" آقای ۱۲۸ "
اراماراموخمیدهبهسمتخیمگاه میامدوزیرلبمیگفت؛ خدایارباب ربابراچهکنم... عبارارویجگرگوشهاش
دستشمیلرزید،
عرشخداخونالودبود،
حسینپریشانشده،کجایدین
ستونزمینوزمانمشوشمیشود....
حسینپریشاناست،نگاهیبهکودک
میکند،اورابهسینهمیفشارد،تیرمانع
میشود؛نزدیکخیمهمیرود،پریشانبرمیگردد...
چندباریاینرفتوآمدتکرارمیشود!
توانِرویاروییباربابراندارد!
حسینتردیددارد،
اینامتحانالهیکمرشراشکسته،
گویاآسمانبهدونیمشده....
هرچهبهخیمهنزدیکترمیشود،
سینهاشتنگترمیشودوکودکرا
سختتربهسینهمیفشارد....