✋با عرض سلام و عاقبت به خیری برای همه دوستان مهدوی
با چهارمین قسمت از خاطرات شهید برونسی با عنوان #فاطمه_ناکام_برونسی در خدمت شما هستیم
🙏امیدواریم استفاده لازم را از این خاطرات ببرید
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.خیلی ممنون، نمی خورم مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خوای بری؟
دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.
چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
☘فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:ماشااالله!این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.
☘نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: #فاطمه_ناکام_برونسی.
☘چند سالی گذشت.بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادی می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس
عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.
یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چکارها می کنه!
☘کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و
اون صحبت کنید؟!
☘خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
به اش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم
یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و تو تولد
فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم.گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمان.
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سری توی کار باشه، ولی به روی
خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ی ما.
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸