eitaa logo
💞 نفــــس عشـــــــق💞
1.1هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
5.6هزار ویدیو
35 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ #چادر آن زمانےڪہ دڱر محشرڪبرے باشد هرڪسے بهرشفا روے بہ هرجا باشد دل من در پےِ آسودگےو عیش و طرب تا بہ دستم نخےازچادرزهراباشد #نفس_عشق🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@nafas_eshgh2
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هفتاد_و_چهارم مكر_زنان_در_كشتن_شتر_صالح مدت مدیدی روح ناپاك قوم صالح،
🌸🍃🌸🍃 قصه_هفتاد_و_پنجم كیفر_نافرمانی_خدا! آنگاه كه شتر صالح علیه السلام كشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده كردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شك و تردید متصور نیست. شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلكه به دعوت صالح لبیك گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود كه هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلكه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند كه در نزول عذاب آنان عجله كند و كیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد! صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینكه كار نیكی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می كنید؟! ای كاش از خدا طلب آمرزش می كردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید. گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نكرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند كه به پیغمبر خدا گفتند: ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد كردند كه در دل شب تاریك، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله كنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند كه این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود. قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح كردند و به فكر كشتن ایشان افتادند كه اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از كیفری كه بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب كرد و مكر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت. كیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به كیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند. آری آن كاخهای بلند و محكم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی كه برای حفظ جان خود در دل سنگهای كوه تراشیده بودند، هیچكدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری كند. صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده كرد كه بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشكیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از كنار آنان عبور كرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب كرده و گفت:" ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ كردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید". 🌤 ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هفتاد_و_پنجم كیفر_نافرمانی_خدا! آنگاه كه شتر صالح علیه السلام كشته شد،
🌸🍃🌸🍃 قصه_هفتاد_و_ششم حضرت_ابراهیم_علیه‌السلام مردم بابل در وفور ناز و نعمت به سر میبردندو در سایه رحمت الهی زندگی آسوده ای داشتند. ولی این قوم با اینکه غرق در نعمت بودند، اما از نظر معنوی در شب تاریک گمراهی، اُفتان و خیزان و در پرتگاه ضلالت و جهالت سرگردان بودند. این مردم گمراه با دست خود بت می تراشیدند و آنها را برپای می داشتند و سپس بتهای تراشیده را پروردگار و معبود خویش قرار می دادند و آنها را می پرستیدند. این مردم خدای یکتا و خالق هستی و همان کسی که آن نعمتهای ظاهری و باطنی را بر آنها جاری ساخته بود فراموش کردند و به عبادت بتها مشغول شدند. در آن زمان، زمام امور دست نمرود فرزند کنعان بن کوش بود. نمرود حاکمی مستبد بود که بیدادگری را پیشه خود ساخته بود، آنگاه که او خود را غرق در نعمت دید و مغرور قدرت و تسلط خود بر مردم شد و جهل و نادانی قوم خویش را دریافت و آنگاه که به کوردلی مردم سرزمین خود پی برد، زمینه را برای ادعای خدایی مساعد دید و مدعی خدایی شد و مردم را به پرستش خود دعوت نمود! چرا نمرود قوم را به پرستش و عبادت خود دعوت نکند؟! چرا آنان را به تواضع و تعظیم خویش ناگزیر نسازد؟! آری، نمرود می دید که جهل و نادانی آشکار، و عقاید فاسد، رایج گشته است و قوم او در گمراهی به سر می برند و همین عامل زمینه ادعای خدایی او را فراهم کرد. پادشاهی بود جبار و عنید ظاهر و باطن ستمکار و پلید بس که بر نفس دنی مغرور بود چشم حق بین دلش بی نور بود دعوی کذب خدایی می نمود و از جهالت خود سنایی می نمود بابل شهری که در پنج هزار سال پیش دارای تمدن عظیم و در کرانه دجله و فرات قرار داشت، هر کدام از مردم آن به ستاره ای ایمان داشته و آن را می پرستیدند و نمرود پادشاه ستمگر بر آن سرزمین حکم می راند. تولد ابراهیم در زمان نمرود، از روی ستارگان آینده را پیش بینی می کردند، یکی از پیشگویان و منجمان دربار نمرود، شخصی به نام آزر بود، که بعد از تولد ابراهیم از او نگهداری می کرد و ابراهیم او را پدر صدا می زد. چون جد مادری ابراهیم بود. قبل از اینکه ابراهیم به دنیا بیاید، آزر به نمرود گفت؛ من با توجه به حساب فلکی و حالات ستارگان، پیش بینی می کنم که به زودی شخصی به دنیا می آید که تو را و آئین تو را منسوخ می کند. او در همین سرزمین به دنیا خواهد آمد، اما هنوز به دنیا نیامده است.نمرود با شنیدن این سخنان، به سربازان خود دستور داد تا میان زنان و مردان جدایی بیاندازند و هر زن بارداری را زیر نظر داشته باشند. آن زمان رسم بر این بود که زنان به هنگام یائسگی از شهر بیرون می رفتند و بعد از اینکه این مدت تمام می شد دوباره به شهر بازمی گشتند. روزها و ماه ها گذشت و کودکان بسیاری به دست سربازان نمرود کشته شدند، ولی در این میان که مادر ابراهیم باردار بود، خداوند به گونه ای قرار نمود که هیچ از بارداری مادر ابراهیم مشخص نبود و کسی از بارداری او متوجه نمی شد. در زمان بارداری ابراهیم، پدر ابراهیم از دنیا رفت و مادر ابراهیم تنها گشت، تا اینکه بارداری او به 9 ماهگی رسید. مادر ابراهیم قاعدگی را بهانه قرار داد و از شهر بیرون رفت و در غاری ابراهیم را به دنیا آورد و بعد از چند روز کودک را در آن غار به دستور پروردگار تنها گذاشت و دهانه غار را با سنگ پوشاند، و به شهر بازگشت تا کسی متوجه وضع حمل او نگردد. خداوند با قدرت بی انتهای خود، از سرانگشتان کودک، شیری فراوان برای تغذیه آن کودک فراهم کرد و کودک با مکیدن شصت خود سیراب می گشت ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هفتاد_و_ششم حضرت_ابراهیم_علیه‌السلام مردم بابل در وفور ناز و نعمت ب
🌸🍃🌸🍃 قصه_هفتاد_و_هفتم نَسَب ابراهیم علیه السلام مادر ابراهیم روزی یک بار به طور پنهانی به او سر می زد. و از حال کودک خود جویا می شد. مأموران نمرود همچنان به کشتار خود ادامه دادند. روزها گذشت، نه نمرود و نه مأموران او از وجود ابراهیم مطلع گشتند. ابراهیم هر روز به اندازه یک ماه کودکان دیگر رشد می کرد در میان اهل اَنساب و مورخین ظاهرا اختلافی وجود ندارد که نام پدر ابراهیم تارخ بوده و نَسَب آن بزرگوار را تا به نوح پیغمبر، چنین نوشته اند؛ «ابراهیم بن تارخ بن ناحوربن سروج بن رعوبن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام ». خداشناسی ابراهیم علیه السلام نمرود و اطرافیان نمرود، فکر می کردند که آن کودک را کشته اند و دیگر کسی نیست که سلطنت نمرود را به خطر بیاندازد، تا اینکه ابراهیم در آن غار و بطور پنهانی بزرگ شد. روزی ابراهیم از مادرش خواست تا او را به همراه خویش از غار بیرون ببرد، اما مادرش از دستور نمرود و مأمورانش همچنان می ترسید و از خطرات بیرون از غار او را آگاه ساخت و بار دیگر ابراهیم در غار تنها ماند. هنگامی که شب فرا رسید ابراهیم به سوی آسمان خیره شد، نگاهش به ستاره زهره افتاد و گفت؛ این پروردگار من است ولی با ناپدید شدن آن می گفت؛ نه، این نمی تواند پروردگار من باشد، ناپدید شدگان را به هنگام روز دوست ندارم. بار دیگر نگاهش در آسمان به ماه افتاد و گفت؛ حتما این پروردگار من است، چرا که زیباتر و بزرگ تر است، اما هنگامی که ماه رفت گفت؛ نه. این نیز نمی تواند پروردگارم باشد. روز بعد هنگامی که از غار بیرون رفت، خورشید را در آسمان دید و گفت؛ این پروردگار من است، اما خورشید با همه زیبایی و درخشانی اش بازهم غروب کرد. هنگامی که ابراهیم اندوهگین نشست، خداوند ملکوت آسمان و زمین را در برابر دیدگان ابراهیم قرار داد، و ابراهیم با خود گفت؛ خداوند هیچ وقت با آمدن روز از بین نمی رود و یا غروب نمی کند و... بی شک خدای من کس دیگری است که همه این سیاره ها و ماه و جهان را آفریده است و آن هنگام ابراهیم تنها 13 سال داشت. ╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هفتاد_و_هفتم نَسَب ابراهیم علیه السلام مادر ابراهیم روزی یک بار به ط
قصه_هفتاد_و_نهم دعوت آزر به یکتاپرستی همانطور که قبلاً گفتیم آزر، سرپرست ابراهیم در دوران نوجوانی او بود و از جمله کسانی که هم بت پرست و هم بت تراش بود و آنها را می فروخت. آزر بعد از وفات پدر، از مردم به او نزدیکتر بود و برای هدایت شایسته تر و جا داشت که ابراهیم در هدایت وی سعی بیشتری معمول دارد. با توجه به اینکه آزر، بت تراش بود و بت ها را به مردم می فروخت و از مبلغین و مروّجین پرستش به شمار می رفت، می توانست سدّ راه ابراهیم باشد، لذا راهنمایی آزر به خداپرستی اولین قدم در راه ترویج یکتاپرستی بود. ابراهیم برای شروع دعوت خود به تحقیر و بدگویی از بُتها اقدام نکرد تا آزر از وی نفرت پیدا کند، بلکه چون آزر جای پدر او را برای ابراهیم پُر کرده بود، برای او احترام خاصی قائل بود و به همین خاطر آرام و با زبانی شیرین و لحنی ملایم و مؤدبانه با آزر وارد صحبت شد. ابراهیم، ابتدا از نبوت خود شروع کرد تا مهر و محبت او را به خود متوجه کند، سپس از آزر پرسید؛ چرا به بتها توجه کرده و دل به پرستش آنها بسته ای، با اینکه می دانی آنها صدای تو را نمی شنوند و تواضع و فروتنی تو را نمی بیند و نمی توانند در برابر بلا به شما یاری رسانند و یا حاجتی را برآورده سازند، چرا در پرستش آنها اصرار می کنی؟ابراهیم ترسید، آزر موقعیت او را حقیر شمرده و از او روی برگرداند، لذا برای جلب عواطف، او را پدر نامید و گفت؛ من دارای علمی شده ام که تو از آن بی بهره ای، از پیروی من سرپیچی و در همراهی من کوتاهی نکن. گرچه از نظر ثروت و از نظر سن از تو ارشد نیستم ولی از نظر علم و معرفت از تو برترم. پس، از آزر خواست تا روش او را تعقیب کند و در طریق وی قدم بردارد تا به راه راست هدایت شود. پس از این ابراهیم تصمیم گرفت بتها را در نظر آزر بی ارزش جلوه دهد، و به آزر گفت؛ با پرستش بت و تسلیم در مقابل آنها، شیطان را پرستش می کنی. همان شیطانی که نافرمانی خدا را کرد و به خدا وعده داد که مردم را گمراه سازد. پس او غیر از هلاکت و گمراهی و فساد برای بشر، چیز دیگری را طالب نیست. ابراهیم به روشنگری آزر پرداخت و او را از عاقبت بت پرستی خبر داد و گفت؛ پدر جان، از آن روزی می ترسم که به عذاب الهی دچار شوی و از جمله یاران و اَتباع شیطان درآیی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
💞 نفــــس عشـــــــق💞
#داستانک_های_حقیقی قصه_هفتاد_و_نهم دعوت آزر به یکتاپرستی همانطور که قبلاً گفتیم آزر، سرپرست ابراه
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتادم تهدید کردن ابراهیم علیه السلام آنگاه که ابراهیم راه حق را به آزر پیشنهاد کرد و او را پند داد، آزر زیر بار رأی او نرفت، و بر کفر و عناد خود اصرار ورزید و با پرخاش با ابراهیم برخورد کرد و رسالت او را منکر شد، ولی ابراهیم از راه دیگری وارد شد. آزر که بت تراش بود و بتها را می ساخت، آنها را به فرزندان خود می داد تا به بازار ببرند و بفروشند. روزی آزر چند بت را به ابراهیم داد تا به بازار برده و آنها را بفروشد، ولی ابراهیم در میان راه، طنابی به گردن بتها انداخت و آنها را روی زمین کشید، و همینطور آنها را در میان گندآب انداخت و در برابر مردم خطاب به بتها گفت؛ اگر زنده اید با من حرف بزنید. و خطاب به مردم گفت؛ چگونه این بتها را می پرستید که حتی نمی توانند از خود در برابر اعمال من دفاع کنند و حتی نمی توانند با من سخن بگویند. ابراهیم که مردی بیدار دل و روشن فکر بود، متوجه شده بود که دلایل لفظی و برهان منطقی هر قدر مانند روز روشن باشد در شوره زار دل قوم او ثمری به بار نخواهد آورد، برای همین بود که تصمیم گرفت گفتار و استدلال سمعی را به احتجاج بصری و قابل رؤیت تبدیل کند تا بلکه چشمان قوم را به بصیرت درون منور سازد و بدین طریق حقیقت دعوت خود را برای آنان آشکار سازد و به همین خاطر بت ها را بر روی زمین کشید و آنها را به داخل آب کثیف انداخت. قوم ابراهیم در مورد بتهای خود سخنهای فراوان گفتند و در بیان جواب درست به ابراهیم، افراط کردند. آنان به تواضع در برابر بتها افتخار می کردند و در جواب ابراهیم می گفتند؛ ما بتها را می پرستیم و بر آنها سجده می کنیم، چون اجداد ما این کار را می کردند. ابراهیم با پرسش و پاسخ خود، موقعیت و اوضاع فکری قوم را درک کرد و همچون پزشکی که به دنبال منشأ درد است و مانند یک قاضی که می خواهد مجرمین را به اقرار گناه خود و به اعتراف جرم سوق دهد وارد عمل شد. او با سؤالات و پاسخها و دلایل منطقی ارکان عقاید آنان را درهم فرو ریخت، قوم نیز تسلیم دلیل او می شدند تا از او پیروی کنند و راه گریزی از دعوت او نمی یافتند. ابراهیم مرتب عقاید باطل آنان را عنوان می کرد و به آنها می گفت؛ آیا بتها حرف شما را می شنوند؟ آیا آنها شما را هنگام عبادت می بینند؟ و آیا بتها برای شما نفع و خاصیتی دارند؟ ابراهیم با خود می گفت؛ به راستی که تقلید کورکورانه از جمله نقشه های شیطان است و این مردم چقدر نادانند که با این وجود خود را بر طریق حق می دانند و مطالبی بی اساس و دلایلی در نهایت ضعیف در این مورد ارائه می دهند. آزر و نمرودیان چون این اوضاع را دیدند، ابراهیم را تهدید کردند و او را از خود دور ساختند و در خانه ای او را مبحوث ساختند. ابراهیم نیز قبل از رفتن با قاطعیت تمام به نمرود و نمرودیان گفت؛ «به خدا سوگند در غیاب شما نقشه ای برای نابودی بتهایتان می کشم». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتادم تهدید کردن ابراهیم علیه السلام آنگاه که ابراهیم راه حق را ب
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_یکم نقشه ابراهیم و شکستن بتها بت پرستان رفته بیرون سر به سر * گشت تنها بت شکن با یک تبر پس به دست بگرفت با قدرت تبر * هر یکی را زد یکی ضربت به سر یک به یک را با تبر درهم شکست * سرفرازی بتان را کرد پست ابراهیم که نمی خواست خانواده خود و همینطور آزر را که سرپرست او بود به دردسر بیندازد، از خانواده خود کناره گرفت و در خانه ای مستقل زندگی کرد و از طرف مأموران نمرود نیز مواظبت می شد که مبادا مردم را به خداپرستی دعوت کند. آنگاه که تبلیغات سمعی و بصری و برهان و ارشاد بر قوم مؤثر نیفتاد و اعلام خطر نیز سودی نبخشید و از دعوت وی روی گرداندند، ابراهیم دریافت که گوش آنان به سخن وی بدهکار نیست، و چون دید که قوم به خرافات خود چنگ زده اند و به بت پرستی تمسک جسته اند، نقشه جدیدی علیه بت ها کشید و با خود سوگند یاد کرد که در نابودی بت ها تدبیری بکار گیرد تا این مردم دریابند که بت ها قادر نیستند از خود دفاع کنند و خطر و تهدید را هم از خود و هم از مردم دور سازند و یا از آن جلوگیری کنند. شاید قوم بدین ترتیب درک کنند که اگر عبادت بتها را کنار بگذارند ضرر و خطری متوجه آنها نمی شود. برنامه مردم بابل این بود که هر سال به هنگام عید از شهر خارج می شدند و جشن و عیش و نوش خود را در خارج از شهر برگذار می کردند، و قبل از خروج غذاهای فراوان در معابد می گذاشتند تا بتها نیز در جشن آنها شریک باشند و هنگام بازگشت به شهر از غذاهای معبد نیز استفاده کنند. آنها معتقد بودند که بت ها (خدایان) به غذاها برکت می دهند و خوردن این غذاها موجب نیکی است. ابراهیم از این فرصت استفاده کرد و زمانی که آنها از ابراهیم خواستند تا با آنها به خارج از شهر برود، ابراهیم خود را به بیماری زد و به آنها گفت؛ من بیمار هستم و حالم خوب نیست و نمی توانم با شما به بیرون شهر بیایم. «ابراهیم دروغ نگفته بود، او بیمار بود، بیماری او روحش بود و بسیار رنج می کشید از اعمال این قوم بت پرست و فاسد که دعوت او را نپذیرفته بودند، و این غم او را ملول و افسرده ساخته بود.» قوم ابراهیم با شنیدن بیماری او و ترس از سرایت بیماری به آنها، او را رها کردند و بر دعوت خود پافشاری نکردند و بلکه از نرفتن ابراهیم با آنها اظهار خوشحالی کردند و با خرسندی عازم خارج شهر شدند. شهر از جمعیت خالی شد و کوچه و خیابانها و حتی معبد آنها نیز تهی گشته بود و کسی جز ابراهیم در شهر باقی نمانده بود. آنگاه که ابراهیم شرایط را مساعد دید، آهسته به بت خانه نزدیک شد. بت خانه محیط وسیعی داشت که از بت انباشته شده بود و در میان آنها بتی قرار داشت که از همه بزرگ تر بود. ابراهیم چون وارد بت خانه شد از روی سرزنش و تمسخر رو به بت ها نمود و گفت؛ چرا غذانمی خورید؟ چرا حرف نمی زنید؟سپس در پاسخ خود گفت؛ سنگهای تراشیده چگونه سخن بگویند. ابراهیم تبری را که با خود برده بود برداشت و تمام بت ها را شکست و همه را در هم ریخت و غیر از بت بزرگ هیچکدام را سالم باقی نگذاشت. و با سالم نگه داشتن بت بزرگ هدفی دیگر در ارشاد قوم داشت. مردم بابل از مراسم عید بازگشتند و در ابتدا وارد معبد شدند و بت ها را درهم ریخته و شکسته دیدند. برای مدتی مات و مبهوت گردیدند و حیران و متحیر از یکدیگر پرسیدند؛ «چه کسی این اهانت را در حق خدایان ما روا داشته. همانا که او از ستمکاران است.»ناگهان بیاد ابراهیم افتادند که فقط او در شهر باقی مانده بود و تنها او مخالف بت ها بوده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_یکم نقشه ابراهیم و شکستن بتها بت پرستان رفته بیرون سر به س
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_دوم محاکمه ابراهیم علیه السلام چون مردم فهمیدند، که ابراهیم بت ها را درهم شکسته است، به دستور نمرود او را دستگیر کردند و به نزد نمرود بردند، آنگاه نمرود رو به ابراهیم کرد و گفت؛ «ای ابراهیم آیا تو با خدایان ما چنین کردی؟ ابراهیم گفت؛ نه! این کار را بزرگترین بت ها انجام داده، اگر سخن می گوید، از او بپرسید.» گفتند؛ قطعا می دانی که اینها سخن نمی گویند، ابراهیم گفت؛ آیا چیزی را می پرستید که هیچ قدرتی ندارد و هیچ سود و زیانی به شما نمی رساند، اُف بر شما و بر آنچه غیر از خدا می پرستید، چرا نمی اندیشید.» نمرود و نمرودیان در جواب دندان شکن ابراهیم ناکام ماندند و چون نتوانستند او را محکوم به این کار کنند، راجع به مجازات ابراهیم به مشورت نشستند تا اینکه تصمیم گرفتند ابراهیم را در میان آتش انداخته و او را بسوزانند. «گفتند؛ ابراهیم را بسوزانید و اگر اهل عمل هستید، خدایان خود را یاری نمائید.» ابراهیم در آتش قوم نمرود تصمیم گرفتند ابراهیم را به جرم توحید و خداپرستی و شکستن بتها با آتش بسوزانند. پیروان نمرود به جمع آوری هیزم پرداختند و حتی برای شفاع بیماران خود نذر می کردند که هیزم برای سوزاندن ابراهیم ببرند تابیمارشان شفا یابد. از همه نقاط، مردم برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودند و همه با خود هیزم می آوردند. بعد از چندی، روز چهارشنبه،انبار چوب و هیزم پر شد و دور انبار را به صورتی وسیع دیوار کشیدند. مردم روزهای متوالی به جمع آوری هیزم پرداختند تا اینکه کوهی از هیزم فراهم شد، سپس در زمین همواری دیواری ساختند و در آن آتش را شعله ور ساختند، شعله های آتش آنقدر زیاد بود که هیچ پرنده ای نمی توانست از بالای آن پرواز کند. محل مرتفعی را آماده کردند تا نمرود از آنجا منظره سوزاندن ابراهیم را تماشا کند. نمرودیان برای انداختن ابراهیم در آتش دچار مشکل شدند چون نمی توانستند با این آتش عظیم. به آن نزدیک شوند تا ابراهیم را در آن افکنند، لذا به فکر ساختن منجنیق افتادند تا از راه دور ابراهیم را به درون آتش پرتاب کنند. منجنیق آماده شد و ابراهیم را در آن قرار دادند. جوش و خروش از تمام کائنات برخاست. هر یک به زبان حال به خدا شکایت کردند. زمین گفت؛ خدایا! کسی غیر از او بر روی من، تو را پرستش نمی کند آیا می گذاری طعمه آتش نمرود شود؟ ملائکه آسمان نیز اعتراض داشتند، و خداوند رو به آنها فرمود؛ اگر بنده ام مرا بخواند حتما نجات خواهم داد و در وقت ضرورت دست او را خواهم گرفت. جبرئیل به خدا التماس نمود و گفت؛ خدایا در زمین کسی غیر از او تو را پرستش نمی کرد، اینک او را در آتش می اندازند. به جبرئیل خطاب شد؛ ساکت باش، بنده ای مانند تو می ترسد که وقت بگذرد! من هر وقت بخواهم می توانم او را نجات دهم، مرا بخواند جوابش را می دهم. 🌤 ╰─┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_دوم محاکمه ابراهیم علیه السلام چون مردم فهمیدند، که ابراهیم
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_سوم ابراهیم‌در آتش جبرئیل در آن وقت بر ابراهیم نازل شد و گفت؛ ابراهیم! آیا حاجت و درخواستی داری من برآورده سازم؟ ابراهیم جواب داد؛ «به تو احتیاجی ندارم، خدا کافی و کفیل من است» میکائیل گفت؛ می خواهی آتش را به وسیله آبها و باران که در اختیار من است خاموش سازم؟ ابراهیم جواب داد؛ نه. ملک متصّدی بادها گفت؛ مایلی طوفانی برانگیزم که آتش پراکنده شود؟ ابراهیم جواب داد؛ نه. جبرئیل گفت؛ پس از خدا بخواه تا نجاتت دهد. حضرت ابراهیم گفت؛ «همین که او مرا در این حال می بیند کافی است.» ابراهیم همچنان ثابت و استوار بی آنکه اظهار عجز کند و چهره اش تغییر یابد، تنها دل به خدا بسته با سیمایی شاد، لبهایش را به این گفتار حرکت داد و گفت؛ «ای خدای بزرگ! ای خدای یکتا و بی همتا و بی نیاز که نه پدر کسی هستی و نه فرزند کسی، و نه نظیر و همتایی داری، به لطف و کرمت مرا از آتش نجات بده.» امام صادق فرمود؛ وقتی که ابراهیم را در آتش افکندند عرض کرد؛ «خدایا! به حق محمّد و آلش از درگاهت می خواهم که مرا از آتش نجات دهی، خداوند نیز آتش را برای او سرد و گوارا کرد.» از هر سو شعله های آتش سر به آسمان زبانه کشیده بود و قهقهه نمرودیان بلند شده بود، و منجنیق ابراهیم را در دل توده های آتش پرتاب کرد، اما خداوند به یاد ابراهیم بود، در همان لحظه از مصدر وحی الهی به سوی آتش فرمان آمد؛ «ای آتش! سرد و سلامت شو بر ابراهیم.» ابراهیم دلها را تسخیر می کند آنگاه شعله های آتش فرو نشست و حرارتش به سردی گرایید. نمرود و نمرودیان مشاهده کردند که ابراهیم در کمال صحت و سلامت در میان آتش نشسته است. مردم از این وضع تعجب کرده و به وحشت افتادند. تمام حاضران دیدند که سراسر گودالِ پر از آتش، تبدیل به گلستان شده و ابراهیم در میان گلستان، بر تختی که یک پیرمرد (که جبرئیل بود) در کنار او نشسته و با او سخن می گوید. نمرود با دیدن این منظره که بهت زده شده بود ناخودآگاه فریاد زد؛ اگر بنا است کسی برای خود خدائی را برگزیند، سزاوار است که خدای ابراهیم را بپذیرد. در این وقت یکی از ساحران رو به نمرود گفت؛ من قادرم آتش را شعله ور کنم تا ابراهیم را بسوزاند، چیزی نگذشت که به اذن پروردگار تیری از شعله آتش به سینه مرد اصابت کرد و او را کشت. سپس نمرود به آزر رو کرد و گفت؛ «ای آزر، به راستی این فرزند خوانده ات ابراهیم چقدر در پیشگاه خدا، عزیز و ارجمند است.» آنگاه به سوی گلستان نگریست و فریاد زد؛ ای ابراهیم، بگو بدانم چگونه از این همه آتش نجات یافتی؟ ابراهیم در پاسخ گفت؛ پروردگارم مرا از آن نجات داد. مردم با دیدن این معجزه بزرگ به حدّی متأثر و آگاه شدند که نزدیک بود در مقابل دعوت ابراهیم تسلیم شوند و او را به رهبری خویش برگزینند و چیزی نمانده بود برای پیروی از او متحد گردند، ولی برخی از آنها، لذت دنیوی را بر قبول حق، مقدم داشتند و دسته ای دیگر ترسیدند مخالفین ابراهیم به آنان آزار برسانند. لذا فقط عده ای انگشت شمار به ابراهیم ایمان آوردند و ایمان خود را از مردم پنهان کردند تا مرگ و آزار نمرودیان گریبان آنان را نگیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭🦋𝒋𝒐𝒊𝒏☜ ╰┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_سوم ابراهیم‌در آتش جبرئیل در آن وقت بر ابراهیم نازل شد و گفت
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_چهارم شکست عظیم نمرود و پایان عمر او نمرود که با دیدن صحنه گلستان شدن آتش، در برابر قوم خود شکست خورده بود، تصمیم گرفت با خدای ابراهیم، جنگ نماید، به همین خاطر برجی بلند ساخت تا به بالای آن برود و به آسمان نزدیک شده و با خداوند مبارزه نماید ولی خداوند با طوفانی عظیم، برج او را درهم ریخت. نمرود تصمیم گرفت راه دیگری را برای مبارزه انتخاب کند، لذا تصمیم گرفت با چهار پرنده، و اطاقی که به آنها وصل کرده بود خود را به آسمان نزدیک کند و با خداوند بجنگد. گویند آنقدر بالا رفته بود که زمین را همچون دایره می دید، ولی از ترس ارتفاع به زمین بازگشت و دوباره شکست خورد. قرآن در سوره نمل آیه 27 می فرماید: «پیشینیان (همانند بت پرستان سرکش) مکرها و نیرنگها نمودند، ولی خداوند پایه های ساختمانشان را منهدم کرد و سقف آن را به رویشان ویران ساخت». با شکست نمرود، بر شخصیت ابراهیم افزوده شد و بیش از بیش در دلها جای گرفت. نمرود روز به روز بر غرور خود می افزود، او به جای شکرگزاری از خداوند تعالی، همیشه ناسپاس بود و همچنان به فساد و زورگویی خود ادامه داد، بالاخره خداوند با لشکر عظیم خود که پشه های کوچک بودند به جنگ نمرود و لشکر او رفت و تمامی نمرودیان را از میان برداشت. نمرود به کاخ خود فرار کرد ولی خداوند پشه ای را مأمور کرد تا وارد مغز او شد و هر روز او را عذاب می داد، گویند برای آرام کردن سردردهای نمرود با پتک به سر او می زدند تا پشه برای چند لحظه آرام گیرد و سردرد نمرود خوب شود. این روال چهل سال ادامه پیدا کرد و سرانجام با این وضع نکبت بار بدون ایمان به خداوند از دنیا رفت. قرآن با تعبیر جالبی به این مطلب اشاره می کند و می فرماید؛ «نمرود و نمرودیان با مکر و نیرنگ و نقشه های گوناگون خواستند ابراهیم را شکست دهند، ولی ما پشتیبان ابراهیم بودیم و دشمنان او را جزء شکست خوردگان و زیانکاران قرار دادیم.» 🌤 ╰─┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_چهارم شکست عظیم نمرود و پایان عمر اونمرود که با دیدن صحنه گ
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_پنجم تبعید ابراهیم علیه السلام نمرود که از هر سو بوسیله ابراهیم ضربه می خورد و می دید که امدادهای غیبی به کمک او می آید تصمیم گرفتند ابراهیم را از سرزمین بابل تبعید کنند تا لااقل در پایتخت از دستش راحت باشند. بعضی دیگر گویند، ابراهیم خود برای انجام وظیفه بهتر دید که بابل را ترک کند و به سوی شام و فلسطین و مصر هجرت نماید و در آنجا مردم را هدایت نماید. به هر حال آن مسافرت برای ابراهیم یک نوع مبارزه با ظلم نمرودیان بود. چنانکه قرآن در آیه ای از سوره انبیاء از آن تعبیر به نجات می کند. مدتی که ابراهیم در بابل بود، مردی بنام «لوط» و دختری بنام «ساره» به او ایمان آوردند. و ابراهیم با ساره ازدواج کرد. ساره دختر یکی از پیامبران بنام «لاحج» بود و اموال بسیار داشت و آنرا در اختیار ابراهیم گذاشت تا در راه خدا صرف کند. ابراهیم در سن 37 سالگی با ساره ازدواج کرد. به این ترتیب ابراهیم به سوی سرزمین قدس، شهر پیامبران و اولیای خدا روانه شد. با این هجرت ابراهیم گفت؛ «من (هر جا بروم) به سوی پروردگار می روم، او راهنمای من است و با هدایت او ترسی ندارم». ابراهیم در مصر در راه سفر ابراهیم ابتدا وارد مصر شد، سرزمین مصر حاکمی داشت بنام «عزاره». چون ساره زیبا بود برای حفظ او از چشمهای هوس آلود، ابراهیم او را در صندوقی گذاشت. هنگام ورود ابراهیم به مصر مأموران او را دستگیر کرده و به نزد حاکم بردند. حاکم به ابراهیم گفت؛ صندوق را باز کن! ابراهیم پاسخ داد؛ همسرم در صندوق است. حاضرم تمام اموالم را بدهم تا در صندوق را باز نکنم. حاکم سخت ناراحت شد و دستور داد صندوق را باز کردند، حاکم با دیدن زیبایی ساره به طرف او دست درازی کرد. در آن هنگام ابراهیم از شدت غیرت به خدا عرض کرد؛ دست حاکم را از همسرم کوتاه کن. پس از این دعا دست حاکم خشک شد. حاکم به دست و پای ابراهیم افتاد گفت؛ از خدایت بخواه دستم را به حال اول بازگرداند و دیگر با همسر تو کاری ندارم. ابراهیم نیز از خدا خواست و دست او خوب شد. دوباره حاکم این کار را کرد و دوباره دست او خشک شد. حاکم دوباره به التماس افتاد. ابراهیم گفت؛ از خدا می خواهم که اگر قصد تکرار نداری خوب شوی. حاکم قبول کرد و ابراهیم دعا کرد و دست او خوب شد. حاکم با دیدن این معجزه بزرگ به او احترام گذاشت و گفت؛ در این سرزمین آزاد هستی، هرجا می خواهی برو، و کنیزی را با جمال و با کمال به او بخشید تا خدمتکار همسر ابراهیم باشد. ابراهیم قبول کرد و حاکم کنیز را که نامش «هاجر» بود به ساره بخشید. ابراهیم نیز به او احترام گذاشت. او آنچنان دلباخته ابراهیم گردید که گفت؛ «ای ابراهیم! تو با این برنامه ات مرا به دین خودت جذب کردی». 🌤 ╰─┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_پنجم تبعید ابراهیم علیه السلام نمرود که از هر سو بوسیله اب
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_ششم اسماعیل در زندگی ابراهیم علیه السلام ابراهیم به فلسطین رفت و در روستای «حبرون» که اکنون به شهر «قدس خلیل» معروف است ساکن شد. ابراهیم در آن سرزمین با کمک لوط، مردم را به خدا و توحید دعوت کرد، و در سایه کوششهای او بسیاری از مستضعفین از نظر مادی و معنوی بی نیاز شدند و به او ایمان آوردند. ابراهیم پس از سالها مشقت به سن پیری رسید و دوست داشت پسری داشته باشد، همسر ابراهیم ساره بچه دار نمی شد، در نتیجه با درخواست ساره ابراهیم با هاجر ازدواج کرد. پس از مدتی خداوند از هاجر به ابراهیم فرزندی بنام «اسماعیل» داد. حضرت اسماعیل سه هزار و چهارصد و هجده سال بعد از هبوط آدم به دنیا آمد.چون ابراهیم بارها به خدا عرض کرده بود؛ «خداوندا! فرزند پاکی به من بده». خداوند نیز به او مژده داده بود که؛ «فرزندی متین و صبور به او خواهد داد». ساره نیز درخواست فرزند از ابراهیم کرد تا ثمره عمرش باشد و چون هر دو در سن پیری بودند امیدی به فرزند نبود. ولی خداوند به او عنایت کرد و با اینکه در این سن فرزنددار شدن غیر عادی بود، دعای ابراهیم به استجابت رسید و مژده فرزندی بنام «اسحاق» به ابراهیم و ساره داده شد. ابراهیم شکر خدا را بجا آورد و گفت؛ «شکر و سپاس خداوندی را که اسماعیل و اسحاق را در سن پیری به من عنایت فرمود، پروردگار من شنونده و برآورنده است.» در آن سرزمین نیز ابراهیم و لوط مردم را به خداپرستی دعوت کردند ولی مردم به دعوت آنها پاسخ ندادند و دچار عذاب الهی شدند. به طوری که شهر آنها وارونه گردید و سنگهای آسمانی بر آنها بارید و به کیفر اعمال زشت خود رسیدند. «این است کیفر ستمگران و ناپاکان». 🌤 ╰─┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
💞 نفــــس عشـــــــق💞
🌸🍃🌸🍃 #داستانک_های_حقیقی قصه_هشتاد_و_ششم اسماعیل در زندگی ابراهیم علیه السلام ابراهیم به فلسطین
🌸🍃🌸🍃 قصه_هشتاد_و_هفتم تبعید هاجر و اسماعیل پس از آنکه خداوند، از هاجر، اسماعیل را به ابراهیم داد، حس حسادت و هووگری در ساره بوجود آمد و گاه و بیگاه با ابراهیم برخورد نامناسب می کرد و درخواست بیرون کردن هاجر و اسماعیل را از خانه تقاضا می کرد. چون ساره در آن موقع فرزندی نداشت. برای ابراهیم اکنون امتحان دیگری پیش آمد، چه کند؟ قبلاً از ساره خوبیهای بسیار دیده، اگر ساره را از خود براند خلاف وفا است. به دنبال درخواست ساره، ابراهیم به فرمان الهی خواهش او را پذیرفت و امید او را برآورده ساخت. خداوند از ابراهیم خواست تا به طرف سرزمین مکه حرکت کند. (خداوند می خواست کعبه، نخستین پرستشگاه که در زمان حضرت آدم ساخته شده بود و سپس در طوفان نوح از بین رفته بود، آباد گردد). از فلسطین آباد تا بیابان خشک مکه راه طولانی در پیش بود. آنان امیدوار به حرکت خود ادامه دادند. تا بالاخره در جایگاه امروزی خانه خدا (مکه) ایستادند. هاجر و اسماعیل که در آن موقع طفلی شیرخواره بیش نبود در صحرای خشک مکه پیاده شدند. این مادر و فرزند ضعیف غیر از کوله باری مختصر از خوراک و مشکی آب با خود چیزی نداشتند، جز قلبی سرشار از امید به خدا و روحی آراسته با ایمان که تنها سرمایه آنها بود. هنگامی که ابراهیم، هاجر و اسماعیل را در صحرا گذاشت و قصد بازگشت کرد، هاجر او را صدا زد و گفت؛ ای ابراهیم چه کسی به تو دستور داد که ما را در این سرزمین بگذاری، بدون زاد و توشه و مونس؟! ابراهیم با صراحت و قدرت گفت؛ «پروردگارم مرا چنین دستور داده است.» هاجر به هنگام شنیدن این جمله گفت؛ «اکنون که چنین است، خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد کرد.» به این ترتیب ابراهیم، با دلی شکسته و چشمی گریان، هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد و از تپه «ذی طوی» سرازیر گشت و می دانست که خداوند خانواده اش را حفظ خواهد کرد. معجزه خداوند در بیابان خشک هاجر در آن شرایط سخت دل به خدا سپرد، عبایش را به روی سایه خاری که در آن بیابان بود پهن کرد و با فرزندش در سایه آن نشست و به فکر نامهربانی ساره و محبتهای ابراهیم فکر کرد ولی یاد خدا به او آرامش می داد. ناگاه اسماعیل اظهار تشنگی کرد. کودک به پشت روی زمین افتاده و پاشنه های هر دو پای خود را به زمین می سایید، گویی از سنگ و خاک یاری می طلبید. در چند قدمی آنها دو کوه کوچک (کوه صفا و کوه مروه) بود، هاجر نمایی از آب را روی کوه صفا دید و وقتی به سویش شتافت، دید که سرابی بیش نبوده و نمایی از آب را روی کوه مروه دید و به سویش شتافت ولی آن هم سرابی بیش نبود. 🌤 ╰─┈➤@nafas_eshgh2💌🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅