eitaa logo
خانم شفیعی(نفحات)
133 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
50 فایل
❤تقدیم به اقاجانمان ❤ 🌸صاحب و مولامان🌸 ⚘⚘برنامه های اخلاقی؛ اجتماعی ؛اعتقادی؛و سبک زندگی و تربیتی واحکام. دعا. وشرح ادعیه معروف. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه،مسابقه و جوایز متعدد. کپی با ذکر صلوات آزاد انتقادات و پیشنهادات ارتباط با مدیر @MAAHER
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔸 داستان دل آرام 🔸 قسمت بیست و پنجم روی نیمکت تو حیاط نشستیم، گاهی دلم میخواست به خانوم دکتر نگاه کنم... اخه سکوتشون طولانی شده بود... میخواستم بفهمم توی چه حالتی هستن؟! شاید بتونم بفهمم چی باید بگم!! یه نگاه انداختم بنظر میاد که خیلی حرف زدن برای خانوم دکتر سخته و نمی تونه دلیلش رو به زبون بیاره...!! شاید هم گفتن دلیلش به من براش اینقدر سخته!!😔 برای اینکه سختی این لحظه رو برای خانوم دکتر کم کنم، گفتم: نمیخام چیزی رو به شما تحمیل کنم، اگر نمیتونید دلیلتون رو به من بگید، حداقل راهی جلوی پام بزارید... هر کاری لازم باشه تا نظر و تصمیم شما رو در این مورد تغییر بدهم، با جون و دل انجامش میدم...حتی اگر که گفتنش به من سخته میخواهید که به مادرم بگم تا با ایشون صحبت کنید!؟ یا یکبار دیگه با خانواده خدمت برسیم؟! فقط خواهش می کنم این بار به چشم خواستگار و خاطرخواه به من نگاه کنید نه مشکل گشا!! خانوم دکتر با تعجب گفتن: آقای دکتر!!😳 بعد دوباره سرشون رو پایین انداختن و دوباره سکوت کردن... من سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم: یعنی به نظر شما اینقدر بی عرضه و بدرد نخورم که حتی شرط و شروطی هم برای رسیدن مطرح نمی کنید؟؟! ارزش امتحان پس دادن هم نداریم!! با ناراحتی بلند شدم، توی دلم دعا می کردم و از خدا می خواستم که به دل خانوم دکتر بندازه تا با من حرف بزنه و جواب منو بده... چون اگه برم دیگه نمیدونم چطوری و با چه بهونه ای دوباره ببینمش! میخواستم برای رفتن حرکت کنم که، خانوم دکتر هم بلند شدن و گفتن: شما عادت دارید همه کاراهاتون رو نصفه و نیمه رها کنید؟! گفتید باید دلیل من رو بدونید؟؟! فهمیدید؟! الان باز دوباره میخواهی بری ...!!؟ برگشتم سمتشون و گفتم: وقتی شما حتی به اندازه ی مطرح کردن دلیل تصمیمتون به من اعتماد نمی کنید ... خانوم دکتر وسط حرفم گفتن: چـــرا همـــیشه با سوزوندن دل و جلب ترحم طرف مقابل می خواهی کار خودتون رو پیش ببرید؟؟! مثل همان روز اول...!! گفتم: پس شما از روی ترحم قبول کردید بیام خواستگاری...!! خواستید دلم نشکنه..!! بعد فکر کردین چطوری ردم کنید این حرفا رو زدین دیگه!!؟؟ واقعا فکر نمی کردم کسی که اینقدر باورهای محکم داره و قاطع عمل میکنه، اینطوری... خانوم دکتر گفتن: وااای باز دوباره برگشتین سر جای اول!! اخه چه انتظاری دارید!!؟ من شما رو نمی شناسم... !! الان چیزی رو از من می خواهی بدونی که حتی پدر و مادرم هم نمیدونن!! فکر می کنید برای چی همچین فکر و پیشنهادی به ذهنم خطور کرده بود !! خسته شدم از بس خواستگار امد و رد کردم از بس بهانه برای پدر و مادرم جور کردم... شما هنوز برای من یک غریبه هستید مثل بقیه... شاید بعضی از رفتارهای شما رو تایید کنم ولی شخصیت شما برای من ناشناسه...!! من تا قبل از آشنایی با شما قطعا تصمیم به ازدواج نداشتم، اما با دیدن شما تا مرحله خواستگاری رو رضایت دادم، برای همین نقشه ای برای خلاصی خودم و رهایی خواهر و برادرم کشیدم... اما از ادامه ی ماجرا منصرف شدم، می ترسم... نمی خوام توی این مرحله از زندگی و دنیا متوقف بشم!! میخوام پیشرفت کنم!! نمیخواهم درگیر دنیا و شوهر و تجملات دنیا بشم... من برای دنیا زندگی نمی کنم هدفم با اهداف شما فرق داره.. برای تمام عمر خودم برنامه دارم که با ازدواج همه ی اونا خراب میشن...!! حالا متوجه شدین یا باید بازم دلیل و مدرک رو کنم؟! من با تعجب فقط نگاه میکردم، ولی هاج و واج بودم...اصلا چیزی نمی دیدم... دیگه حتی صدای خانوم دکتر رو هم واضح نمیشنیدم... یکدفعه چشمام برقی زد... نور امیدی به دلم تابید...خدایا دمت گرم... چقدر سر بزنگاه به دادم میرسی.. این خودشه... خودِ خودشه... حالا دیگه میدونم چکار باید بکنم... پیداش کردم... اصلا انگار از خود بیخود شدم... توی دلم داشتم به این راهکار خودم فتبارک الله می گفتمـ... اما در اصل راهی بود که خدا به ذهنم اورده بود و جای الحمدلله بود... این شد که ناخوداگاه بلند گفتم : خُب خدا رو شکر... الحمدلله... خداجونم شکرت!! میخاستم بچرخم که یدفعه چشمم افتاد به خانوم دکتر...!! یه جوری نگاه می کرد انگار که داره به دیوونه ی زنجیر پاره کرده نگاه می کنن!! تازه متوجه حالت خودم شدم.. دستامو باز کرده بودم و بلند بلند حرف میزدم... اونم وسط حرفای خانوم دکتر... خوبه تازه هنوز دور خودم نچرخیدم... اصلا وقتی این فکر به سرم جرقه زد از خود بیخود شده بودم... خودم رو جمع و جور کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم: میدونی من دلم قرصه... اخه تا همینجاشم خدا منو اورده ... بقیه اشم خدا حلش میکنه...دستتون درد نکنه که بالاخره حرف دلتون رو زدین... حالا نوبت منه... لطفا اماده بشید با من بیایید.. میخام اگه امکانش هست تا یه جایی با من بیایید ...!!... لطفا.. من همینجا منتظر میمونم. مشخص بود خانوم دکتر جا خوردن...!! ❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋 @nafahat1