🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲
🔶ادامه قسمت سی وهفتم
🔶 #بصیرت
من اولین بار زیارت عاشورا را با #ابراهیم خواندم. نگاه او به این زیارت ،متفاوت از دیگران بود . با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد . خود را سرباز مکتب عاشورا میدانست.
🍃یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم . یک نفر را دست می انداختیم وهمه می خندیدیم😂. اما #ابراهیم شوخی میکرد . همه را به خنده وا می داشت،اما کسی را مسخره نمیکرد. او به ما یاد داد که با هم بخندیم ،نه اینکه به هم بخندیم. اینهاست که میگویمدر آن روزگاران اول جنگ. #ابراهیم بود که معنویت را برای ما تعریف ونهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد . #ابراهیم به ما درس زندگی صحیح آموخت .
🍃امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ،حتی بسیجیان کلان شهر ،از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند . زمانی بود که بچه های تهران ،الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند
اما الان رزمندگان دیروز ، برخی با جریانهای سیاسی اینطرف همراهی می کنند، برخی با جریانهای آن طرف.
برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند . یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران ،یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند ، به نوعی در دسترس نیست.
اما با دلیل مدرک میگویم که اگر #ابراهیم در بین ما حضور داشت ، با آن ویژگی های خاص که از او میدانیم ،توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی وانقلابی ما را داشت. برای این حرف نیز دلیل دارم.
من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم. #ابراهیم دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با #ابراهیم راهی می شدیم .
بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها،با یک دیدار با #ابراهیم ،شیفته 😍اخلاق ورفتارش می شدند وقتی #ابراهیم به جایی می رفت ،دور برش همیشه شلوغ بود . نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز ،جذب اخلاق پسندیده او می شدند. من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا،برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند وحتی موضع سیاسی می گرفتند.
#ابراهیم معمولا بعد از این جلسات،با آن فرماند یا آن سخنران صحبت میکردوخیلی قشنگ،سخنان آن شخص را تجزیه وتحلیل وارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود
یکبار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی ، شما الگوی جوانان بسیجی هستی و.....
من همان موقع به دوستانم گفتم:روحیه #ابراهیم وبرخورد صحیح او همه را جذب می کند . حتی جوانان تابع #ابراهیم هستند . این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند .
👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
وَاللهُ اِنَّهُ لَيَمنَعُني مِنَ اللَعِبِ ذِكرُالمَوتِ.
به خدا سوگند ياد و خاطرة مرگ است که مرا از سرگرميها و بازيهاي دنيا باز ميدارد. (نهجالبلاغه، خطبة ٨٣
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #عالم_پس_از_مرگ 🔶قسمت نوزدهم 1⃣ #سکرات_موت 🍃از امیر المومنین سوال شد آمادگی برای مرگ چیست ؟
⭕️ #عالم_پس_از_مرگ
🔶قسمت بیستم
1⃣ #سکرات_موت
🍃نکته ای که در وصیت باید توجه داشت #رعایت_عدالت است
شخصی نزد پیغمبر سلام الله علیه آمد وگفت فلان شخص با وجود فرزندان محتاج ، در وصیتش تمام اموالش را انفاق کرده . پیغمبر پرسید با جنازه این شخصی چه کردید گفت :در قبرستان مسلمانان به خاک سپردیم .
پیغمبر فرمود اگر میدانستم چنین اجازه ای را نمی دادم
🍃گرچه انسان در زمان حیاط خود مالک کل اموال است اما بعد مرگ فقط مالک ثلث اموال خود میباشد . اگر فرزندانی دارد که محتاج هستند ، آنها به اموال واجبتر هستند حتی گفته شده اگر ورثه محتاج هستند می توان تا حدودی از ثلث میت به آنها بخشید
🍃مطلبی که شاید همه ما از اهمیتش غافل هستیم اینکه اموال خود را تا موقعی که خود زنده است تقسیم کند تا کار به وصیت کردن نینجامد
روایت است شخصی وصیت کرده بود بعد مرگش انبار خرما را بین فقرا تقسیم کنند
پیغمبر سلام الله بعد تقسیم خرما دانه ای خرما را در انبار مانده بود برداشت و فرمود اگر این شخص در زمان حیات خود همین دانه خرما را خیرات میکرد بهتر از این بود که بعد مرگش تمام انبار خرما را خیرات کنند
نکته ای که باید توجه داشت اسلام به دنبال رشد انسانهاست اگر دستور به انفاق میدهد به این خاطر است انسان از تعلقات دنیوی رها شود
🍃پسری به پدرش سفارش میکرد که اموالش را در راه خدا انفاق کند اما پدر موکول به آینده می کرد
شبی در تاریکی پدر جلو وپسرش با چراغ حرکت می کردند پدر معترض شد که چراغ باید جلو باشد نه پشت پشت سر نگاه می داری فایده ای ندارد
پسر گفت : پدر جان من هم همین را می گویم نور باید جلو باشد ....
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرارشبانه
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
☘التماس دعای #فرج
☘شب شما #مهدوی
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
⭕️ #حدیث_مهدوی
🌷پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
🔹در دوران غیبت مردمی از مشرق زمین، خروج می کنند و زمینه ساز حکومت امام مهدی علیه السلام می شوند.
📚کشف الغمه فی معرفه الائمه، ج2، ص477
🔅امام صادق(ع) فرمودهاند:
🔺«ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید چون در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار میگیرند.»
👉 @mtnsr2
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مناجات با امام زمان عج
🔹تو دلم یه دنیا حرفه😔
🔸که میخوام بگم براتون😔
⬅️اگه میخوای با امام زمانت حرف بزنی حتما گوش کنید
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید #باکری 🌷شهید #همت 🌷شهید #بروجردی 🌷شهید #امینی 👈یا اینکه ...... 🌷شهید #ابراه
در ادامه طرح رفاقت با شهدا ....
ودر ادامه معرفی شهید
🌷 #عباس_بابایی
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷در ادامه... #ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی سرتيپ که شد آمد به من گفت: اين موتورخانه،
💝💝💝💝💝💝💝💝💝
🌷درادامه...
#ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی
يک بار ديديد که قبل از اينکه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات رسيدم آنجا. معلوم نيست. چيزهايي هم خواست، وقتي کعبه را ديدم دعا کنم که جنگ تمام شود. براي ظهور امام زمان(عج) دعا کنم. براي طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که براي خريد و اينها خودم را اذيت نکنم. فقط يک چيز براي دلخوش شدن بچه ها بياورم .سفارش کرد سوار هواپيما که مي شوم آيةالکرسي بخوانم.
حج آن سال حج خونين مکه بود. شلوغ بود. بيمارستانها پر از مجروح بودند. سعي کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بياورم . انگار اصلاً دوتايي آمده باشيم. محرم شدم. همه وقتي لباس سفيد احرام را مي پوشيدند. خوشحال مي شدند، ولي من اميدم براي ديدن دوباره عباس کمتر و کمتر مي شد. ديگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازي نبود که او را از ايران به اينجا بياورد. عباس نمي آمد.
براي رفتن به عرفات آماده شديم. داشتيم سوار اتوبوس ها مي شديم تا برويم که خبر دادند عباس تلفن زده . صدايش را که حداقل مي توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشي تلفن يک صف پانزده شانزده نفره براي صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشي را به من رساندند.
گفت: سلام مليحه، شنيدم لباس احرام تنـته، داريد مي رويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتن مبادا گريه کني، ناراحت بشي، تو قول دادي به من.
گفتم: من فکر مي کردم تو الآن تو راهي داري مي آيي.
گفتم :به همين راحتي؟ ديگه تمومه؟
گفت: بله. پس اين همه باهم حرف زديم بيخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بيشتر کن.
او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي کردم و توي سر خودم مي زدم. دست خودم نبود.
گفت: با مامانت، با حسين، با محمد و سلما نمي خواهي صحبت کني؟
گفتم: هيچ کدام عباس. فقط مي خواهم با تو صحبت کنم.
گفت: مليحه، مامانت؟
گفتم: هيشکي! فقط خودت حرف بزن. يک چيزي بگو.
گفت: الآن ديگه بايد بري نمي شه.
گفتم: آخر من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟
گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. يکي گوشي را گرفت که ببيند چه شده. توي اتاق و سرم را کوبيدم به ديوار. نزديک بود ديوانه شوم. مي دانستم معصيت مي کنم، ولي توي سر خودم مي زدم. خانم هاي هم اتاقي ام مي گفتند چه شده. کسي خبر نداشت که بين من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پيش بيايد. طاقت نياوردم. از اتاق بيرون زدم. هنوز بعد از من يکي داشت با عباس صحبت مي کرد. گوشي را به رغم سماجتش گرفتم.
گفتم عباس نمي توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه کارکنم؟ به دادم برس. چيزي نگفت. نمي توانست چيزي بگويد. ديگر نه او مي توانست حرفي بزند نه من.
همين جور مثل بهت زده ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم خداحافظ گوشي از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمديم عرفات. عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم که يک هو تنم لرزيد. حالم انگار يک باره به هم خورد. به خانم هايي که در چادر بودند گفتم نمي دانم چرا اين طوري شده ام؟ دلم مي خواهد سر به کوه و بيابان بگذارم. بقيه اش را نفهميدم . يک باره بوي عجيبي آمد. بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم.
عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل دستي ما عباس را ديده بودند که کنار چادر ما ايستاده قرآن مي خواند. حتي او را به يکديگر نشان مي دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از اينکه اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم براي استراحت برگشتيم هتل. توي خنکي هتل و بعد از اينکه نماز طولاني امام زمان(عج) را خواندم خوابم برد. خواب ديدم:
يک سالن بزرگ پر از آدم هايي است که لباس نيروي هوايي تنشان است. حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازيگوشي مي کرد. به عباس که آنجا بود گفتم: با اين پسر شيطونت من چه کار کنم؟ تو هم که هيچ وقت نيستي.حسين را گرفت و برد. مدتي طول کشيد. توي جمعيت پيدايش کردم و گفتم: چه کار کردي حسين را؟ نگفتم که اذيتش کني. حسين را به من پس داد و گفت: بيا، اين هم حسين. خيالم راحت شد. گفتم: خودت کجايي؟ديدم جايي که او قبلاً ايستاده بود يک عکس بالا آمد. گفت: من اينجام.گفتم: اينکه عکسته.توي عکس روي گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار که مثلا تيغ هاي گلي دست آدم را بخراشد . گفت: نه خودمم. صدايش دورتر مي شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکارد شد. دنبال صدايش که دور مي شد راه افتاده بودم و مي گفتم که مي خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پريدم . حالم دست خودم نبود. بين راه که داشتم براي آخرين اعمال مي رفتيم به آقاي اردستاني گفتم چه خوابي ديده ام. براي رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و مي خواستيم برگرديم هتل ديگر ظهر شده بود.
👉 @mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝