🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲
🔶قسمت بیست وهشتم
🔶 #درد_دین
اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده وما را راهی منطقه بان سیران کردند مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود وباید حفظ می شد تا اینکه برای استراحت واستحمام به گیلان غرب برگشتم مابه خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه ومهمات را به روی الاغ می بست وهمزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند . صدای او بسیار زیبا بود .بعد به آن سوی حیاط رفت وبر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد محو تماشای حرکات او شدم نشان میداد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است . کارش که تمام شد جلو رفتم وسلام کردم با چهره خندان جوابم را داد وچنان حال واحوال کرد که انگار مدت هاست من را میشناسد اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم خیلی خوشش آمد و گفت من هم #ابراهیم هستم اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم گفتم ما کوچیک شما هستیم
در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم
پرسید بچه کجایی ؟گفتم تهران حوالی میدون خراسان. باتعجب گفت پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا میشینیم
دست من را گرفت وبرد توی ساختمون وبه دوستاش معرفی کرد وحسابی ما رو تحویل گرفت #ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمیشد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم ودر پایان بازی را برنده شوم
خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده . ظهر بود که اذان گفت وبعد نماز جماعت بر پا کرد بعد از حمام از #ابراهیم خدا حافظی کردم به مقر برگشتم چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه وبعد به تهران بروم ، اما دنبال ماشین🚗 سواری گشتم پیدا نشد 😒. در پایگاه سپاه بود که #ابراهیم را دیدم 😳، پرسید :چه عجب داداش ابراهیم این طرفا ؟ گفتم قرار برم مرخصی گفت جدی می گی ؟ من هم دارم میرم تهران😊 ...
خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم بایک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم
یک ساعتی وقت داشتیم #ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان ومجروحین جنگی را ملاقات کنیم بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم وراهی تهران شدیم بیشتر مسافران اتوبوس ، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد #ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد وبقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند یک لحظه متوجه #ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی😡 است همینطور خودش را می خورد وذکر میگفت و دستانش را فشار میداد وچشمانش را می بست و.....ترسیدم.برای چی اینقدر ناراحته؟ حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم آقا #ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است میخوای به راننده چیزی بگم....
نذاشت حرفم تمام بشه وگفت قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه ، رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید راننده گفت نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم☹️ برگشتم به #ابراهیم همین مطلب را گفتم دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد
صدای ملکوتی ودلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط سوت رو خاموش کرد ومشغول شنیدن آیات الهی شد موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم هرچند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم واز جا بلند شدم واذان گفتم بعد از آن دیگر #ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم.
👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂