🌸پرسید : کدام راه نزدیک تر است ؟
🌹گفتم: به کجا ؟
🌸گفت : به خلوتگه دوست !
🌹گفتم:تو مگر فاصله ای میبینی؟
🌻بین آن کس که دلت منزل اوست؟!
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
🌹یکی از اخلاق های خدا صبر است
خداوند به حضرت داود (علیه السلام) وحی فرستاد که ای داود، اخلاق خود را چون اخلاق من کن و یکی از اخلاقهای من صبر است و صابر اگر بر صبر بمیرد شهید مرده است و اگر نمیرد با سعادت زندگی کرده است.
✨خداوند بنده اش ایوب را چنین ستوده.
انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب
ما ایوب را بنده ای صابر و شکیبا یافتیم و نیکو بنده ای بود و همواره به ما توجه داشت.
🍁در روایت آمده که وقتی بیماری حضرت ایوب شدت یافت، همسرش به او گفت دعای پیامبران الهی مستجاب می گردد، پس اگر از خدا خواهی مشکلات رفع می شود؟
🌱حضرت ایوب فرمودند: ای زن خداوند هفتاد سال ما را غرق در نعمت خود کرد، حالا باید به همان اندازه بر بلایش شکیبائی ورزیم
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
1_38333708.mp3
2.13M
💠برای خدا خوشکل کار کن....
🍃استاد پناهیان
👉 @mtnsr2
❓صبر جمیل چیست؟
💢پیامبر اكرم صلى الله علیه و اله نیز در برابر این سؤال كه صبر جمیل چیست؟
فرمودند:
«هو الذى لاشكوى معه،
صبرى است كه شكایتى در آن نباشد.
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
💢 کسب #آمادگی_برای_ظهور حجّت حق
یکی از وظایف مهمی، که به تصریح روایات، در دوران غیبت بر عهدة شیعیان و منتظران فرج قائم آل محمّد(ص) است، کسب آمادگی های نظامی و مهیّا کردن تسلیحات مناسب هر عصر برای یاری و نصرت امام غایب است،
✅چنانکه در روایتی که نعمانی به سند خود از امام صادق(ع) نقل کرده است:
هر یک از شما باید که برای خروج حضرت قائم(ع) [سلاحی] مهیّا کند. هر چند که یک تیر باشد، که خدای تعالی هرگاه بداند که کسی چنین نیتی دارد امیدوارم عمرش را طولانی کند تا آن حضرت را درک کند [و از یاران و همراهانش قرار گیرد]
✅در روایت دیگری مرحوم کلینی به سند
خود از امام ابوالحسن [موسی کاظم(ع)] نقل می کند که:
هر کس اسبی را به انتظار امر ما نگاه دارد و به سبب آن دشمنان را خشمگین سازد و او به ما منسوب باشد خداوند روزیش را فراخ گرداند و شرح صدر به او عطا کند و به آرزویش برساند و یار بر حوائجش باشد.
✅همچنین مرحوم کلینی در روضة کافی به سند خود از ابوعبدالله جعفی روایتی را نقل می کند که توجه به مفاد آن بسیار مفید است:
حضرت ابوجعفر محمد بن علی، امام باقر(ع)، به من فرمودند: منتهای زمان مرابطه(مرزداری) نزد شما چند روز است؟ عرضه داشتم: چهل روز، فرمودند: ولی مرابطه ما مرابطه ای است که همیشه هست...
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
4_5829980850879463687.mp3
1.57M
🌷بی تو ای صاحب زمان
🍁جواد مقدم
👉 @mtnsr2
🌷بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان
🌷از غم هجر تو من دل خسته ام 🌷 همچو مرغی بال و پر بشکسته ام
🌷کی شود آیی نظاره بر دل اندازی تو یاران
🌷 بر دل خسته که دم سازی تو یاران
🌷ده مدال دیده بانی زعنایت
🌷به منو از مهر و عشق بازی خدایا
🍁یابن الحسن با ما بیا
🌷ای تو شور عشق من
🌷روشنی انجمن
🌷بی تو در دام بلا افتاده ام
🌷 بر تو یاران جان و دل را داده ام
🌷از فراق تو شده حال من خسته پریشان
🌷 کی میایی منجی و سلطان امکان
🌷عقده ها را وا کنی با یک نگه ای نور یزدان
🌷بین چه کرده با دل من
یابن الحسن با ما بیا
👉 @mtnse2
عرض خسته نباشی خدمت دوستان
در ادامه خاطره
ویلای جناب سرهنگ
از خاطرات شهید برونسی در خدمت شما هستیم
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂تو دوره آمورشی، به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به مان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟!
🍂روبروی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد.وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت.
زن گفت:«دنبالم بیا.»
گونه به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم تو ساختمان. جلوی «راه پله ها» زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.»
🍂به اعتراض گفتم: « معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی
که برم پیش یک خانم.»
ترس نگاهش را گفت. به حالت التماس گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم!
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: «برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.»
باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟»
انگار ترسید جواب بدهد،تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود، جوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هام را باز کرد و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر.
«یا االله.»
صدایی نیامد.دوباره گفتم :«یا االله ،یا االله!»
این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا االله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!»
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.»
🍂رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شود. فکر می کنی چه دیدم.
گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:
«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم.
«آهای بزمجه کجا داری می ری؟ بر گرد!»
گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود.
زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توی حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.»
«اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!»
گفت:«اگر نري، می کشنت ها!»
عصبی گفتم:«به جهنم!»
🌷و در ادامه 👇👇
🍂من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید.
دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.
ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم طرفه؟»
🍂حیران و بهت زده گفت:« برای چی می خواهی؟»
گفتم: «می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.»
«به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو
می دن، کیف می کنی.»😒
«نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
🍂وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی
خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلاً وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن
سرهنگ با عصبانیت گفت:
🍂«این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه- بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت،
نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرماگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم.
خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟»
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز
ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟»
برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام االله علیه) کمکم می کردند که
خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی
دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
😡عصبانی گفت: «حرف همین؟»
گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات "
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2