 🧋 آبمیوه‌فروش، هویج‌ها را توی قیف آبمیوه‌گیری می‌انداخت و آب‌هویج می‌گرفت. صدای قیژقیژ دستگاه همه جا می‌پیچید. علی و احمد منتظرِ آبمیوه با هم حرف می‌زدند. آبمیوه‌فروش دو تا لیوان را از آب‌هویج پر کرد و به دست آنها داد. همان‌طور که می‌خندیدند، آب‌هویج‌ها را هم سر کشیدند. احمد به چهرۀ دوستش لبخند می‌زد. این بار دیگر چشمانش باز نشد. 🌐 کانال مدرسه نویسندگی لبیک @mtnlabbayk 🌐 کانال مدارس تخصصی لبیک @madareselabbayk
خط سرخ بخش چهارم ☀️ آفتاب، آرام‌آرام خودش را از دیوارهای شهر بالا می‌کشید. نور سپیده‌دم همه جا را ذره‌ذره روشن می‌کرد. احمد صبحانه خورده بود و می‌خواست از درِ خانه بیرون بیاید. صداهایی از پشت درِ خانه و داخل کوچه می‌آمد. نگران شد. سریع کفش‌ها را پا کرد و بیرون رفت. تا در را باز کرد، دو سه نفر از همسایه‌ها را دید که بالاسر یک نفر ایستاده بودند. آن فرد روی زمین افتاده بود و انگار نفس نمی‌کشید. - چی شده؟! - سلام احمدآقا. اول عباس‌آقا این بنده‌خدا رو دیدش. زنگ زده به آمبولانس تا بیاد. تیر خورده به پاش. احمد دیگر بالاسر علی رسیده بود. نشست. دوست داشت حدسش درست نباشد. نمی‌خواست چهرۀ آشنایی را ببیند؛ ولی همه چیز آن‌طور که ما می‌خواهیم نمی‌شود. روی علی را برگرداند. حدسش درست بود. بغضش شکست و به هق‌هق افتاد. - احمدآقا! می‌شناسیش. سرش را تکان داد و تأیید کرد. - ای وای! رفیقته؟! حتمی مأمورها زدنش. 🚑 آمبولانس آمد و پیکر علی را با خود برد. احمد به رفتن آمبولانس که داشت به انتهای کوچه می‌رسید، نگاه می‌کرد. اما چیزی درونش در حال شکل‌گیری بود؛ یا شاید چیزی درونش داشت می‌جوشید. 🌐 کانال مدرسه نویسندگی لبیک @mtnlabbayk 🌐 کانال مدارس تخصصی لبیک @madareselabbayk
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ای دشمن خونخوار بدان، مرگ شماییم! چون فرّ فریدون همه ضحاک‌رُباییم ما از نسَب آرش جنگاور و مَردیم با جان و دل آن تیروکمان را بگشاییم آن زال که سیمرغ به پایش شده مرغی از گوهر نایاب همان زال هُماییم از تیرهٔ آن رستم دانا و دلیریم فرزندِ دلاوریَلِ زابل خود ماییم چون رستم و رخشش دل هر خوان بشکافیم دیو و پری و آن زن جادو بزداییم ما خون سیاوش که زمین را به غمش شست! از خون سیاوش چو گل باغ درآییم سهراب که خود یک‌تنه یک لشکر رزم است از قلب و رگ و ریشهٔ سهراب بیاییم همچون یل رویین‌تنِ این خاک بجنگیم با دزدیِ ناموسِ وطن راه نیاییم ما شیرزنان دژ ایرانِ عزیزیم در جنگ چو گُردانِ فریدیم، رهاییم چون آریوبرزن که زد اسکندر دون را ما در ره میهن همگی جان‌به‌فداییم گرز سُورنا در کف دستان شده موشک ما در پی دشمن همه شاهین هواییم از کُرد و لر و ترک و بلوچ و لک و گیلک جان و دلمان را همه تقدیم نماییم فرزند همان باقر و ستار غیوریم در مدح یلِ کوچک جنگل بسراییم سردار شهیدیم چنان قاسم و چمران چون باقری و باکری از ترس جداییم ایران همه چیز است بدان ای خس و خاشاک! ایران چو نباشد همگی دیر نپاییم چون شیر به جنگ سگ و کفتار بیاییم ما شیعهٔ خیبرشکن و شیر خداییم در راه خدا، خون خدا جان بفشانیم ما جمله شهیدان شه کرببلاییم 🌐 کانال مدارس تخصصی لبیک @madareselabbayk 🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک @tarhelabbayk