eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.3هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
42 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا جوانی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفته‌اند و من تنها مانده‌ام جوان گفت به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او می‌کرد که این گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن. چه کسی می‌داند که تو با او می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمی‌توانست زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و تحویل داد آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از تشکر و قدردانی نمود. مدتی بعد به خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند 📚روایات و داستانهای کهن وقرانی شهرام شیدایی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 🌹 @abalfazleeaam
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_وهشتم و سعد🔥 دوست نداشت م
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مضطرب از من پرسید _بیماری قلبی داره؟😥 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده.. 😰و حس میکردم سعد🔥 در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی🌸 التماس میکردم _تورو خدا یه کاری کنید! و هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. سعد دستش را با قدرت در 🌸سینه مصطفی🌸 فرو برد،..😡🔪 ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم😳😰😱 که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.😱😱 هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده.. و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد..😱😰 و سعد از ماشین پایین🏃‍♂ پرید... چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت،.. درِ ماشین را به هم کوبید.. و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است😱😰 که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده.. و آنچه میدیدم باورم نمی شد.. که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا میزد😭😱 و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.😵😰 سعد ماشین را روشن کرد.. و آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم😱😭 _چیکار کردی حیوون؟😰😱😭 نگه دار من میخوام پیاده شم! و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم زد😡👋 که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید _تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! 🔥احساس میکردم از دهانش میپاشد.. 🔥 که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم...😱😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
⸤ اگر یک نبود درب خانه ’’حضرت زهرا(س) “ نمیگرفت ⸣ - استاد پناهیان 💚🌱