eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال قصد داريم از امروز را خدمت شما بزرگواران روایت کنیم. ، داستان زندگی و عاشقانه 🌷 💓 @nabzeshgh 💓
💓نبض عشق💓
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال قصد داريم از امروز #داستان_
، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زمستان سرد سال نود چند روز مانده به تحویل سال آفتاب گاهی میتابد.از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند سوز سرمای زمستان قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگ تر ها بنشینند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:تو داشتی به دنیا می آمدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه چون فکر می کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی همان طور هم که شد دختری آرام و ساکت به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بین بود بین جواب سه و چهار مردد بودم یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم همین باعث شده بود که استرس داشته باشم به حدی که دستم عرق کرده بود همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم. نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هام. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست گفت: فرزانه خبر جدید. من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش به اصل مطلب پی ببرم.گفتم: چی شده فاطمه؟ با نگاه شیطنت آمیزی گفت:خبر به این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت. می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم؛نمی خواهد اصلا چیزی بگی میخوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند آبجی گفت: ای بابا همش شد درس و کنکور پاشو از این اتاق بیا بیرون بیین چه خبره عمه داره تو را از بابا برای حمید خواستگاری میکنه. توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدونستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود فقط پدرش و مادرش آمده بودند هول شده بودم نمی دونستم باید چکار کنم هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟ با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم شما که خودتون بهتر می دونین....🌹🍃 ...🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ 💓 @nabzeshgh 💓
💓نبض عشق💓
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #قسمت_اول...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الش
، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بابا که رفت پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: دخترم آبجی آمنه از ما جواب میخواد، خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟ جوابم همان بود به مادرم گفتم: طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه عمه یازده سال از پدرم بزرگ تر بود قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آن ها در یک محله بود عمه واسطه ازدواج پدر و مادر شده بودم برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد روابط شان بیشتر شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود آن موقع من دوم دبیرستان بودم بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگ تر حمید،عمه به مادرم گفته بود: زن داداش الوعده وفا خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم حالا از آن روز چهار سال گذشته بود این بار عقد آقا سعید برادر دو قلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. حمید شش تا برادر و خواهر دارد فاصله سنی ما چهار سال است بیست و سه بهمن آن سال سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود پدر حمید می گفت: سعید نامزده کرده حمید تنها مونده ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم چه جایی بهتر از اینجا البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند ولی کسی جرئت نمی کرد مستقیم مطرح کند پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود همه فامیل می گفتند: فرزانه فعلا درگیر درس شده اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید. نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم نمی توانستم از جلو چشمه عمه فرار کنم با جدیت گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمی یه چیزی میگم یادت باشه نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه الان میرم خیلی زود بر می گردیم ما دست بردار نیستیم....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ 💓 @nabzeshgh 💓
💓نبض عشق💓
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #قسمت_دوم...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الش
، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید گفتم: عمه جون قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف می زنیم. بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم توی این هاگیر و واگیر درس و کنکور نمیشه کاری کرد خودم هم نمی دانستم چه می گفتم احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش میکنم چاره ای نبود دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند. تلاش مم فایده نداشت. وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی به تمام ننه گفته بود: دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد دست رد به سینه ما زدن سنگ روی یخ شدیم من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه دل منو شکستن. ننه فیروزه و مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتتی که همه به سرش قسم می خورند ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد هر وقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند قیافه من به ننه شباهت دارد ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است زنی سه ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد ننه ماند و چهارتا بچه قد و نیم قد عمه آمنه،عمو محمد،پدرم و عمو نقی بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قایل هستند....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ 💓 @nabzeshgh 💓