eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
اگرچه زود؛ می آید، اگرچه دیر؛ می آید سوار سبزپوش ما به هر تقدیر می آید همان خورشید موعودی که در روز طلوع او حدیث صبح صادق می شود تفسیر، می آید زمین آبی تر از این آسمان ها می شود وقتی که آن آیینۀ سبز «خدا - تصویر» می آید شکوه مهربانی که نگاه نافذش حتی به روی سنگ ها هم می کند تأثیر، می آید در اعماق نگاهش می توان خشمی مقدس دید دلش لبریز از مهر است و با شمشیر می آید چنان با ضربه های حیدری اعجاز خواهد کرد که از دیوار هم گل نغمۀ تکبیر می آید دقیقاً رأس آن ساعت که در نزد خدا ثبت است نه قدری زودتر از آن نه با تأخیر می آید
برای وصف تو باید قلم صاحب قدم باشد همیشه نام تو بر سر در خانه علم باشد جهان ما را به نامت می شناسد وای بر ما که تو‌ را «شیخ الائمه» شیعه نشناسد، ستم باشد «حنیفه» می کند شاگردیت را چون «مفضَّل» ها هنر آموز درگاهت ،«هشام بن حکم» باشد علی با ذوالفقارش حافظ اسلام احمد شد و مکتب خانه ات مثل همان تیغ دو دم باشد شدی صادق که از کذاب ها باشی جدا مولا برای حفظ دین اما دلت لبریز غم باشد چه می ترسند بعضی ها ز قال الباقر و صادق و می خواهند نسل پر فروغ شیعه کم باشد تویی فرزند ابراهیم و در آتش نمی سوزی اگر نمرود های این زمان صدها رقم باشد به کوری دو چشم دشمنان اثنی عشر هستیم اگرچه مرقد «شیخ الائمه» بی حرم باشد...
بی‌لشگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست فرمانبریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست با پرچم سفید به پیکار می‌رویم ما کمتریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید کور و کریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو بازیگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند یکدیگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم غم‌پروریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست پی می‌بریم؟ حوصله‌ی شرح قصه نیست
مگو نشستن ما در سکوت بی‌ثمر است همین که خلوت خود را شکسته‌ای هنر است کسی به غربت من از تو آشناتر نیست ولی شناختم از تو هنوز مختصر است مرا به محکمه عقل می‌بری ، اما هنوز در دل ما حکم عشق معتبر است به حرف هیچ‌کسی اعتنا مکن جز عشق که سرنوشت من و تو به دست یک نفر است همیشه فرصت عاشق شدن مهیا نیست مرا به حرف بیاور که مرگ پشت در است
ما کوه غرور و ادعاییم آقا مشغول دعا که نه، اداییم آقا دنبال تو بودیم ولی گمشده ایم! این جمعه نشد به خود بیاییم آقا...
کافی است دغل! دروغ کافی‌است آبادی تو هـمـه تـبـاهی‌است هم نیلِ نجاتِ تو سراب است هم چوبِ پیمبرِ تو واهی‌است سرکوب مکن که اهل دانش خواهان نویدِ دادخواهی‌است جان دادن حق به دست بیداد تصویر رسای"روسیاهی‌" است جلّاد و شـهـیـد جا به جایند در تو همه چیز اشتباهی‌است ای "غرب" همه گلایه از توست بر "قطعهٔ" من خدا گواهی‌است «کوثری»
ای خوش‌خبر بیا که نظرها عوض شود تا تلخیِ تمام خبرها عوض شود اینجا مسافران همه بیراهه می‌روند برگرد تا مسیر سفرها عوض شود درها به بسته بودن خود خو گرفته‌اند جوری بیا که عادت درها عوض شود پیداست انقلاب عظیمی است پیش رو تا جای زیرها و زبرها عوض شود...
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه! چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت درخواست می‌کنم نروی، التماس نه! از بی‌ستارگیست دلم آسمانی است من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است ا از عشق خسته می شوی اما خلاص نه...!
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب می‌خواهد دلم یک کلبه‌ی چوبی کنار آب می‌خواهد چنان دلگیرم از دنیا که ترجیحا دلم شعری... پر از تصویر موزون و خیالی ناب می‌خواهد قلم دستم به دامانت، بکِش یک دسته مرغابی که دل آرامشِ محضِ لبِ تالاب می‌خواهد جهانی خالی از وحشت، نه کفتار و نه سگ باشد دلم یک جنگلِ سبزِ پُر از سنجاب می‌خواهد تمامِ حسِ شعرم را بگنجان در غزل امشب که این تصویر رویایی فقط یک قاب می‌خواهد اتاقی از اقاقی را برایم فرش کن در شعر که ذهن خسته ی شاعر دو ساعت خواب می‌خواهد
فدای آن گل پژمرده در موی پریشانت بر این آشفتگی دستی بکش دستم به دامانت اگر از مو طناب محکمی می بافتی، حافظ نمی افتاد بی تردید در چاه زندانت اگر قد قامتت را با صف مستان نمی بستی یکی خیام را می دید با تکبیر گویانت پی ات افتاده اند از مولوی ها تا غزالی ها ملاک عارفان و فیلسوفان است چشمانت! به آتش می کشد پیش تو، سعدی بوستانش را که توفیقی نه چندان است از وصف دو چندانت کسی سر در نیاورد از پریشانی شاعرها تو هرگز در نیاوردی سرت را از گریبانت زبان حال هر شعری همین جمله ست، می دانم همین یک سطر کوتاه: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» حالا که بازی می کند پیری شبیه کودکان هر روز در عرض خیابانت...
گاهی به شوق دیدن من بال و پر بخواه اینجا دلی گرفته برایت... سفر بخواه! وقت قنوت نام مرا زیر لب ببر اشکی بریز و آه... مرا در سحر بخواه! ای آینه! بیا و در این روزگار سنگ تصویری از ظرافت و شعر و هنر بخواه برف است و برف... دست تو را گرم میکنم من آتشم! کناره نگیر و خطر بخواه عشق آنچه کنج سینه بماند نبوده است! از دکّه ی کنار خیابان خبر بخواه تصویر تو به سینه ی هر غار حک شده ست این عشق را به قدمت عصر حجر، بخواه میخواهمت به قدمت تاریخ عاشقان میخواهی ام اگرچه، از این بیشتر بخواه...