24.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 احکام آرایش و پیرایش آقایان (سه)
💠 با کارشناسی حجتالاسلام و المسلمین حسین وحیدپور
🔰 از اساتید سطح عالی حوزه علمیه قم و مدیر ستاد ترویج احکام دین.
🌷جامعة الاحکام
#احکام_آرایشگری
#قسمت_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@nafahat1
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 احکام آرایش و پیرایش بانوان (سه)
💠 با کارشناسی حجتالاسلام و المسلمین حسین وحیدپور
🔰 از اساتید سطح عالی حوزه علمیه قم و مدیر ستاد ترویج احکام دین.
#آموزش_احکام
#احکام_آرایشگری
#قسمت_سوم
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
@nafahat1
💠🔸 فرزنداوری
🔸تجربه خانم کلباسی
🔸قسمت سوم
زندگی مشترک ما رسما در کانادا شروع شد. اونجا برای اینکه من هم بیکار نباشم برای ادامه تحصیل اقدام کردم و به خواست خدا برای ارشد حقوق انرژی در یکی از بهترینهای دانشگاه های دنیا در این زمینه قبول شدم.
در تمام طول اقامتم در کانادا توفیق داشتم تا پوشش چادرم رو حفظ کنم. از دوست و آشنا تحقیق کرده بودم و شنیده بودم چند نفری با حجاب چادر تو کانادا زندگی کردند، همین برای من قوت قلب شد تا همین کار رو انجام بدم. با چادر دانشگاه رفتم، خرید رفتم، جنگل و کوه نوردی رفتم و ... مسلما خیلی پوشش من برای دیگران عجیب بود، اما در مجموع میتونم بگم بازخوردهای مثبتی که دریافت کردم بسیار بسیار بیشتر از بازخوردهای منفی بود. وظیفه ی من هم به خاطر همین پوششم چند برابر بود تا بهترین تصویر رو از یک زن با حجاب مسلمان نشون بدم. جالبه تو دانشگاه خیلی ها ازم میپرسیدند مگه زنها در کشور شما اجازه ی تحصیل دارند؟ و با شنیدن اینکه دانشجوهای زن در ایران بیش از مردان هستند واقعا شگفت زده میشدند.
خلاصه، یک ترم از تحصیل من گذشت و تصمیم گرفتیم که یک فرشته به خانواده مون اضافه کنیم. ترم دوم هم در بارداری گذشت و پسر نازنین من در تعطیلات بین دو ترم به دنیا اومد😊 و من یک هفته بعد سر کلاس نشسته بودم😅 خیلی سخت گذشت ولی الحمدلله اون ترم هم تمام شد.
در مورد زایمانم باید بگم تاکید و اهتمامی زیادی در سیستم بهداشت کانادا به زایمان طبیعی وجود داشت. مثلاً همین پسر اول من، تقریبا یقین دارم که اگر ایران بودم من رو سزارین میکردند، چون هم از ۴۱ هفته شده بودم، هم مدفوع کرده بود و هم در زمان انقباضات ضربان قلب بچه پایین میومد. اما تو بیمارستان با اینها به عنوان مسائل عادی زایمان طبیعی برخورد میشد و اصلا استرس به من وارد نمیکردند و حتی حرفی از سزارین نشد.
هنوز درسم تمام نشده بود و پسرم ۶ ماهش بود که تصمیم گرفتیم فرشته ی بعدی رو به جمع خانواده مون اضافه کنیم. هم من و هم همسرم (البته بیشتر خودم) ، دوست داشتیم فاصله سنی بچه هامون کم باشه. از طرفی چون به نسبت دیر ازدواج کرده بودم، دوست داشتم تا سنم پایین تره بچه دار بشم، چون هم توان جسمی آدم بیشتره، هم حوصله اش.
خلاصه پسر اولم ده ماهه بود که من به لطف خدا دوباره باردار شدم. وقتی پسر دومم رو باردار بشم، تنها دغدغه ام این بود که چقدر میتونم به پسر اولم شیر بدم. تحقیقات زیادی در این مورد کردم و از دکتر هم پرسیدم. متوجه شدم تا زمانی که لکه بینی پیش نیاد میشه با وجود بارداری به شیردهی هم ادامه داد. البته فقط تا هفته ۲۴ بارداری مادر شیر داره و بعد از اون شیر دوباره به آغوز تبدیل میشه. در نتیجه هم مقدارش خیلی کم میشه و هم طعمش فرق میکنه. بعضی بچه ها باز اینو هم میپسندن، بعضی دیگه هم نمیپسندن و خودشون دیگه نمیخورند. من هم تونستم تو بارداری دوم و سومم تا چند ماهی شیردادن به بچه قبلی رو ادامه بدم.
همزمان با بارداری دوم، فوق لیسانس هم تمام شد با نمره ی عالی، با آینده ی کاری و مالی فوق العاده، و احتمال قبولی بالا در مقطع دکتری... اما من که با آمدن پسرم در زندگی مراحل جدیدی از رشد و تعالی در خودم رو احساس کرده بودم، به این نتیجه رسیدم که برای درس خواندن وقت هست، اما «دوره ی طلایی فرزندآوری» زود میگذره و اگر از دستش بدم دیگه برنمیگرده.
احساس میکردم کم کم دارم به نتایج جدیدی در مورد «نقش خاص خاص» خودم میرسم، نقشی که توی دنیا فقط و فقط به من داده شده، که هیچکس به جز من نمیتونه انجامش بده و قراره دنیا رو تکون بده.
ادامه دارد....
#فرزنداوری
#تجربه
#خانم_کلباسی
#قسمت_سوم
🌺🎋🌺🎋🌺🎋🌺🎋🌺🎋🌺🎋
@nafahat1
💠🔸 داستان دل آرام
💟🔸قسمت سوم
جا خوردمـ...😳 اصلا دست و پامو گم کردم..
با خنده گفت:
_بلد نیسی چرا به جومونگ فحش🤬 میدی!!😂 اونکه بلده بپره!!
عصبی😡 شده بودم ....امـــا نمــیدونستم چی بـــگم...!! فکــرم کـــار نــمیــکــرد ..هــنگ.هــنـــگ بودم!! یه چند لحظه ای فراموش کردم داشتم به چــی فکــر مــیکــردم الان باید به چــی فــکر کنم!؟😖🧐
در حــالــی که داشت آستیناشو بالا میزد، باز ادامـــه داد...
_کــاری نداره که دخی خانوم... کار رو باید بدی به اوسات ... بـــرو کـــنــار وایسا تــماشا کن ببین حــاجیت چــکار میکنه...! اصلا جــومونگ شـــاگــرد خودم بــوده ...هنوزم تو فیــلماش اینجــانب بدل بازی می کنم ...!!😜
😳مونــده بــودم... چـــرا مــن امــروز حس می کنم زبونم از کـــار افــتاده!!؟☹️
رفت عقب و با یه خیز بلند پرید بالا و دیوار رو محکم گرفت و بعد با یه جفت پا پرید روی دیوار خونه ی ما... بعد از اون بالا در حــالی که دستش رو به کمر گرفته بود😏 پوزخندی زد و گف: "
_حالا دیدی!!؟ تمــاشا کردی ؟؟ اینکه چیزی نیس...
پرید توی حیاط و یکمی بعد در حیاط رو باز کرد و امد باز می خندید و من چقدر با خنده هاش عصبی تر می شدم.. 😡
_حال کـــردی ...حرکت و عشق کردی.. بفرما اینم در .. همینو میخاسی دیگه...؟!
من تازه وقتی در خونه رو باز دیدم، تازه بخــودم امدم... یه نگـــاهی به در خونه کردم و با عصبانیت به طرف خونه ی عاطفه خانوم همسایه امون برگشـــتم...😡😠
امــــا اون پسره باز پرید جـــلوم و گفت:
_پس چـــی شد؟؟!😲 مــگه نمــیخاستی در خونتون رو باز کنـــی ... خب بازش کردم دیگـــه!! پ کجا مـــیری...!!
من بدون ایـــنکه بــهش توجه کنم رفتم پشت در همسایه و محکم کوبیدم به در...!!
_بابا عجب آدمی هسیا !! اینهمه زحمت کشیدم پریدم بالای دیوار ... که بری خونه همسایه اتون!!😮
اصلا نمی فهمم چی میخاد ..این دیگه از کجا پیداش شد!؟
صدای نرگس، دختر عاطفه خانوم رو شنیدم که از توی آیفون خونه میگه: کــیه؟! چـــرا در میزنــی؟ خب زنگ بزن آدم ناحسابی!؟😠
با صدای ضعیف و خسته ای گفتم: دلارامم
نرگس گفت: دلارام جون تو هنوز اینجایی؟؟!
ببخشید بیا تو عزیزم! بعد در رو باز کرد...
مـــن با خستگی رفتم داخل ...دم در کفشام رو از توی جــاکــفــشی برداشتم ..ـ داشتم برمیگشتم که عاطفه خانوم در راهرو رو باز کرد و گفت:
_ دخترم کجا میری؟
تو دلم گفتم بزنم به سیم آخر و سراغ بابام رو ازش بگــیــرم که یدفعه ای گفت:
_تو امــروز چت شده؟؟ چــرا سر و وضعت این شکــلی شده...!! لباسات پره خاکه...!! چادرت پاره شده دخترم!! پابرهنه چـــرا رفتی تو آخــه!؟
وااااای که چقد این عاطفه خانوم حـــرف مــیزنه اصـــلا مهلت نــمیده نفس بــکشی!!
و منکه با این سوالاش از همین یه امیدکوچکی که برای جواب گرفتنم داشتم ناامید شده بودم، مثل جن زده ها،بدون هیچ جوابی راه پله ها رو یکی یکی آمدم پایین و در رو بستم و بطرف خونه ی خودمون راه افــتادم... گفتم بابا حتما برام تو خونه یادداشتی، نامه ای چیزی گذاشته...
دیدم باز اون پــسره پرید جلوم و گفت:
_ آهان امــدی!! تــرسیدما... فـــکـ کردم ازمن نــاراحت شــدی!! اون موقع تا حالا هم مواظب خونتون بودمـــا!😏
من امـــا بدون هیچ حــرفی رفتم تو خــونه و در رو محکم بهم زدم...
ادامه دارد....
#داستان
#دلارام
#قسمت_سوم
🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋
@nafahat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با رفیق ۳۵ ساله شهید سلیمانی
جناب آقای حاج محمودخالقی معاون آموزش سابق مرکزمدیریت حوزههای علمیه خواهران
🔹رفیقی که حاج قاسم وظیفه سنگینی بر عهده او گذاشت
🔹امشب بخش خبری ۲۰:۳۰
💠🔸 ۸ روز تا سالگرد شهادت سردار دلها
🔸قسمت سوم وصیت نامه آسمانی شهید:
📜خدایا! به عفو تو امید دارم، ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو می آیم😭. من توشهای برنگرفته ام؛ چون فقیر [را]در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آورده ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهل بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها #وصیت_نامه #قسمت_سوم
🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷
@nafahat1