ɪꜰ ʏᴏᴜ ᴡᴏʀᴋ ꜰᴏʀ ᴀ ʟɪᴠɪɴɢ, ᴡʜʏ ᴅᴏ ʏᴏᴜ ᴋɪʟʟ ʏᴏᴜʀꜱᴇʟꜰ ᴡᴏʀᴋɪɴɢ?
"ᵗʰᵉ ᴳᵒᵒᵈ, ᵗʰᵉ ᴮᵃᵈ, ᵃⁿᵈ ᵗʰᵉ ᵁᵍˡʸ"
#Profile
#Collage
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم . _"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشت
•الاریک ماریانو دانته•
نیم ساعت بعد |
خونه رو چک میکنم تا چیزی رو جا یا روشن نذاشته باشم .
رو به هیوا :
_"میتونی چند لحظه صبر کنی ؟"
داشت یادم میرفت .
از پله ها بالا میرم تا به اتاقم برسم . میدونم اون کجاست ولی مکان دقیقشو درست نمیدونم پس در کشو میز تحریرمو باز میکنم .
زیر لب :
_"باید اینجا باشه ."
آره اونجا بود . درست تو یه پاکت نامه از طرف مادرم ؛ یه نامه ی خودکشی .
حلقه رو از داخلش بر میدارم و پاکتو سر جاش میذارم .
نمیخوام دوباره نامه رو بخونم . چون ...الان باید به چیزای مهم تری فکر کنم !
به انگشتر و نگین هاش که در حال برق زدنن خیره میشم . عمیق دم و بازدم میکنم و اونو داخل جیب کت چرمم میندازم تا گمش نکنم .
راهو بر میگردم و بعد از قفل کردن درها از خونه خارج میشم . بیرون از خونه هیوا رو منتظر میبینم و تکخندی میزنم .
_"برای رفتن به مقصد بعدی آماده ای ؟"
_هیوا:"آمادم ولی ... لطفا آروم تر ، باشه ؟
فرض کن که همون ... میترسم .
از بی احتیاطی خوشم نمیاد الاریک!"
پوزخند میزنم .
_"تمام تلاشمو میکنم ."
Part_8
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
ده دقیقه بعد |
مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره.
_"اینجارو یادت میاد ؟
یه زمانی به عنوان کشیش موعظه گر اینجا کار میکردم ."
دستشو میگیرم تا باهم از در خروجی رد بشیم و داخل کلیسا بریم .
بعد از غسل و کشیدن صلیب روی سینم به سقف کلیسا نگاه میکنم .
_"قشنگه نه ؟
معماری بی نظیری داره !
ولی حس میکنم اینجا قبل از بازسازی جای مقدس تری بود ... .
نگاه منظور داری به هیوا میندازم و ادامه میدم .
_:"خودت که میدونی پدرت با جو معصومانه و پاک اینجا چیکار کرد ، نه ؟"
قدم هامو تندتر میکنم و جلو تر از هیوا راه میرم .
_"ولی دیگه مهم نیست چون گذر زمان باعث میشه همه چیز تغییر کنه ."
از نیمه های شب گذشته و کلیسا خلوته خلوته . در واقع هیچ آدم زنده ای وجود نداره که داخل کلیسا پرسه بزنه .
میشه فهمید تقریبا به میزان تقدس اینجا برام پی برده اما اون همچنان ساکته تا اینکه ازش میپرسم :
_"میدونی برای چی اینجاییم هیوا ؟
لطفا نگو که بازم نظری نداری ."
در حین اینکه فضای اونجا رو با چرخوندن چشماش بررسی میکنه آروم میگه:
_"فکر میکنم بدونم ..."
و بعد نگاهشو به من میده .
_"ببینم تو فقط فکر میکنی یا ...
قراره کار دیگه ای هم انجام بدی ؟"
پوزخندی میزنه و کمی سرشو تکون میده .
به چشماش زل میزنم تا بتونم همونطور که نگاهش میکنم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم . میخوام بفهمه که حرفایی که قراره بزنم از ته قلبم پر میکشه نه جای دیگه ای .
_"من ازت عذر میخوام که قبل از اینکار هیچوقت برات چند شاخه گل نخریدم ،
برای یه قرار عاشقانه ی شبانه برات دعوت نامه نفرستادم و به یه شام دو نفره دعوتت نکردم ،
با اشتیاق لب هاتو نبوس*یدم ،
تنتو تو آغوشم غرق نکردم و یا موهاتو نبافتم ولی ...
الان میخوام انجامش بدم و امیدوارم بدون اینها هم منو بپذیری و ..."
قلبم تند میزنه ولی میدونم که این درست ترین کاریه که قراره تو زندگیم انجامش بدم !
بهش نزدیک تر میشم و رو به روش می ایستم و بعد زانو میزنم . از داخل جیبم انگشتر حلقه ی جواهر نشان رو بیرون میارم .
نفس عمیقی میکشم .
_"هیوا کاتریتا رایدر !
آیا الاریک ماریانو دانته رو که یه کشیشِ قاتل و یه جنایت کار عو*ضیِ زن بازِ مافیاییه رو به همسری خودت میپذیری ؟
Part_9
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
ده دقیقه بعد | مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره. _"اینجارو یادت میا
انگار که نمیدونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شاید فکر میکنه که شاید بهتر باشه که چیزی نگه .
انگار که از نحوه ی درخواستم خندش گرفته و با این حال سعی میکنه جلوشو بگیره .
چشماش در این زمان و حالت ، حتی در نور کم هم کمی میدرخشن و این مشخصه. آیا خودش هم اینو میدونه ؟
در حین اینکه خنده دائما جملشو قطع میکنه به طور دستپاچه و ناشیانه ای جواب میده:
_هیوا:"من ... میپذریمت ...
یعنی ...
آره !"
چند لحظه ای چشماشو میبنده چون هنوز هم نمیتونه خندشو بند بیاره . اون داره میخنده و میدونم که این نشونه ی خوبیه !
به این واسطه لبخندی رو لبای خودمم رنگ میگیره . بلند میشم و دوباره مقابلش می ایستم .
راستش اصلا توقع چنین واکنشی رو نداشتم .
همونطور که حلقه رو داخل انگشتش هل میدم ادامه ی حرفمو میزنم :
_" میدونی این ...
این انگشتر مادرم بود
و قبلش برای مادر بزرگم و قبل ترش برای مادر مادربزرگم ؛
این یه ارثیه بزرگه !
نمیدونستم خوشت میاد یا نه ولی تنها چیز ارزشمندی بود که میتونستم بهت تقدیم کنم .
میدونم اگه اون ... _مادرم_ اینجا بود خودش اینو بهم میداد تا بعدش داخل انگشت عروس آیندم بندازمش .
نمیدونم درست بود که تو این موقعیت و تو این زمان ازت خواستگاری میکردم یا نه ولی حس کردم الان موقشه .
و الان میخوام به عنوان عاقد بگم که داماد میتونه عروسشو ببو*سه و بعد خودم میخوام به عنوان مردی که تازه مزدوج شده این کارو بکنم ؛
آیا اجازه ی این کار رو دارم ؟"
برای لحظه ای نگاهشو به حلقه میده و دوباره چهرمو نگاه میکنه ؛ سرشو کوتاه به نشونه ی تایید تکون میده و بلافاصله قدمی برمیداره و روی پنجه هاش بلند میشه که راحت تر به صورتم برسه .
بعد از اینکه لب هامون با هم برخورد میکنن چشم هاشو میبنده و اجازه میده بو*سه ادامه پیدا کنه .
اون خودش پیشقدم شده تا منو ببو*سه !
دستمو دور کمرش حلقه میکنم ؛ بیشتر به خودم فشارش میدم .
اون بدن معطری داره ؛ بوی چوب و دارچین یا شایدم شیرینی رولی به هر حال دارم توش غرق میشم . تازه دارم با تمام وجودم حسش میکنم !
لب هاش گرمن و من میتونم حس کنم که این واقعیه . اینکه حقیقت داره که برای اولین بار یه زن چنین حسی بهم میده ؛
آرامشو و اینکه اون واقعا منو قبول کرده بدون اینکه مجبور باشه و یا سرخوش .
این احساسات اینقدر خوب و ملایمن که نمیخوام تمومشون کنم .
میخوام ادامه داشته باشن ...
من به همین قانع نیستم !
Part_10 | The End
#Little_part_role
#Text
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
انگار که نمیدونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شای
پ.ن: این متن باز نویسی شده ی یه رول دو جانبهست . ' ابتدای متن نوشته شده که از زبون چه کسی تعریف میشه . این 3 پارت ادامه ی سناریوی قبلیه و اگه قبلیارو نخوندید حتما به سراغ خوندنشون برید تا از داستان با خبر شید
._شنوای نظراتتون هستم_