🌐انتظار، وظایف منتظران
🔅مسأله انتظار، یکی از محورهای مهم در وایات مهدوی امام جواد (علیهالسلام) است.
🔻حضرت عبدالعظیم حسنی (علیهالسلام) میفرماید:
بر مولای خود امام جواد (علیهالسلام) وارد شدم و میخواستم از قائم پرسش کنم که آیا این حضرت مهدی هستند یا غیر ایشان.
🔸 امام آغاز سخن کردند و فرمودند: ای ابوالقاسم! قائم ما همان مهدی است؛ کسی که واجب است در غیبتش، او را انتظار کشند و ...
برترین اعمال شیعیان ما انتظار فرج است
👉 @mtnsr2
4_5791792578663810495.mp3
1.47M
🔅نجوا با امام رمان
🎤🔹با صدای استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت
👉 @mtnsr2
MasjedShohada970221[01] (1).mp3
21.19M
🌐مناجات با امام زمان
🔅حاج میثم مطیعی
🌷دل شکسته شد شب اجابت دعا بیا
🌷نیازهای کهنه را عطا کند خدا بیا
🌷به دستهای ملتمس شبیه یک گدا بیا
🌷مرو به سمت دیگری به این طرف کجا؟ بیا
🌷دل از هوای مهر این و آن رها نما بیا
🌷که دردها به میکده فقط شود دوا بیا
🌷نسیم صبح میوزد ز کوچههای آشنا
🌷گمان کنم که میرسد صدای پای آشنا
🌷به انتظار مقدم گرهگشای آشنا
🌷نشسته بیقرار و دل غمین گدای آشنا
🌷گوش بده دمی دلا به این صدای آشنا
🌷بگیر با ملائکه تو هم دم بیا بیا
🌷قلم گرفت شاعری نوشت میرسد کسی
🌷غزل نویس ماهری نوشت میرسد کسی
🌷دم سحر مسافری نوشت میرسد کسی
🌷به کوچه مرد عابری نوشت میرسد کسی
🌷زن شکسته خاطری نوشت میرسد کسی
🌷نگار بی بدیل را ز دل بزن صدا بیا
🌷بگیر تیر ذکر و هر چه خواستی هدف بزن
🌷دست توسلی به سوی میر لو کشف بزن
🌷پیالهای ز دُردِ خم تا نشدی تلف بزن
🌷به حکم من حرام نیست به پای یار دف بزن
🌷نثار مقدم امیر عاشقانه کف بزن
🌷به بزم مستی و جنون دگر مکن حیا بیا
🌷شب است و باز دلشده اسیر بیقراریم
🌷قلم به کف گرفتهام بیا برای یاریم
🌷ز هر چه غیر یاد تو نگاه کن که عاریم
🌷دوباره بر لبم تویی ترانهی بهاریم
🌷به عشق بوسه بر لب مطهرت قناریم
🌷نوای استغاثه ی اسیرِ مبتلا بیا
🌷تمام مشکلات را لبت شکست میدهد
🌷شرارهی حجیم را تبت شکست میدهد
🌷شب سیاه ظلم را شبت شکست میدهد
🌷سپاه کفر را که مذهبت شکست میدهد
🌷بنای شرک را که مرکبت شکست میدهد
🌷به دست تو بنای عدل و دین شود به پا بیا
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نزدیک پل هفت دهانه
یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد.به جان کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاری کرد دیگر نتوانست بلند شود
موقعیت بدی داشت.درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت. ما هم از بالای خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاک از آن رد می شدی. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرد.کمی بعد خودش را هم به زور توانست نجات دهد.
لحظه های نفس گیر و طاقت فرسایی بود. یکی داشت جلوی چشممان جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. دو، سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم.گفتم: این بار من می رم. گفتند: تو اولاً هیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار.
گفتم: شما کاری تون نباشه، درستش می کنم.
مهلتی برای چون و چرا نگذاشتم.سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها. پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:
یک خمپاره ی فسفری بندازید همون جا.
انگار فکرم را خواندند.گفتند: کارش حرف نداره، این جوری جلوی دید دشمن گرفته می شه، ولی باید مواظب گلها باشی.
دیگه توکل بر خدا می رم، انشاءالله که بتونم بیارمش.
سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون. به هر درد سري بود، خودم را رساندم به آن زخمی. ملاحظه ی آه و ناله اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم.
هیکل او درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، و نه جثه ی آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. دشمن هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت.
تا نزدیک خاکریز آوردمش.مشکل گل و لای، گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره ی فسفری، تنگی نفس هم پیدا کرده بودم. آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم.
حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لای نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد.
چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟
خودش رفت آقای برونسی، هرچی به اش گفتیم نرو، گوش نکرد.
تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه ای پیدا کردم.می دانستم فرمانده ی گردان عبداالله است، ولی تا حالا ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش
خاصی به ام داد.
خودش مرا گذاشت توی یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:هواش رو داشته باشید که تو ایفا اذیت نشه.
از یکی با آه و ناله پرسیدم: منو کجا می برن؟
می برنت بهداری پشت خط، چون اون جا مجهزتره.
باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم می رفتم.
از شنیدن صدای یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متری باهام فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد.
چه خوبه تا یک مسیری ببردم.
چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوی پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده های مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:کجا می ری اخوی؟
با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.
لبخندی زد و گفت: سوار شو.
به ترک موتورش اشاره کرد.از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: از اون حماسه ی شما چند جا تعریف کردم.
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ی حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:ببخشین، کدوم حماسه؟!
خندید و گفت: از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.
گویی تازه زبانم باز شد.
راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.
گفت: پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ی فسفری...
تازه دوزاری ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاری نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده ی گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند با آن چهره ی مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو
👇👇
دل آدم جا باز می کرد. آن روز مرا تا نزدیک پل هفت دهانه برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم.
یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبداالله.به هزار این در و آن در زدن، کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود.
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنبِيَاءَ وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا وَآتَاكُم مَّا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِّنَ الْعَالَمِينَ»
🌷(یاد کنید) هنگامى را که موسى به قوم خود گفت: « اى قوم من! نعمت خدا را برخود به یاد آورید هنگامى که در میان شما، پیامبرانى قرار داد. (و از اسارت فرعونیان رهایى بخشید) و شما را حاکم و صاحب اختیار خود قرار داد. و به شما نعمتهایى داد که به هیچ یک از جهانیان نداده بود.
(مائده/۲۰)
👉 @mtnsr2