مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.خیلی ممنون، نمی خورم مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خوای بری؟
دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.
چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
☘فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:ماشااالله!این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.
☘نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: #فاطمه_ناکام_برونسی.
☘چند سالی گذشت.بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادی می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس
عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.
یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چکارها می کنه!
☘کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و
اون صحبت کنید؟!
☘خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
به اش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم
یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و تو تولد
فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم.گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمان.
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سری توی کار باشه، ولی به روی
خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ی ما.
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
💢 #ریشه_دین_دو_چیزه
🌷 #امام_علی_علیه_السلام:
نِظامُ الدّينِ خَصلَتانِ :
إنصافُكَ مِن نَفسِكَ ،
ومُواساةُ إخوانِكَ .
🔅 شيرازه دين ، دو چيز است :
🔺 انصاف داشتن ،
🔺 و مواسات با برادرانت .
📚 غرر الحكم: ج ٦ ص ١٧٩
👉 @mtnsr2
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا
🌷کسانى که فرشتگان (قبض روح)، جان آنها را گرفتند در حالى که به خویشتن ستم کرده بودند، به آنها گفتند: «شما در چه حالى بودید؟» گفتند: «ما در سرزمین خود، تحت فشار و مستضعف بودیم.» آنها [= فرشتگان]گفتند:«مگر زمین خدا، پهناور نبود که مهاجرت کنید؟!» آنها (عذرى نداشتند، و) جایگاهشان دوزخ است، و فرجام بدى دارند.
(نساء/۹۷)
👉 @mtnsr2
🌹خداوندا با نام تو روزم را آغاز می کنم.
🍃 روزی که با یاد تو باشد سراسر شادی است.
🍁سراسر عشق و مهربانی است.
خدایا...
👉 @mtnsr2
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌀هر چه خدا خواست همان می شود
🍁مرحوم صدر الحکماء شیرازی که پزشک متدین و شریفی بود، در جوانی در جهرم طبابت می کرد، روزی شخصی را که زیر بغلش را گرفته بودند از روستایی برای معالجه نزد وی آوردند، می گوید:
🍁دیدم مرض او یکی دو تا نیست و غیر قابل علاج است، خلاصه مردنی است
🍁گفتم: دوائی به او نمی دهم، همراهیان او از دست من ناراحت شدند، حتی به من زخم زبان زدند و گفتند: معلوم می شود که تو چیزی از طبابت نمی دانی.
من هم ناراحت شدم و از روی تمسخر گفتم: ببرید یونجه به او بدهید، خواستم با این حرف به آنها طعنه بزنم مدتی گذشت، روزی دیدم همان مریض با پرستارش آمدند و یک گوسفند و مقداری زیادی روغن و کشک آوردند و از من عذر خواهی نمودند و گفتند: شما که چنین دوایی را می دانستید، چرا از اول نگفتید، چون همان یونجه خوبش کرد.
بنابر این همه چیز دست خداوند است، گاهی آنچه سبب نیست خداوند سببیت به او می دهد و گاهی هم سببیت را از سبب می گیرد.
🍃در سبب سازیش سرگردان شدم - وز سبب سوزیش هم حیران شدم
👉 @mtnsr2
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹فقط برای یک لحظه...
🍁 مقدرات زندگی شما اینگونه تعیین میشود!
👉 @mtnsr2
Fatemi-nia-Makhfi-bodan-Vali-khida_[YasDL.com].mp3
840.5K
🍃داستان زیبا وتاثیر گذار
☘مخفی بودن ولی خدا
☘ استاد فاطمی نیا
👉 @mtnsr2