⭕️ #پسرک_فلافل_فروش ۱
🍃 #فدايي_رهبر
اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در
اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد.
آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حمالت كلام آنها قرار گرفت.
آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظماي
ولايت قصد خروج از دانشگاه را داشتند.
اما با ممانعت نيروي انتظامي روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما
به جسارتهاي خود ادامه دادند!
خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان شهيد #ابراهيم_هادي تماس
گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟!
با تعجب گفتم: چطور؟!
گفت: من مي خواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز
كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد.
با تعجب ديدم كه #ابراهيم_هادي و همه دوستان شهيدش نظير رضا گوديني
و جواد افراسيابي و... با لباس نظامي روبه روي درب دانشگاه ايستاده اند و با
عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه مي كنند.
گفتم: يكي از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر
مي گيرم.
👉 @mtnsr2
🍃 #فدایی_رهبر ۲
به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود؟
ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه ميگويي پلاكارد بزرگ تصوير
حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم
رهبري!
لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم:
هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات!؟
يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه
خبرايي هست و ما نميدونيم!؟
خنديد و گفت: امروز مي خوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج
آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است.
گفتم: مگه نمي خواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه.
لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه.
ّ
رفتيم به سمت ميدان انقلاب. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم.
در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان
موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.
هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من
گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه.
من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار کنی ؟ هادی.... هادی......
👉 @mtnsr2
🍃 #فدایی_رهبر ۳
اما انگار حرفهاي من را نمي شنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت مي شد و نميتوانست تحمل كند.
همينطور كه هادي به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت.
من از دور او را نگاه ميكردم. مي دانستم كه هادي بدن ورزيده اي دارد و
از هيچ چيزي هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود.
همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره آجر محكم به صورت
هادي و زير چشم او اصابت كرد.
من ديدم كه هادي يكدفعه سر جاي خودش ايستاد. مي خواست حركت
كند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد
و باز روي زمين افتاد.
از شدت ضربه اي كه به صورتش خورد، نميتوانست روي پا بايستد. سريع
به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از سنگ و چوب هادي را به
عقب آوردم.
خيلي درد مي كشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگي روي صورتش ايجاد
شده و همه صورت و لباسش غرق خون بود.
هادي چنان دردي داشت كه با آن همه صبر، باز به خود مي پيچيد و در
حال بي هوش شدن بود.
سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم.
چند روزي در يكي از بيمارستانهاي خصوصي تهران بستري بود. آنجا
حرفي از فتنه و اتفاقي كه برايش افتاده نزد.
آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايي از صورت هادي چندين روز بي حس بود.
شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتي
هادي لبخند ميزد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزي صورتش بسته بود. به خانه
هم نرفت و در پايگاه بسيج مي خوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز
تماس مي گرفت تا آنها نگران سلامتي اش نباشند.
بعدها رفقا پيگيري كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما
هادي كه همه هزينه ها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد.
حتي يكي از دوستان گفت: من پيگيري ميكنم و به خاطر اين ماجرا و
بستري شدن هادي، برايش درصد جانبازي ميگيرم.
هادي جواب او را هم با لبخندي بر لب داد!
هادي هيچ وقت از فعاليتهاي خودش در ايام فتنه حرفي نزد، اما همه
دوستان مي دانستند كه او به تنهايي مانند يك اكيپ نظامي عمل ميكرد.
👉 @mtnsr2