عشـــق از روز ازل بی ســــر و ســامانی بـود...
مـن چــه مـیدانم؟! و مـیداند؟! و مـیدانی؟! بـود...
از همــان روز که افـتــــاد به تو چــــشمانم...
سـرنوشـت مـنِ نفــرین شده ویــرانـی بـود...
مــاه و خـورشیــــد برایــم چـــه تفـاوت وقــتی...
بــی تو هــرصبح و شبـم ابـری و بارانـی بـود؟؟؟...
کـولیِ شب زده مـی گـفت به مـن بی تـــردیـد...
فــال فنجـــان دلـم سر بـه بیابانـی بـود!...
سـوختـم بیشتـر از دیـده ی یعقـوبـی کـه...
سالـها گـمشـده اش یوسـف کنعـانـی بـود...
رد شـدی ثـانیـه ای از دل مـن...مـن امــا...
بـــم شـدم،سـربـه سـرم لـرزش و ویـرانـی بـود...
عـکـس مهـتاب چــو افتـاد میـانِ تـــن آب...
خــوابِ آرام شبـــش یکســره طـوفـانـی بـود...
پـدرم روضـه ی رضـوان بـه دو گـندم بفـروخـت*...
عـــشـق تـو مایـه ی یـک عـمـر پـریشــانـی بـود!...
#مهدی_سهرابی