در دستت امشب مبادا ،سنگ از فلاخن بیفتد
زین سنگ ها باید آتش ،بر جان دشمن بیفتد
از خوان هشتم گذر کن ،آن سو شغاد ایستاده
نگذار ناگاه در چاه ، نعش تهمتن بیفتد
پیداست در آسمانت ،ابری که سجیل دارد
تا از فرود ابابیل ،شوری مطنطن بیفتد
این باغ تشنه ست تشنه ،در قوم آب آوری نیست
تا چند چشمش فقط بر ابری سترون بیفتد
بین فلاخن بچرخان ،بی تاب تر سنگ دیگر
بگذار هر دم گسل در ،آن سد آهن بیفتد
این دایه ی مهربان را ،وقت خطر می شناسی
روزی که "خردک شراری "،او را به دامن بیفتد
مرگت به بستر مبادا ،این مرگ کوچک گناه است
سیب است این سر مبادا،سیب از نچیدن بیفتد
این کوچه ها مرگ خیزند ،یکسر کبوتر ستیزند
حق دارد این شعر زخمی باز از تتن تن بیفتد
#محمد_حسین_انصاری_نژاد
آبشارم که فروریخته بر دوشِ خودم
در خودم ریختهام دست در آغوشِ خودم
اگر از چشمِ تو افتادهام ای قلّه چه باک
ماندهام پایِ تو در کوه فراموشِ خودم
مثلِ خاکستری از قافلهای سوختهام
که خودم ساخته با نغمه چاووش خودم
تو دراین معرکه هم کاسه ی سودابه ی شهر
من در این مظلمه خونخواه سیاووش خودم
بس که بر سینه زدم سنگ شماراهربار
بت تراشیده ام از سینه ی منقوش خودم
سکه بریخ ،سرخورشید کشیدی فریاد
سکه بریخ ،من و هنگامه ی خاموش خودم
من اگرجامه کبودم بنویسیدکه من
آخرین گمشده ی شهرسیه پوش خودم
قاضی معرکه کردید کلاه خودتان
پنبه ها کردم از آن همهمه درگوش خودم
با شراب غزلم خلق به نوشانوشند
نیست جز خون جگر سهمی ازاین نوش خودم
پیرتان دست مرا پیش دوعالم رو کرد
« آفرین بر نظر رند خطاپوش خودم »
باز با پای خودم آمده درحلقه ی تان
باز با دست خودم دوخته پاپوش خودم
آخرین تیر مبادا نشود خرج شغاد
منم و آخر شهنامه ی خونجوش خودم
.
#محمد_حسین_انصاری_نژاد
#عضوکانال