🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت بیست وهفتم
🔶 #مجروحیت
به ما خبر دادند كه سيد در عمليات والفجر 10 مجروح شده. اما كسی از محل بستری شدنش خبر نداشت. هرچه گشتيم او را پيدا نكرديم. حتي به بنياد شهید هم سر زديم، اما خبری نبود.
رفتم مسجد، يكی از دوستان سيد را آنجا ديدم. او به ما گفت، سيد را برده اند
بيمارستان رشت. از همان جا تماس گرفتيم. گفتند: چهار مجروح را به تهران منتقل كرده ايم و در بين آنها فاميلی شخصی هم علمداری است.با خودم گفتم: شايد اشتباه شده و منظور همان علمدار است. به سمت تهران حركت كرديم. در فرودگاه مهرآباد تهران سؤال کردیم
مجروحانی را كه از رشت آورده اند به كدام بيمارستان منتقل كرده اند؟ اما کسی نميدانست.
از همان لحظه تا فردا ظهر با تمام بيمارستانها تماس گرفتيم. نزديك ظهر
همسايه مان در ساری با ما تماس گرفت و گفت: سيد در بيمارستان رشت است.
سيد خودش تماس نگرفته بود، بلكه دوست هم اتاقی او تلفن زده و خبر داده بود.
ما هم از تهران به طرف رشت حركت كرديم. اذان مغرب بود كه رسيديم.
بعدها از او پرسيدم كه چرا اطلاع ندادي؟ گفت: ميترسيدم كه مادر ناراحت شود و نتواند تحمل كند. راضی نبودم
كه شما من را در آن وضع ببينید.مادر سيد گفت: من از خدا خواستم كه آنقدر به من قوت قلب دهد كه اگر زمانی شما را در وضع بدی ديدم، خودم را نبازم.سيد با شنيدن این حرف بسيار خوشحال شد و گفت: من هم دوست داشتم شما همين گونه باشيد.فردای آن روز سيد را به همراه چند نفر از مجروحان به بيمارستان بوعلی ساری منتقل كردند. سيد مدت بيست روز در بيمارستان بود. اما چه ماندنی! آرام و قرار نداشت.
مراسم سوم شهيد بهروز مستشرق از بيمارستان بدون آنكه به كسی بگويد به
آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحيت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نميگفت. خودش ميآمد و جلوی آيينه می ايستاد و پانسمان زخمش را عوض ميكرد. يك بار پيراهنش خونی شده بود كه مادرش از اين طريق متوجه مجروحیت سید مجتبی شده بود.
به هر حال تيری كه به پهلويش خورده بود باعث شد در بيمارستان طحال و
بخشی از روده اش را بردارند.
فراموش نميکنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بيشتر از
سی سال عمر نميكنم.
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾