مرکز فرهنگی ولیعصر(عج)
📚 #پيشنهاد_ويژه ▪️ #معرفي_كتاب ✔️ #پيشنهاد_مطالعه 📕كتاب «ماه به روايت آه» 🔸به قلم: ابوالفضل زرويي
🔴#برشي_از_كتاب (#ماه_به_روايت_آه)🔻
✳️روايت دوازدهم؛ عبيدالله ابن عباس ابن علي
در مسجد پيامبر، سر بر زانوي عمه ام زينب گذاشته ام. عمه ام مي گريد و با دستان مهربانش سرم را نوازش مي كند.
-عمه جان، مگر خدا عمويم حسين و پدرم عباس را دوست نداشت؟
-نازنينم، خدا همۀ آفريدگانش را دوست دارد اما عاشق بغضي از آنهاست. خدا عاشق شهداي كربلا بود، مخصوصا عمويت حسن و پدرت عباس...
-اگر خدا عاشق كسي باشد، او كشته مي شود؟
-آري نو رچشمم. اما هر يك از عاشقا خدا به شكلي كشته مي شوند؛ يكي با زخمِ شمشير و نيزه، يكي با زهر، يكي با آويختن و يكي با غم...
هِق هِق گريه، لحظاتي سخنش را قطع كرد و آنگاه با سرفه اي نرم، وانمود كرد كه گلويش گرفته بوده و ادامه داد: خدا در بخشي از حديثي قدسي مي گويد: «...كسي كه مرا بشناسد، عاشقم مي شود و آن كه عاشقم شود من نيز عاشق او مي شوم و كسي را كه عاشقش شوم، مي كشم و هر كس راكه مي كشم، خود خون بهاي اويم.» وقتي خدا عاشق كسي باشد، او را پيش خود مي برد تا به او نزديك باشد.
بغض و دلتنگي گلويم را فشرد و با صدايي گرفته و منقطع ناليدم: اما عمه جان، من هم عاشق پدرم بودم...
#پيشنهاد_ويژه
☎️ 05138534990
🆔 @mvaliasrmashhad
سایت فروش:
🌐 mvaliasr.ir
مرکز فرهنگی ولیعصر(عج)
📚 #پيشنهاد_ويژه ▪️ #معرفي_كتاب ✔️ #پيشنهاد_مطالعه 📕كتاب «ماه به روايت آه» 🔸به قلم: ابوالفضل زرويي
🔴#برشي_از_كتاب (#ماه_به_روايت_آه ص56)🔻
✳️روايت پنجم؛ لبّابه (همسر حضرت عباس ابن علي ع )
پنج-شش ساله بودم كه همرا مادرم وبرخي زنان فاميل، به منزل بانو زينب، دختر اميرمومنان علي رفتيم و به انبوه ميهماناني پيوستيم كه پيش از ما رسيده بودند. زنان از مشكلات و مسائلشان مي گفتند و از بانو زينب پاسخ مي شنيدند.
دو كنيز به پذرايي از مميهمانان و رسيدگي به امور منزل مشغول بودند. يكي شان زني سياه بود كه ضمن پذيرايي، من و اطفال ديگر را وادار به سكوت ميكرد وديگري زني جوان، زيبا، بلندبالا و بسيار مهربان بود كه وقتي لبخند مي زد، دندان هايش همچون مرواريد مي درخشيد. او با كسب اجازه از بانويش زينب، ما بچه ها را به حياط منزل برد تا به آرامي بازي كنيم و با مويز و خرما از ما پذيرايي كرد.
رفته رفته از تعداد ميهمانان كم مي شد و كنيز مهربان، در هر بار مشايعت ميهمانان، به من لبخند ميزد و نوازشم مي كرد. وقتي به اتاق بازگشتم، زني به آرامي مشغول طرح سوال بود وكنيز جذّاب و مهربان، با ادب و شرم، در حاشيه نشسته بود. نتوانستم احساسم را پنهان كنم.
روي پايش نشستم، دستش را گرفتم و با صداي بلند گفتم: من شما را دوست دارم. شما خيلي كنيز خوب ومهرباني هستيد.
مادرم و يكي-دو تن ديگر از زنان از خجالت زدگي از حرف من، برآشفتند كه: لبابه؟!...
كنيز مهربان در خالي كه با حركت دست آنان را دعوت خويشتنداري مي كرد، مرا به گرمي در آغوش كرفت و بوسيد و با چشمان به اشك نشسته و صدايي لرزان گفت: ممنونم دختر قشنگم.
كاش همينطور باشد. خدا كند كنيز خوبي باشم....
اين خاطره اولين ديدار من با فاطمه كلاّبيه، ام البنين بود.
☎️ 05138534990
🆔 @mvaliasrmashhad
سایت فروش:
🌐 mvaliasr.ir