هدایت شده از °• کافه ساحلی •°
اشک درون چشمهایش میجوشید و صورتش را تر کرده بود. نه تنها چشمش بلکه با قلبش میگریید. اشکش، اشک شوق بود و غم.... حالش عجیب بود. حسی ناشناخته....یک جور آرامش درونی...
اولین دیدار با آقایش بود....پس از سالها او را به نزد خود طلبیده بود.
بغض خفه کنندهی گلویش هر لحظه بزرگتر میشد اما هر لحظه احساس سبکی میکرد....
انگار دلش آرام شده و روحش به جای درست خود بازگشته. اینجا ماوای روح او بود....
کاش میتوانست از اینجا نرود و تا ابد همین جا بماند و خادم حرم او باشد.....
نزدیکتر رفت دستش را روی قلب تپنده اش گذاشت و برای اولین بار از نزدیک سلام داد و تعظیم کرد:
《السلام علیک یا ابا عبدالله.....》
#دختر_شب🌗
تقدیم به: #قدیمی مشتری vip قشنگم🦋!
از طرف: @Cafe_Acaronar🌙