𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
ماهخاتون🌙✨
داستان از جایـے شروع شد کہ شاهزادهۍ قصر امیرخسرو بہ بستر بیمارۍ افتاد و طبیبـے رافضے براۍ مداواۍ ماهخاتون بر بالینش حاضر شد. اینجا بود کہ قلب ماهخاتون نور ایمان را دید؛ حالا شیخ رافضے بہ جرم شیعہ بودن پاۍ چوبہۍ دار است و ماهخاتون تشنہۍ شنیدن از حقیقت ایمان، تا در ؏شق بسوزد.
در سلول، ماه خاتون، نشستہ برابر شیخ رافضے و مےگوید:
-برایم از حقیقت ایمان بگو؛
شیخ رافضے سرۍ تکان مےدهد و مےگوید:
-حقیقت ایمان علےبنابـےطالب(؏) است.
ماهخاتون مےگوید:
-نمےدانم چرا با بُردن نام او، چیزۍ درون سینہام پر مےکشد! گویا درونم شوق ناشناس و غریبیـےست برای شناختن علےبنابـےطالب!
روایت کن!
-نویسندھ ❲ مجید پورولے کلشترۍ ❳!
اگر خواستـے چیزی را پنھان کنـے ،
آن را لاےِ یڪ کتـٰاب بگذار !
این ملت ، کتـٰاب نمـےخوانند .
#تبـٰاهیـٰات
. .
「 تیکہ کتـٰاب 🤎 」
یک شب نزدیکـےهاۍ اذانِ صبح خواب دیدم کہ حمید گفت : خانوم خیلـے دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار . معمولاً عصرها بہ سر مزارش میرفتم ، ولـے آن روز صبح از خواب کہ بیدار شدم راهـے گلزار شدم ، همین کہ نشستم و گلھا را روۍ سنگِ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریهـ من را بغل کرد ، هقهقِ گریههایش امان نمیداد حرفـے بزند ، کمـے کہ آرام شد گفت: عکس شھیدتون رو توۍ خیابون دیدم بہ شهید گفتم من شنیدم شماها براۍ پول رفتید ، حق نیستید . باهات یہقراری میزارم ، فردا صبح میام سر مزارت ، اگر همسرت رو دیدم میفھمم من اشتباه کردم ، تو اگه بہ حق باشـے از خودت بہ من
یہ نشونہ میدے .
-کتـٰابِ یادت باشد🫀'
. .
کاش میشد حالِ خوب را ، لبخند زیبا را ،
بعضـے دوست داشتن ها را ، خشک کرد ،
لاۍ کتـٰاب گذاشت و نگھشان داشت🥤.