eitaa logo
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
1.2هزار دنبال‌کننده
904 عکس
355 ویدیو
2 فایل
༒•𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐚 𝐨𝐟 𝐛𝐥🩸🩸𝐝•༒ این مکان تخته ی شطرنج مهره های سیاه و سفید بریتانیاست ! ناشناس هیوا : https://harfeto.timefriend.net/16985136849838 ناشناس نیل :
مشاهده در ایتا
دانلود
ɪꜰ ʏᴏᴜ ᴡᴏʀᴋ ꜰᴏʀ ᴀ ʟɪᴠɪɴɢ, ᴡʜʏ ᴅᴏ ʏᴏᴜ ᴋɪʟʟ ʏᴏᴜʀꜱᴇʟꜰ ᴡᴏʀᴋɪɴɢ? "ᵗʰᵉ ᴳᵒᵒᵈ, ᵗʰᵉ ᴮᵃᵈ, ᵃⁿᵈ ᵗʰᵉ ᵁᵍˡʸ" -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم . _"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشت
•الاریک ماریانو دانته• نیم ساعت بعد | خونه رو چک میکنم تا چیزی رو جا یا روشن نذاشته باشم . رو به هیوا : _"میتونی چند لحظه صبر کنی ؟" داشت یادم میرفت . از پله ها بالا میرم تا به اتاقم برسم . میدونم اون کجاست ولی مکان دقیقشو درست نمیدونم پس در کشو میز تحریرمو باز میکنم . زیر لب : _"باید اینجا باشه ." آره اونجا بود . درست تو یه پاکت نامه از طرف مادرم ؛ یه نامه ی خودکشی . حلقه رو از داخلش بر میدارم و پاکتو سر جاش میذارم . نمیخوام دوباره نامه رو بخونم . چون ...الان باید به چیزای مهم تری فکر کنم ! به انگشتر و نگین هاش که در حال برق زدنن خیره میشم . عمیق دم و بازدم میکنم و اونو داخل جیب کت چرمم میندازم تا گمش نکنم . راهو بر میگردم و بعد از قفل کردن درها از خونه خارج میشم . بیرون از خونه هیوا رو منتظر میبینم و تکخندی میزنم . _"برای رفتن به مقصد بعدی آماده ای ؟" _هیوا:"آمادم ولی .‌.. لطفا آروم تر ، باشه ؟ فرض کن که همون ... میترسم . از بی احتیاطی خوشم نمیاد الاریک!" پوزخند میزنم . _"تمام تلاشمو میکنم ." Part_8 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
ده دقیقه بعد | مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره. _"اینجارو یادت میاد ؟ یه زمانی به عنوان کشیش موعظه گر اینجا کار میکردم ." دستشو میگیرم تا باهم از در خروجی رد بشیم و داخل کلیسا بریم . بعد از غسل و کشیدن صلیب روی سینم به سقف کلیسا نگاه میکنم . _"قشنگه نه ؟ معماری بی نظیری داره ! ولی حس میکنم اینجا قبل از بازسازی جای مقدس تری بود ... . نگاه منظور داری به هیوا میندازم و ادامه میدم . _:"خودت که میدونی پدرت با جو معصومانه و پاک اینجا چیکار کرد ، نه ؟" قدم هامو تندتر میکنم و جلو تر از هیوا راه میرم . _"ولی دیگه مهم نیست چون گذر زمان باعث میشه همه چیز تغییر کنه ." از نیمه های شب گذشته و کلیسا خلوته خلوته . در واقع هیچ آدم زنده ای وجود نداره که داخل کلیسا پرسه بزنه . میشه فهمید تقریبا به میزان تقدس اینجا برام پی برده اما اون همچنان ساکته تا اینکه ازش میپرسم : _"میدونی برای چی اینجاییم هیوا ؟ لطفا نگو که بازم نظری نداری ." در حین اینکه فضای اونجا رو با چرخوندن چشماش بررسی میکنه آروم میگه: _"فکر میکنم بدونم ..." و بعد نگاهشو به من میده . _"ببینم تو فقط فکر میکنی یا ... قراره کار دیگه ای هم انجام بدی ؟" پوزخندی میزنه و کمی سرشو تکون میده . به چشماش زل میزنم تا بتونم همونطور که نگاهش میکنم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم . میخوام بفهمه که حرفایی که قراره بزنم از ته قلبم پر میکشه نه جای دیگه ای . _"من ازت عذر میخوام که قبل از اینکار هیچوقت برات چند شاخه گل نخریدم ، برای یه قرار عاشقانه ی شبانه برات دعوت نامه نفرستادم و به یه شام دو نفره دعوتت نکردم ، با اشتیاق لب هاتو نبوس*یدم ، تنتو تو آغوشم غرق نکردم و یا موهاتو نبافتم ولی ... الان میخوام انجامش بدم و امیدوارم بدون اینها هم منو بپذیری و ..." قلبم تند میزنه ولی میدونم که این درست ترین کاریه که قراره تو زندگیم انجامش بدم ! بهش نزدیک تر میشم و رو به روش می ایستم و بعد زانو میزنم . از داخل جیبم انگشتر حلقه ی جواهر نشان رو بیرون میارم . نفس عمیقی میکشم . _"هیوا کاتریتا رایدر ! آیا الاریک ماریانو دانته رو که یه کشیشِ قاتل و یه جنایت کار عو*ضیِ زن بازِ مافیاییه رو به همسری خودت میپذیری ؟ Part_9 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
ده دقیقه بعد | مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره. _"اینجارو یادت میا
انگار که نمی‌دونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شاید فکر میکنه که شاید بهتر باشه که چیزی نگه . انگار که از نحوه ی درخواستم خندش گرفته و با این حال سعی میکنه جلوشو بگیره . چشماش در این زمان و حالت ، حتی در نور کم هم کمی میدرخشن و این مشخصه. آیا خودش هم اینو میدونه ؟ در حین اینکه خنده دائما جملشو قطع میکنه به طور دستپاچه و ناشیانه ای جواب میده: _هیوا:"من ... میپذریمت ... یعنی ... آره !" چند لحظه ای چشماشو میبنده چون هنوز هم نمیتونه خندشو بند بیاره . اون داره میخنده و میدونم که این نشونه ی خوبیه ! به این واسطه لبخندی رو لبای خودمم رنگ میگیره . بلند میشم و دوباره مقابلش می ایستم . راستش اصلا توقع چنین واکنشی رو نداشتم . همونطور که حلقه رو داخل انگشتش هل میدم ادامه ی حرفمو میزنم : _" میدونی این ... این انگشتر مادرم بود و قبلش برای مادر بزرگم و قبل ترش برای مادر مادربزرگم ؛ این یه ارثیه بزرگه ! نمیدونستم خوشت میاد یا نه ولی تنها چیز ارزشمندی بود که میتونستم بهت تقدیم کنم . میدونم اگه اون ... _مادرم_ اینجا بود خودش اینو بهم میداد تا بعدش داخل انگشت عروس آیندم بندازمش . نمیدونم درست بود که تو این موقعیت و تو این زمان ازت خواستگاری میکردم یا نه ولی حس کردم الان موقشه . و الان میخوام به عنوان عاقد بگم که داماد میتونه عروسشو ببو*سه و بعد خودم میخوام به عنوان مردی که تازه مزدوج شده این کارو بکنم ؛ آیا اجازه ی این کار رو دارم ؟" برای لحظه ای نگاهشو به حلقه میده و دوباره چهرمو نگاه میکنه ؛ سرشو کوتاه به نشونه ی تایید تکون میده و بلافاصله قدمی برمیداره و روی پنجه هاش بلند میشه که راحت تر به صورتم برسه . بعد از اینکه لب هامون با هم برخورد میکنن چشم هاشو میبنده و اجازه میده بو*سه ادامه پیدا کنه . اون خودش پیشقدم شده تا منو ببو*سه ! دستمو دور کمرش حلقه میکنم ؛ بیشتر به خودم فشارش میدم . اون بدن معطری داره ؛ بوی چوب و دارچین یا شایدم شیرینی رولی به هر حال دارم توش غرق میشم . تازه دارم با تمام وجودم حسش میکنم ! لب هاش گرمن و من میتونم حس کنم که این واقعیه . اینکه حقیقت داره که برای اولین بار یه زن چنین حسی بهم میده ؛ آرامشو و اینکه اون واقعا منو قبول کرده بدون اینکه مجبور باشه و یا سرخوش . این احساسات اینقدر خوب و ملایمن که نمیخوام تمومشون کنم . میخوام ادامه داشته باشن ... من به همین قانع نیستم ! Part_10 | The End -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
انگار که نمی‌دونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شای
پ.ن: این متن باز نویسی شده ی یه رول دو جانبه‌ست .
' ابتدای متن نوشته شده که از زبون چه کسی تعریف میشه .
این 3 پارت ادامه ی سناریوی قبلیه و اگه قبلیارو نخوندید حتما به سراغ خوندنشون برید تا از داستان با خبر شید
.
_شنوای نظراتتون هستم_