💠🔸 داستان دل آرام
🔸 قسمت بیست و هفتم
وقتی برگشتم خونه، فقط مونده بودم چطوری به مادرجون بگم، امشب باید بریم خونه خاله.
اصلا چــرا خاله اینطوری کرد!! این یه حرف خصوصی بود چـــرا انداخت به مهمونی و جمع!!؟
از این فکرا داشتم کلافه می شدم... زنگ زدم به دفتر خاله تا بهش بگم نمیتونم با پدرجون و مادرجون در میون بزارم، پس شب منتظر ما نباشید، که دیدم خاله خودش دوباره شروع کرد به شوخی کردن و ازین بازیایی که همیشه در میاره...
گفتم اخه خاله جان نمیتونم به مادرجون بگم برای چی میخاییم بیاییم!!
خاله گفت: تو غصه اش رو نخور خاله جون... خودم بهشون گفتم... اونا الان دارن آماده میشن، فقط جناب داماد تنبلمون، هنوز نمی دونه الان باید چکار کنه!! زود باش عزیزم، کارات رو بکن، بخودت برس مثل یه شاه داماد با پدرجون و مادرجون تشریف بیارید.. منم دارم میرم خونه، دیگه کار نداری!؟ دیرم میشه...کلی کار دارما...!!
قطع کرد و باز منو گذاشت توی این فکر و خیالاتم بمونم!!
چی میگه این خاله ی ما هم انگار حالش خوش نیستا... بلند شدم رفتم ببینم که پدرجون و مادرجون کجان!!
دیدم مادرجون خوشحال و خندون، داره لباساشو زیر و رو میکنه.. سلام کردم، مادر جون گفت:
به به گل پسرم...سلام مادرجون...بالاخره امدی مادر...
گفتم: چکار میکنی مادر جون؟!
گفت: واای مادرجون ...یعنی چی چکار دارم میکنم!!؟ مگه تو خبر نداری؟! پس خاله گفت،با خودت حرف زده که!! بازم خالی بسته این خاله ی شیطونت!!؟؟
اخم هاش رفت توی هم و ناراحت نشست روی صندوق قدیمی لباس هاش و زیر لب شروع کرد بگه:
نمی دونم چرا این دختره دست ازین اذیت و مسخره بازیاش برنمیداره!! هنوزم منو سرکار میزاره..😔
گفتم: مادر جون شماها چرا اینطورید؟! خب خواهر شماست دیگه... من میگم الف شما میگی ...!!😳 چیزی نگفتم که باز غمبرک زدین، فقط خواستم بدونم خاله به شما چی گفته!!؟ همین.. یعنی خیر سرم خواستم بفهمم شب برای چی باید بریم انجا!؟
نمی دونم خاله چی به مادرجون گفته که بعد از حر فای من، دوباره انگار که مادرجون، جون گرفته باشن ..بلند شدن و گفتن :
خب پس همینو بگو مادرجون! نصف العمر شدم..!! خیال کردم خاله ات سرکارم گذاشته... برو مادرجون برو کارات رو بکن تا شب چیزی نمونده..دیر میشه ...
گفتم: خیر این وسط فقط من غریبه ام!؟ باشه چشم... پدرجونم میدونن؟!
مادرجون گفتن: بله مادرجون ... میدونن شما ناراحت و نگران نباش..برو مادرجون.
با هزار فکر و سوال، شب راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدم عمه هم انجا هستن و خاله هم منتظر مهمون هستن... با بی حوصلگی نشستم توی پذیرایی و با اصرار خاله شروع کردم انار خوردن ...
در و دیوار این خونه برای تک تک اعضا پر از خاطره های تلخ و شیرینه، اما بعد از فوت مادربزرگ و بعد هم آقابزرگ، دیگه خیلی وقته اینجا جمع نشده بودیم، حالا هم که همه تو آشپزخونه جمعند و من اینجا تنهام...
حدودا نیم ساعت بعد، مهمونایی که خاله منتظرشون بودن، رسیدن... مادرجون و خاله و پدرجون برای استقبال رفتن.. و من باز هم با سردرگمی و حیرت بلند شدم شروع کردم به قدم زدن و چشم دوخته بودم به در ببینم بالاخره اخرش چی میشه!! شروع کردم زیر لب غر بزنم!! کی وقتش میرسه خاله جواب سوالم رو بده...!؟
چند نفر و قبیله ی دیگه باید بیان تا خاله خانوم ما لب باز کنن و بگن به خانوم دکتر چی گفتن و چی شنیدن!؟
وقتی به دیوار رسیدم، برگشتم تا دوباره قدم زنان و غرزنان طول پذیرایی رو طی کنم که سر جایم خشکم زد و دهنم باز مونده بود و کلمه ی اخری که تو دهنم مونده بود رو یادم رفت...
ناباورانه خانوم دکتر و خانواده اش رو روبروم دیدم... با دستپاچگی لباسم رو مرتب کردم و سلام کردم، و رفتم گوشه ی پذیرایی و تعارفشون کردم تا بشینند.
همگی نشستن و من نمیدونستم توی این موقعیت خوشحال باشم یا ناراحت!!؟ دم در نشستم چشم دوختم به دهان خاله و مادرم... خوشحال بودن و میخندیدن..
پدرجون هم لبخندی به لب داشت و با پدر خانوم دکتر صحبت می کردن.
خانوم دکتر هم سربه زیر کنار خاله ام نشسته بودن.
خاله ام گاهی با خانوم دکتر اروم حرف میزد و دوباره با مادرجون صحبت می کرد.
منتظر بودم تا خاله به من یه نگاهی بندازه تا بهش اشاره کنم و بیاد به من بگه چه خبره!؟ جمع شدیم دور هم دیگه تا چکار کنیم!؟
اما انگار خاله همه حواسش به خانوم دکتر بود و همه رو می دید به جز من... !! از بازی کردن با انگشتانم خسته شدم، گاهی جایم رو کمی تغییر می دادم. اما بالاخره خسته شدم و از جایم بلند شدم و گفتم :
#داستان
#دلارام
#قسمت_بیست_و_هفتم
❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣
@nafahat1