eitaa logo
مجمع یادواره شهدای دانشگاه شیراز
774 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
622 ویدیو
84 فایل
⬅️برنامه ها و اخبار مجمع یادواره شهدای دانشگاه شیراز را اینجا دنبال کنید. 🔹وابسته به دانشگاه شیراز ارتباط با دبیر: 09301641700 📲مارا دنبال کنید: zil.ink/shohada_shirazu آپارات: aparat.com/shohada_shirazu «اینجا، جنسش فرق داره...
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید عبدالحسین برونسی در سال ۱۳۲۱ ، در روستای (گلبوی کدکن) از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه ی هستی نهاد. روحیه ی ستیزه جویی با کفر و طاغوت ، از همان اوایل کودکی با جانش عجین شد ، ایشان در کلاس چهارم دبستان به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل ، مدرسه را رها کرد. در سال۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گرفت. با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ ، به جبهه روی می آورد که این دوران برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد مسئولیت های مختلفی را بر عهده ی او می گذارند که آخرین مسئولیت او فرماندهی تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) است که قبل از عملیات خیبر عهده دار آن بود . تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین روز ۲۳/ ۱۲/ ۱۳۶۳ می باشد که جنازه مطهرش با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه مفقود الاثر می شود و روح پاکش در تاریخ ۹/ ۲ / ۱۳۶۴ در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد. شهید برونسی می گفت :« توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم ، اونم این که تیر بخوره به گلوم ، یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش میزنه ؛ آن هم بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر هست. » {۲۳اسفند سالروز شهادت شهید والامقام عبدالحسین برونسی گرامی باد 🥀} @myshohada
🥀 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
✨️بٰٖسٰٖمٰٖ رٰٖبٰٖ اٰٖلٰٖشٰٖهٰٖدٰٖاٰٖ✨️ داشتم با بی بی درد و دل میکردم... از خواب پریدم. کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! چند لحظه ای دست و پایم را گم کردم. کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود. پتو را از روی خودم زدم کنار. رفتم توی راهرو. حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی، چیزی می خواند . وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت زهرا(سلام الله علیها) حرف می زند. حرف نمی زد، ناله می کرد و درد و دل. اسم دوستهای شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و در های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟!... سروصدایش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند.هول و دستپاچه گفتم: عبدالحسین! چیزی عوض نشد، چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود. گفتم: از بس که رفتی جبهه، دیگه توی خواب هم فکر منطقه ای؟ انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟! با تعجب گفتم: شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا! پتو را انداخت روی سرش. رفت توی اتاق. دنبالش رفتم. گوشه ای کز کرد. گویی گتج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید: من داشتم با بی بی درد دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردی؟! «قسمتی از خاطرات شهید برونسی به نقل از همسر شهید» 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada