☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
⭕️ امام خمینی :
پنجاه سال عبادت کردید خدا قبول کند یک روز هم یکی از #وصیتنامه_شهدا را مطالعه کنید وتفکر کنید
🔶وَ لا تَحسَبَنَّ اَلَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِهِم یُرزَقُونَ
🔷وصیت نامه شهید: #بهمن_شکرالله_زاده
آخرین لحظه ای است که برای رفتن به خط مقدم احضار می شویم. باز هم اقرار می کنم که روسیاهم و هیچ آمادگی برای شهادت ندارم، چون پاک نیستم.
فرصتی بدست آمده تا قلم را گرفته و چند سطری به عنوان وصیت نامه و آخرین چیزی که از خود باقی می گذارم، بنویسم. اینجانب بهمن شکرالله زاده، فرزند شعبانعلی، ضمن اعتقاد به یگانگی خداوند و رسالت انبیاء و آخرین آنان حضرت رسول اکرم(ص) و امامت 12 ائمه که آخرین آنان حضرت مهدی(عج) که خداوند افتخار سربازی آن حضرت را به من عطا نماید، به همه اعلام می کنم خودم این راه را آگاهانه انتخاب کردم. عزیزانم، بدانید شهادت چیزی نیست که انسان بتواند راحت و بدون رنج بدست آورد، باید از همه چیز گذشت و خالص شد.
پدرم، من کوچکتر از آن هستم که توصیه ای برایت بنویسم ولی از تو می خواهم هر کار را انجام می دهی #رضای_خدا را در نظر بگیر. مادرم، #شیرپاکت باعث شد تا من در این راه #هدایت شوم، می دانم که برایت سخت است ولی یادی از زینب کبری و دیگر مادران شهدا کن.
همسرم، ای ناامید شده از آرزوهایت، خیال نکن که هیچ علاقه ای به تو نداشتم. به خدا قسم خیلی به تو عشق می ورزم ولی #عشق_سوزان_تری_مرابه_میدان فرا خواند. اگر فرزندی از من باقی ماند، از او به خوبی نگهداری کن و اسمش را (مهدی) یا (فاطمه زهرا) بگذار.
《والسلام علیکم ورحمت الله》
👉 @mtnsr2
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت هفتاد وسوم
🔶 #هدایت
سه شنبه بود. صدای دعای توسل از نمازخانه مدرسه به گوش ميرسيد. من كه مسيحی بودم از مدير مدرسه اجازه گرفتم و به حياط رفتم. در حياط مدرسه قدم ميزدم كه ناگهان كسی از پشت چشمانم را گرفت. هر كسی كه به ذهنم
ميرسيد حدس زدم امل حدسم درست نبود.
ميرسيد حدس زدم؛
دستهايش را كه از روی چشمانم برداشت. خشكم زد. مريم بود كه به من اظهار محبت و دوستی ميكرد! خيلی خوشحال شدم. چقدر منتظر اين لحظه بودم. او را خيلی دوست داشتم.
نميدانم چرا، ولی از همان اول كه مريم را ديدم توی دلم جا گرفت. از همه لحاظ عالی بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسيجی بود، حافظ هجده جزء قرآن كريم و...
چون مسيحی بودم، ميترسيدم جلو بروم و به او پيشنهاد دوستی بدهم. ممكن بود دستم را رد كند. سعی ميكردم خودم را به او نزديك كنم. بنابراين، هر كجا كه ميرفت دنبالش ميرفتم.
حالا از این خوشحال بودم که مريم خودش به سراغم آمده بود. به من پيشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برويم. پيشنهادش برايم عجيب بود؛ ولی خودم هم بدم نميآمد. راستش پيش خودم فكر ميكردم همكالسی ها بگويند:
دختر مسيحی، اومده دعای توسل؟!
خجالت ميكشيدم. وارد نمازخانه شديم. بچه ها دعا ميخواندند و گريه ميكردند. من كه چيزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم. بی اختيار اشك ميريختم. انتهای دعا كه شد زودتر بلند شدم و بيرون آمدم تا كسی مرا نبيند.
از آن روز به بعد با مريم هم مسير شدم. با هم به مدرسه ميآمديم. روز به روز علاقه ام به او بيشتر ميشد. هر روز از او بيشتر می آموختم. اولين چيزی را كه از مريم ياد گرفتم حجاب بود.
هرچند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولی با بهانه هايی مثل اينكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند بايد حتمًا چادر داشته باشي و... آنها را مجبور كردم كه برايم چادر بخرند.
خيلی به چادر علاقه داشتم، اينطوری خودم را سنگين تر و باوقارتر احساس ميكردم. چادر را در كيفم ميگذاشتم و وقتی از خانه خارج ميشدم سرم ميكردم. هنگام برگشت هم نرسيده به خانه چادرم را داخل كيف ميگذاشتم.
مريم اخلاق خوبی داشت؛ وقتی توی جمع هم كالسيها از كسی غيبت و يا كسی را مسخره ميكردند، ميديدم كه او يواشكی از جمع بيرون ميرفت تا نشنود.
به همين دليل بود كه دوست داشتم در هر كاری از او تقليد كنم. تا آنجا كه وقتی عروسی يا جشنی در فاميل برپا ميشد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسيقی و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم.
جالب اينكه من قبل از این نميتوانستم بدون گوش دادن به موسيقی درس بخوانم.
اما ّتأثيرات مثبت مريم باعث شده بود حتی اين كار را هم كنار بگذارم.
هر روز كه ميگذشت با ديدن اخلاق و رفتار مريم به اسلام علاقه مندتر ميشدم. به فكر افتادم درباره اسلام مطالعه و تحقيق بيشتری كنم. مريم برايم كتابهايی آورد. من هم كتابها را ميخواندم واز ميان آنها مطالب خاص و مهم را يادداشت برداری ميكردم. در ابتدا كه به دين اسلام گرايش پيدا كرده بودم، دچار شك و ترديد شدم.
برای همين باز هم از مريم كتابهای بيشتری خواستم، آنقدر كه شك و ترديد را از خودم دور كنم.
از طرفی خانواده هم به من فشار ميآوردند و علت مطالعه چنين كتابهايی را ميپرسيدند. باز ناچارا بهانه ای ديگر ميآوردم، كه مثلًا تحقيق درسی دارم و اگر ننويسم نمرهام كم ميشود و از اينجور چيزها.
مريم همراه كتابهايی كه به من ميداد عكس شهدا و وصيتنامه هايشان را هم برايم ميآورد و با هم آن را ميخوانديم. اينگونه راه زندگی را به من ياد ميداد. هر هفته با چند شهيد آشنا ميشدم.
البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. آنها برای دفاع از كشور شهيد شده بودند. هر كجا كه نمايشگاهی در ارتباط با آنها بود ميرفتم.
و با دقت عكسها را نگاه ميكردم.
از نظر من شهيد يك گل پرپر است. بعضی معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد
امّا من اين تصور را ندارم. من ايمان دارم
از شهید شدنشان ديگر وجود ندارند.
كه آنها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند.
اينگونه دوستی با مريم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن ميكشاند تا اينكه اواخر اسفند 1377 ،مريم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگی جنوب برديم. آنجا بود كه ...
💠راوی: ژاكلين زكريا (زهرا علمدار)خلاصه
شده از متن ماهنامه فکه
🌷ادامه دارد...
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾