23.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 احکام آرایش و پیرایش بانوان (نه)
💠 با کارشناسی حجتالاسلام و المسلمین حسین وحیدپور
🔰 از اساتید سطح عالی حوزه علمیه قم و مدیر ستاد ترویج احکام دین.
کاری از جامعه الاحکام
#آموزش_احکام
#احکام_آرایشگری✂️
#قسمت_نهم
✂️🌴✂️🌴✂️🌴✂️🌴✂️🌴✂️🌴
https://eitaa.com/joinchat/2746417199C8d002aaaf1
🌸🌸🌸⚘⚘⚘⚘🌸🌸
💠🔸 فضایل حضرت علی(علیه السلام)
🌹حدیث معرفت بالنورانیه
🔸قسمت نهم
💌يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ، أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا،
🌟ای سلمان و ابوذر! من محمّد و محمّد منم
💌وَ أَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدٌ مِنِّي، قَالَ اللهُ تَعَالَى: ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ﴾ (الرحمن: 19 و 20).
🌟 و من از محمّدم و محمّد از من است؛ خداوند فرموده: ﴿دو دريا را [طوری] روان كرد كه با هم برخورد كنند * ميان آن دو، حدّ فاصلى است كه به هم تجاوز نمىكنند﴾.
💌يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ، قَالا: لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ.
🌟 ای سلمان و ابوذر! گفتند: بله ای امیر مؤمنان.
💌قَالَ ـ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ ـ: إِنَّ مَيِّتَنَا لَمْ يَمُتْ،
🌟 فرمود: مرده ی ما نمرده
💌وَ غَائِبَنَا لَمْ يَغِبْ،
🌟 و غائب ما پنهان نشده
💌وَ إِنَّ قَتْلَانَا لَمْ يُقْتَلُوا.
🌟 و کشته هاى ما کشته نشده اند.
💌يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ، قَالا: لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ.
🌟 ای سلمان و ابوذر! گفتند: بله ای امیر مؤمنان.
💌قَالَ ـ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ ـ: أَنَا أَمِيرُ كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِمَّنْ مَضَى وَ مِمَّنْ بَقِيَ،
🌟 فرمود: من امیر هر مرد و زن مؤمنم؛ چه از گذشتگان و چه از آیندگان
💌وَ أُيِّدْتُ بِرُوحِ الْعَظَمَةِ،
🌟 و با روح عظمت تأیید (و تقویت) شده ام
💌وَ أَنَا تَكَلَّمْتُ عَلَى لِسَانِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ فِي الْمَهْدِ،
🌟 و من بر زبان عیسی بن مریم در مهد تکلّم کردم
💌وَ أَنَا آدَمُ، وَ أَنَا نُوحٌ، وَ أَنَا إِبْراهِيمُ، وَ أَنَا مُوسَى، وَ أَنَا عِيسَى، وَ أَنَا مُحَمَّدٌ، أَنْتَقِلُ فِي الصُّوَرِ كَيْفَ أَشَاءُ،
🌟 و منم آدم، و منم نوح، و منم ابراهیم، و منم موسی، و منم عیسی، و منم محمّد، که در صورتهای مختلف جابجا میشدم آنگونه که میخواستم
💌مَنْ رَآنِي فَقَدْ رَآهُمْ،
🌟 هر که مرا ببیند، ایشان را دیده
💌وَ مَنْ رَآهُمْ فَقَدْ رَآنِي،
🌟 و هر که ایشان را ببیند، مرا دیده
💌وَ لَوْ ظَهَرْتُ لِلنَّاسِ فِي صُورَةٍ وَاحِدَةٍ لَهَلَكَ فِيَّ النَّاسُ وَ قَالُوا: هُوَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَتَغَيَّرُ.
🌟 و اگر در یک صورت برای مردم آشکار میشدم، مردم درباره ام هلاک شده و میگفتند: او زوال پذیر نیست و تغییر نمیکند (پس خداست).
🌹 مـــولا عــــ💚ــــلـــــی جـــــ❤️ــــانم 🌹
#فضایل_حضرت_علی_ع_
#حدیث_معرفت_امام
#قسمت_نهم
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸
@nafahat1
💠🔸 داستان دل آرام
🔸 قسمت نهم
دنیا جلوی چشمام تار شد و از هوش رفتم...!!
واقعا لحظات عجیبی بود...!! صدای همه رو می شنیدم اما... نه می دیدم و نه میتونستم حرف بزنم...
یکی میگف فک کنم آنروز که تیر خورده خونریزی زیادی داشته ضعیف شده...یکی می گفت: آره کمخونی گرفته،
_شاید از بیخوابیه...
صدای ناصر رو هم میشنیدم که بازم توی این شرایط مسخره بازیش گل کرده بود و میگفت:
این همون روز، حوری😇 براش شربت رو آورده بوده، دیده و عاشق شده، دیگه موندنی نیست... ولش کنید بزارید به حوریش😇 برسه...😂
حاج اقا ملکی خودش آب آورده بود و ریخت روی سر و صورتم ... 😳 بیدار شدم دستپاچه شدم و یدفعه ای بخودم امدم بلند شدم مرتب نشستم...گیج 🤯بودم ... نمیدونستم کدوم واقعیت بود و کدوم خیال !!😳
باورش برام سخت بود...😳😇
حاج اقا ملکی گفت:" اگر حالت خوب نیست میخوای بری خونه، یه شب دیگه جلسه رو برگزار کنیم؟!
یدفعه ای پریدم بالا و ایستادم گفتم نه حاج آقا چیزیم نیس، خوب خوبم...! ادامـــه بدیم معذرت میخوام نمیدونم چرا یدفعه ای سرم گیج رفت فقط...!!
سریع به اطراف نگاه کردم امـــا کسی نبود ..هول کردم با صدای بلند پرسیدم پس مهمان ها کجان؟ چـــرا رفتن؟!
حاج اقا که داشت همه رو جمع میکرد وسط مسجد تا دوباره جلسه رو تشکیل بدیم.. گفتن نه نرفتن همینجان رفتن تو اتاق های شبستان سری بزنن ببینن میشه برای درمانگاه فعلا همینجا رو راه بندازیم تا یه جای مناسب پیدا بشه...
دل تو دلم نبود... اصــلا همچین توقعی از خودم نداشتم... چرا دیگه از هوش رفتم... قبلا این چیزا رو مسخره میکردم...😜 حالا خودم... !!
نمیدونم دوباره که دیدمش چی میشه و چی باید بگم!! دست و پام رو گم کرده بودم ... تو دلم گفتم خــدایا شــکرت خودت که جور کردی دوباره ببینمش،خودت هم کمکم کن تا بتونم باهاش حرف بزنم ...هر چند هنوزم باورم نمیشه که خودش بود و درست دیده باشم...
حاج آقا ملکی رفته بودن تو شبستان مهمانها رو صدا کنن... آمدن داخل مسجد و پشت سرشون اون سه تا آقا وارد شدن ... منم مثل برق گرفته ها چشم دوخته بودم به در مسجد تا خانوم ها بیان داخل مسجد ... امــــا ...☹️
یدفعه ای حاج آقا صدا زدن آقای حجتی تشریف نمیاری برادر؟ منتظر کسی هستین؟
با صدای حاجی بخودم امدم و گفتم نه!! نه!! ببخشید ... رفتم کنار همه روبروی در مسجد نشستم...!!😔
روم نمیشد سراغ بگیرم... دوباره حالم گرفته شد..😞
لحظه های آنشب به سختی و زجرآور میگذشت...
اصــلا هیچی نمیشنیدم و متوجه نشدم قرار بر چی شد!!
وقتی همه رفتن حاج آقا امد کنارم و با دست زد روی شونه ام و گفت:
چی شده آقای حجتی؟ روبراه و سرحال نیستی؟!
اصلا با ما نیستی؟؟!!"
گفتم هیچی حاج اقا چیزی نیست.
امـــا حاجی خیلی تیز و زیرکه فهمیده بود که توی دلم چی میگذره ...
گفت: بخــدا توکل کن ..خدا هیچکاریش بی حکمت نیست.. وقتش که برسه خودشم وسیله اش رو جور می کنه ..امشب همینقد رو خواست، بقیه اشم یه وقت بهتر ....نگران نباش..👌
منم با تعجب و خجالت سرم رو پایین انداختم و پرسیدم: پس خانوم ها کجا رفتن حاجی؟ مگه سه تا خانوم هم مهمان نبودن؟؟
حاجی گفت: چرا بودن اما بعد ازینکه حال شما بد شد و مطمئن شدن که طوریت نشده، بخاطر اینکه دیر وقت نشه گفتن هر تصمیمی بگیرید ما حاضریم کمک کنیم و حاج یوسف انها رو برد تا برسونتشون خونه هاشون.. آخه خوبیت نداشت دیگه داشت دیر وقت میشد.
منکه دوباره انگار آب سرد ریخته باشن روی سرم... فقط گفتم توکل بر خدا و با حاجی خداحافظی کردم و بلند شدم برم که قبل از رسیدن به در حاجی صدا زد و گفت ولی خانوم دکتر فردا عصر قراره بیاد و یه سری وسیله برای درمانگاه بیاره...!!☺️
با تعجب برگشتم و پرسیدم ساعت چند حاجی ؟
_ساعت۴
با خوشحالی خداحافظی کردم ..
تمام شب داشتم به مکالمه فردا عصر فکر می کردم.. نمیدونستم چی باید بگم ..چطور برخورد میکنه... شب خیلی عجیبی بود...!! نصف شب با وضو و نماز خودم رو برای فردا آماده کردم ...
توی سجاده ام به یاد حرف پدرجان افتادم که همیشه بهم می گفت:
پسر جان زندگی قصه و داستان نیست، خیلی فرق میکنه.باید مرد باشی و عاقلانه تصمیم بگیری!!
خودم رو سپردم بخدا و گفتم: خدایا عاقبت همه ی ما رو ختم بخیر کن و هر طور که صلاح میدونی برام مقدر کن...
صبح زود رفتم کمی پیاده روی کردم و بعد برای دانشگاه آماده شدم...
امـروز خــیلی آرامش عجیبی دارم... توی این مدت اینقدر دلم آرام نبود...توی کلاس هم تمام حواسم به درسم بود...
امدم خونه و برای اینکه عصر به مسجد برم آماده شدم... هنوز نمی دونم به چه بهانه ای باید برم و باهاش حرف بزنم.... تو قفسه ی کتابخانه ام نگاه کردم یه کتاب قطور پیدا کردم و برداشتم و راهی مسجد شدم...
حاج اقا ملکی توی مسجد داشت اتاق رو مرتب می کرد... سلام کردم و وارد مسجد شدم...
حاجی گفت سلام برادر سلامت باشی...😊 زود امدی!
#داستان
#دلارام
#قسمت_نهم
🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋❣🎋
@nafahat1