⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🍃 #ساكن_نجف
مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود. شما نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.
هادي آنچنان از زندگي در نجف مي گفت كه ما فكر ميكرديم در بهترين هتلها اقامت دارد!
اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود. هادي آنچنان غرق در
معنويات نجف شده بود كه نمي توانست چند روز زندگي در تهران را تحمل
كند. در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام
حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانمها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجيهاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم
وقتي از جبهه بر مي گشتند، عالقه اي به ماندن در شهر نداشتند. مي خواستند دوباره به جبهه برگردند.
البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حاال قابل گفتن نيست!
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد.
شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام ميداد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شبهاي جمعه با ما تماس ميگرفت. اما در ماههاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. ميخواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف ميکرد که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا مي گفت. آرزو ميكرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونهاي توضيح ميداد که خيال ما راحت باشد.
هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف مي کرد.
وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم. فکر هم نمي کرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر مي شود.
بعضي وقت ها زنگ مي زد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت تا به حضرت علي علیه السلام سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده
مي شد.
ً اصلا فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر مي کردم هادي چند سال ديگر مي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
👉 @mtnsr2