☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌐 #محمد_ابراهیم_همت
🔸آدمها، جور واجـور فكـر ميكنند، جور واجور زندگی ميكنند و جور واجور ميميرند.
مثلاً يك جور مادرها هستند كه وقتی ميخواهند بچه به دنيا بياورند، فقـط بـه
جسم خود و بچهشان اهميت ميدهند؛ اما دستة ديگری از مادرها، به فكرِ خـود و بچهشان اهميت ميدهند. مادرهای جور اول خوب ميخورند، خوب مينوشـند و برای اينكه بچه شان چاق و چلّه و سرخ و سفيد و تپل مپل شود، روزی چند كيلو انار سرخ و آبدار نوش جان ميكنند. سرانجام پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار، يك بچه ترگل و ورگل به دنيا می آيد كه اگـر قـايم فـوتش كنـی، سـرما می خورد و اگر بلند عطسه كنی ، پرده گوشش پاره ميشود. بزرگ كردن اين جور بچه ها، كار سختی نيست. فقط بايد از خوردنيهای دنيا سيرشان كنی؛ همين !
اما مادرهای جور دوم آن قدر فكر ميكنند كه گاهی خوردن يادشان مـيرود.
اصلاً يادشان ميرود كه نبايد كارهای سنگين كنند، نبايد غصـه زيـادی بخورنـد، مسافرت های سخت و طولانی بروند. نمونه اش «ننه نصرت» كـه بچـه ای در شـكم داشت. يك روز شوهرش «مشهدی علي اكبر» گفت: مي خواهم بروم كربلا. دلـم برای زيارت قبر آقا امام حسين (ع) پر ميكشد.
وقتی اسم كربلا و امام حسين (ع) به گوش ننـه نصـرت خـورد، دلـش مثـل پرنده ای شد كه در قفس زنداني اش كرده باشند. پايش را كرد توی يك كفش كـه الاّ و باالله من هم بايد با تو همراه شَوم.
⭕️اين قصه سال هزار و سيصد و سی و چهار است. آن سالها، مسافرت مثل حالا آسان نبود؛ آن هم برای زنی كه يك بچه در شكم داشت. اما از قـديم گفتـه انـد :
وقتی پای عشق به ميان آيد، عقل راهش را ميكشد و ميرود. ننه نصـرت عاشـق بود. او سختی راه را به همراه مشهدی علی اكبر تحمل كرد؛ اما وقتـی بـه كـربلا رسيد، بيماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد كه چه كار خطرنـاكی انجـام داده است.
پزشك ها پس از معاينه، سری تكان دادند و گفتند : بچه زنده نميماند. شايد هم همين حالا مرده باشد. بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم...
پزشك ها برای ننه نصرت دارو نوشتند. آنها حرف از مرگ بچه مـيزدنـد و بـه فكر نجات جان ننه نصرت بودند؛ اما ننه نصرت به فكر خودش نبود. او به نجات جان بچه فكر ميكرد.
خلاصه، همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سـنگينی كـرد. او بـا دل شكسته رفت به زيارت قبر آقا امام حسين (ع) و بـا گريـه و زاری گفـت :
آقـا، بچه ام تقصيری ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سر از پا نشناخته پـا در جـاده
خطر گذاشتم. اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بميرد، چه بهتر كه مـن هـم همراه او بميرم.
ننه نصرت با چشمانی پر از اشك و با دلی پـر از غـم بـه خـواب رفـت. در خواب، بانوی بزرگواری به سراغش آمد، نوزاد پسری به آغوش ننه نصـرت داد و به او الهام كرد كه اسمش را محمد ابراهيم بگذارد.
ننه نصرت وقتی از خواب برخاست، اثری از درد و بيماری در خود نديد. بـاز هم نزد پزشكها رفت. آنها پس از معاينه، انگشت به دهان ماندند.
🔹محمد ابراهيم همت در سال 1334 در شهر قمشه اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالی كه پيش از تولد، ننه نصرت و مشهدی علي اكبر، عشق امام حسين (ع) را در دلشان جا داده بودند.
يك جور پدر و مادرها، امام حسين (ع) را در دل بچه هايشان جا ميدهند. اين جور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسين (ع) زندگی كنند، اگر اجـازه ندهند شمر به دلشان راه پيدا كند، آن وقت مثـل يـاران واقعـی امـام حسـين(ع) زندگی ميكنند. مثل ياران او، با ظالم ميجنگند، از مظلوم دفاع ميكنند و عاشقانه
در راه خدا به شهادت ميرسند؛ درست مثل محمد ابراهيم همت.
محمد ابراهيم، در دنيای كودكی وقتی مـی ديـد پـدر و مـادرش رو بـه قبلـه می ايستند و نماز می خوانند؛ او هم مثل آنها نماز ميخواند، سـوره های كوچـك قرآن را حفظ ميكرد و روزه كله گنجشكی ميگرفت.
🌷ادامه دارد..
👉 @mtnsr2
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مهدویت تا نابودی اسرائیل
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌐 #محمد_ابراهیم_همت 🔸آدمها، جور واجـور فكـر ميكنند، جور واجور زندگی ميكنند و جور واج
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌐 #محمد_ابراهیم_همت
كمی بزرگتر كه شد، علاوه بر درس خواندن، گـاهی در كـار كشـاورزی بـه پدرش كمك ميكرد و گاهی در مغازه ای به شاگردی می پرداخت.
او در دانش سرای تربيت معلم ادامه تحصيل داد، سپس به خدمت زير پرچم فرا خوانده شد. روزهای سربازی، برای او روزهايی سرنوشت ساز بود. هم تلخِ تلـخْ بود و هم شيرينِ شيرين. يكی از دست نشاندگان شاه بـه نـام سرلشـكر نـاجی
فرماندهی لشكر توپخانه اصفهان را بر عهده داشت. محمـد ابـراهيم هـم مسـئول آشپزخانه همين لشكر بود. شرح برخورد اين دو، داستانی است كه در همين كتاب آمده محمد ابراهيم، از اين برخورد، هم به تلخی ياد می كرد و هم به شيرينی.
خلاصه، دوران خدمت سربازی سر آمد؛ در حالی كه محمد ابراهيم آگـاه تر از قبل شده بود. او، هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را؛ هم امـام و هم ياران امام را. از آن پس، او علاوه بر معلمی در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگری مردم می پرداخت. يك روز خبر آوردند كه محمد ابراهيم يك گونی پر از اعلاميه از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت. سرلشـكر نـاجی، دسـتور دستگيری او را داد ؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد. يك روز خبر آوردند كه محمد ابراهيم مجسمه شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است. سرلشكر ناجی، دستور تيرباران او را داد؛ اما محمد ابراهيم از چنگ مأموران شاه گريخت و برای ادامه مبارزه به شهرهای ديگر رفـت. از شـهری بـه شهری می رفت و به تبليغ نهضت امام خمينی و آگاهی دادن به مردم می پرداخت.
پس از پيروزی انقلاب اسلامی، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد. مدتی برای يـاری مـردم بـه روسـتاهای محروم رفت. وقتی شنيد ضدانقلاب در شهرهای كردنشين دست بـه جنايـت زده است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.
محمد ابراهيم همت در سن 26 سالگی به سفر حج رفت و از آن پـس حـاج همت لقب گرفت. حاج همت در چند عمليات، ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد آورد و در مدت زمانی كم به يكی از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهی همين تيپ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود منصوب شد.
حاج همت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجی؛ چرا كه سرلشـكرها هم جور واجورند. حاج همت پس از 28 سال زندگی الهی، پس از 28 سال عشق به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد و مثل آنان مردانه به شهادت رسيد.
جزيره مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد و نام سردار بزرگ خيبر؛ شهيد حاج محمد ابراهيم همت را برای هميشه در دلها جاودانه كرد.
👉 @mtnsr2
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘