#داستان_واقعی
مردی 9 دختر داشت؛ وقتی همسرش به طفل دهم باردار شد، او را به بیمارستان منتقل کرد در راه به او گفت:
اگر کودک دهم نیز دختر بود، پس جدایی بین من وتو حتمی است.
بعد از تولد از بیمارستان با او تماس گرفتند و برایش مژده دادند كه همسرش پسری به دنیا آورده است.
او خوشحال شده و مثل رعد و برق خود را به شفاخانه برای دیدن نوزاد پسرش رساند.
وقتی نوزاد تازه متولد شده پسر را دید صورتش سیاه شد،"اما خشم خود را فروبرد وکنترل نمود" زیرا پسر قدکوتاه ومعیوب بود...
دکتر نزدش آمد و بخاطر تولد پسرش به او تبریک گفت، مرد گفت من پسر میخواستم اما این پسر کاملاً معیوب است و درد دامان برای من خواهد بود.
دکتر به او گفت: اگر او دخترمیبود و کاملاً زیبا وسالم متولد میشد چه میکردی آیا راضی میبودی؟
او گفت بله.!
دکتر پاسخ داد: "تبریک میگویم ، زیرا آنچه در دست شما است از تولد همسرتان نیست.
همسرتان دختر به دنیا آورده،
سپس آیاتی از سوره مبارکه شوریٰ برای او تلاوت کرد:
( لِلَّٰهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ۚ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (49)
فرمانروایی آسمانها وزمین از آن خداست, هر چه را بخواهد می آفریند, به هر کس بخواهد دختر می بخشد, وبه هرکس بخواهد پسر می بخشد.
( أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (50)
یا پسر و دختر ـ هر دو ـ با هم می دهد, وهرکس را که بخواهد عقیم می گرداند, بی گمان او دانای قادر است.
داستان
قدر_داشته_هامون_بدونیم
به_خدا_اعتماد_داشته_باش
اونا ک میگن بچه باید فقط پسر باشه
@nafas_eshgh2💞
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نفس_عشق💓
#کراماتامامرضا_ع
🔸️حکایت سرباز یزدی که با عنایت امام مهربانیها شفا گرفت
🔹️یکی از سربازان مشغول به خدمت در یزد بود که ناگهان به بیماری نامعلوم مبتلا شد، سه روز از بیماریاش گذشت چهرهاش سیاه شده بود و با ناراحتی و اضطراب دست و پا میزد.
🔹️بیماریاش به قدری شدت گرفته بود که پزشکان از او قطع امید کردند، نزدیک عصر روز سوم ناگهان از جایش بلند شد و فریاد زد «یا امام رضا روحی فداک».
🔹️اطرافیانش که تعجب کرده بودند ماجرا را جویا شدند و جعفر تعریف کرد: به یکبار دنیا پیش چشمانم سیاه شد، بعد دیدم دو نفر سیاه رنگ به صورت ترسناک دستانشان را به گلویم گذاشته و در حال خفه کردنم بودند که بزرگواری ظاهر شد و به آن دو نفر خطاب کرد که: «مگر نمیدانید منم امام رضا ضامن غریبان».
🔹️آن دو نفر به محض شنیدن این سخن دست از گلوی من برداشتند و از نظرم محو شدند، امام رضا(ع) به من فرمودند: «برخیز» وقتی بلند شدم کسی را ندیدم».
🔹️سرباز روز بعد از پادگان مرخصی گرفت و برای پابوسی حرم مطهر رضوی عازم مشهد شد.
#داستان_واقعی
🆔@nafas_eshgh2💞
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
#داستان_واقعی
❌ قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀
♨️ حجّت الاسلام سيد محمد رضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيت الله بروجردی، ميگويد:
⭕️ نقل كرده اند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيت الله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل می كند و من خرجش را ندارم!
💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فی المجلس پول را داده بود...
♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمی ماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفته ام.
💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر می شود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود.
⭕️ ولی وقتی كه می خواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄
📚 منبع: ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذر🌹
✍#آرامش_ماندگار
🆔@nafas_eshgh2💞
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
✍ #داستان_واقعی
#رمان
( #رویای_من )
نویسنده ناهید گلکار
قسمت اول – بخش اول
❤️سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت.
بغضی غریب تو گلو داشتم …..
جلوی در خونه وایساده بودم .دلم نمی خواست برم تو .. هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم…
شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت. احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده … یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم.
نزدیک من شده بود. پرسید: چرا وایسادی؟ فقط سلام کردم و چیزی نگفتم. هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم.
💜صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته … ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند ….
ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید: کجا بودی تا حالا؟ دلم هزار راه رفت. نمیگی منم اینجا آدمم؟ دلواپس میشم؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی. هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس ….
💛هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می زاری از راه برسم؟ باز شروع کردی؟
اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت: خدا به دور! نصیب گرگ بیابون نکنه. حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد. از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم؟
و با غیض و تر برگشت تو اتاق؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد …خوبه والله. من شدم کلفت خانم. به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم.. باید خفه بشم تا این دختره ی پر رو فاحشه بشه؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه. فکر می کنه من خرم ….
❤️هادی لباس شو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد. همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه …
کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم. بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام .. فقط یک فکر توی سرم بود: چیکار کنم؟ باید یه فکری می کردم وگر نه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم …
تو دردسر بدی افتاده بودم … در حالیکه هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید.
👇👇👇
✍ #داستان_واقعی 🌺
( #رویای_من) 🌺🌹
#رمان
قسمت_اول ،بخش_دوم
🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت …
اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد.
🌷حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن …و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم یک معلم بود. سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود.
🌷البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت .. بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم. چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم، می رقصیدم، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد… گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد.
🌷تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه…
آخرای شهریور بود. بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال. اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا…
اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود.
🌷خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم.
ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم. رویاهایی که هر دختری داره… از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم.
✍ادامه دارد......
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
💞 نفــــس عشـــــــق💞
✍ #داستان_واقعی 🌺 ( #رویای_من) 🌺🌹 #رمان قسمت_اول ،بخش_دوم 🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی
✍ #داستان_واقعی
( #رویای_من)
#رمان
قسمت_اول ،بخش_سوم
🌷مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد. یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذا ها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست… یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد… بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در. کار آخرش بر داشتن یک زیر انداز بود …
همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت: تو چرا نمی خوابی؟ دیر وقته… باید صبح زود بیدار بشیم. بلند شو مادر، برو بخواب دیگه. گفتم شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا؛ دریا؛ دریا من صدا کن … و دوتا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم.
صبح اول از همه من بیدار شدم… از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه. پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت .. بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن. من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه.. این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن ….
بالاخره راه افتادیم … بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ..بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم. حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویا های خودم غرق شده بودم.
به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم. از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم… بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود.
تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت. مامانم زودتر خوابیده بود. چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد…
نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من……
👇👇
✍ #داستان_واقعی
( #رویای_من )
#رمان
قسمت_دوم بخش_اول
🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی نمی اومد. من شوکه بودم… وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم فریادم بلند شد و داد زدم مامان …. مامان کمکم کن گیر کردم ..
🌷چند نفر ریختن دور ماشین، مثل اینکه صدای منو شنیدن… از سر و صدا ها متوجه می شدم دارن تلاش می کنن منو از اونجا در بیارن… نمی دونستم چرا مامانم جواب نمیده. هر لحظه بر تعداد عده ای کسانی که دور ماشین ریخته بودن اضافه می شد. اصلا دردی احساس نمی کردم فقط می دونستم تصادف کردیم و با حرفایی که می شنیدم نگران پدر و مادرم شده بودم ……
🌹یکی آمبولانس خبر کنه… زود باشین الان تلف میشن… وضعشون خطر ناکه… صدای دیگه ای به گوشم خورد: اینا رو بکشین بیرون تا دخترو از عقب در بیاریم.
من سرم زیر صندلی بود و چیزی نمی دیدم ولی می فهمیدم تصادف بدی کردیم دور و برم پر بود از خرده شیشه… در حالیکه تکون نمی تونستم بخورم، فهمیدم که مامان و بابام رو بیرون کشیدن. تا صندلی ها رو از روی من برداشتن و منم از تو ماشین بیرون آوردن خیلی طول کشید. تا اومدن منو حرکت بدن درد شدیدی توی پا هام احساس کردم.
🌷فریاد کشیدم آی پام… آی پام… و اونا متوجه پای من شدن که بصورت وحشتناکی صدمه دیده بود. یک نفر زیر کتف منو گرفت و روی زمین کشید تا از ماشین دور بشم…
نگاهم به ماشین افتاد که از قسمت جلو تا نیمه رفته بود زیر کامیون… حالا بیشتر به عمق فاجعه پی بردم تا چشم کار می کرد ماشین وایساده بود. پلیس به مردم دستور می داد که برن … همین موقع آمبولانس رسید من همین طور با چشم دنبال مامان و بابام می گشتم هنوز فکر می کردم الان اونا هراسون میان بالای سر من و می بینن که چقدر صدمه دیدم و دلشون به حالم می سوزه که دیدم پیکر خون آلود اونا رو گذاشتن روی برانکادر بدون اینکه بتونم صورت اونا رو ببینم کردن تو آمبولانس و با خودشون بردن…
🌹همین طور که روی زمین افتاده بودم فریاد می زدم و گریه می کردم… یک آمبولانس دیگه از راه رسید که منو با خودش برد. اونقدر درد داشتم که نمی تونستم فکر کنم چه بلایی سرمون اومده … آمبولانس با سرعت و آژیر زنان ما رو به یک بیمارستان توی کرج رسوند.. هیچ کس به سوال های من جواب نمی داد. و من در حالیکه اشک می ریختم مدام می گفتم مامانم؟ بابام؟ خدایا چیکار کنم؟
🌷منو روی یک تخت گذاشتن. دکتر که اومد و عکس انداختن و منو با همون پا از روی این تخت به اون تخت جا به جا می کردن که دردی وحشتناک رو تحمل می کردم… آخر با زدن یک آمپول همین طور که گریه می کردم بیهوش شدم.
✍ادامه دارد......
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
💞 نفــــس عشـــــــق💞
✍ #داستان_واقعی ( #رویای_من ) #رمان قسمت_دوم بخش_اول 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی ن
#رمان "
#رویای_من
"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_دوم بخش_دوم
🌼🌸وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو دیدم که با چشم گریون بالای سرم بودن… همه چیز یادم بود. از جا پریدم ولی نتونستم تکون بخورم بدنم مثل کوه سنگین بود چون یک پا از دو جا شکسته بود و پای دیگه از ناحیه ی ران پس هر دو پام تا کمرم توی گچ بود. از هادی پرسیدم: مامان و بابا کجان؟ چطورن؟ گفت خوب نیستن مثل تو بستری شدن و زد زیر گریه… گفتم: می خوام اونا رو ببینم. گفت: نمیشه دارم می برمتون تهران بزارحالت بهتر بشه خودم می برمت. قول میدم …
🌼🌸اونشب من با اشک و ناله اونجا موندم و صبح زود با هزار مکافات منو عقب ماشین هادی قرار دادن. اعظم نشست جلو و فرید رو گرفت رو پاش. من با گریه ازش پرسیدم تو رو خدا بهم بگو مامان و بابام چی شدن؟ گفت: والله مثل تو حال خوبی ندارن. آخه چی بگم تو باز به هوش هستی ولی اونا بیهوشن ….
🌸🌼حرف اونو باور کردم. بازم دلم طاقت نداشت هادی هم که اومد از اونم پرسیدم گفت همین الان با آمبولانس اونا رو میارن تهران. من بستری شدم ولی هیچ کس به دیدن من نیومد. دائم گریه می کردم. تک و تنها مونده بودم. هزار فکر از سرم می گذشت و دلم برای پدر و مادر شور می زد. احساس می کردم که هر دوی اونا رو از دست دادم ولی نمی خواستم باور کنم.
🌼🌸از روز سوم به بعد همه ی فامیل به دیدنم اومدن اما با چشم گریون و می گفتن برای تو ناراحتیم. حا لا زخم های صورت و دستهام بهتر شده بود ولی بازم قیافه ی بدی پیدا کرده بودم که هر کس می دید یک چیزی به من می گفت که اینو از حرفای اونا متوجه شدم. ولی در مورد مامانم و بابام حرفی نمی زدن اما خودم از ریش های بلند و لباس اونا فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده…
🌼🌸یه جورایی هم دلم نمی خواست خبر مرگ اونا رو به من بدن تا اینکه عمه شکوه اومد …
#ادامه_دارد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌 ❀━┅┉┈
#رمان " #رویای_من
"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_دوم بخش_سوم
🌼🌸من فقط یک عمه داشتم که در سن چهارده سالگی زن علیرضا خان تجلی شده بود که از ثروتمندان تهرون بود…
شاید من سه یا چهار بار بیشتر عمه رو ندیده بودم ولی حرفش تو خونه ی ما زیاد زده می شد. می دونستم خیلی پولداره و دوتا پسر و یک دختر داره که فقط دخترش ازدواج کرده… عمه خیلی دوست نداشت با فامیل رفت و آمد کنه برای همین ما هیچ وقت خانواده ی اونو ندیده بودیم. عمه فقط موقعی میومد که کسی مرده باشه و تو مراسمش شرکت می کرد. همون موقع هم طوری رفتار می کرد که معلوم بود ما از دماغش بالا نمیریم….
🌸🌼شاید یکی دو بار جواب سلام منو داده بود و همین. پس وقتی چشمم به اون افتاد مطمئن شدم اتفاقی افتاده و دلم فرو ریخت…
از در که اومد تو زد زیر گریه و گفت: الهی عمه فدات بشه. این چه بلایی بود سر تو اومد و یتیم شدی… داداشم رفت و تو رو بی پدر کرد.
🌼🌸دیگه نفهمیدم چیکار می کنم
با اینکه خودمو آماده کرده بودم که هر خبری رو بشنوم بازم کنترلم از دستم در رفت …
فکر کنم صدای شیون من و عمه تمام بیمارستان رو خبر کرد.. چون همه ریختن تو اتاق من تا ما رو ساکت کنن …
هادی می گفت: عمه، مگه قرار نبود به رویا نگی؟ عمه همین طور که گریه می کرد با دستمال بینی شو گرفت و گفت :بی خود… بی خود… غلط کردین. تا حالا هم بهش نگفتین بچه تو دلش می مونه ….
🌸🌼بعد اومد و من رو نوازش کرد و گفت: من که نمردم عمه جون خودم هواتو دارم. هر وقت کاری داشتی به خودم بگو تنهات نمی زارم ناراحت نباش ….
#ادامه_دارد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌 ❀━┅┉┈
💞 نفــــس عشـــــــق💞
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_دوم بخش_سوم 🌼🌸من فقط یک عمه داشتم که در سن چهارده س
#رمان "
#رویای_من "بر
اساس #داستان_واقعی
قسمت_سوم بخش_اول
🌹از عمه بعید بود گفتن اون حرفا ….. منم که تو حالی نبودم که حرفاشو جدی بگیرم …… ولی سرنوشت بازی های عجیبی داره …..
یکماه بعد گچ پای منو باز کردن و عکس انداختن و یک گچ سبک بستن طوری که بتونم خودم کارای خودمو انجام بدم، با حال زار و نزار منو از بیمارستان آوردن خونه ولی چه خونه ای ؟..
🌼🌸.حالا به خونه ای پا می گذاشتم که بدون پدر و مادرم سوت و کور بود همه چیز بوی غم می داد ، اولین باری بود که طعم بد بختی رو می چشیدم … خیلی برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم زنده بودم و باید زندگی می کردم ….گفتم منو ببرن تو اتاقم روی تخت با زحمت خوابیدم و اشک ریختم …….
🌸🌼دو ماه بعد بالاخره اون گچ رو هم باز کردن و تونستم راه برم.
هادی با احتیاط منو سوار ماشین کرد و برد بهشت زهرا سر خاک اون دو نفر که همه ی کس من بودن و در یک چشم بر هم زدن هر دو رو از دست داده بودم …. نم نم برف میومد و هوا به شدت ابری و گرفته بود مثل دل من …. رفتم سر مزار و خودمو انداختم روی سنگ قبر… این اولین بار بود…. همین طور گریه می کردم و می گفتم: کاش منم با خودتون می بردین … من حالا تک و تنها چیکار کنم؟ … مگه برای من آرزو نداشتین پس چی شد؟ غلط کردم گفتم بریم شمال اگر نمی خواستید برین خوب به خودم می گفتین من تو این دنیا فقط شما رو می خواستم …….
🌼🌸وقتی برگشیم خونه فورا رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم تا کسی با من حرف نزنه ولی اعظم و هادی اومدن رو لبه ی تخت نشستن …. هادی موهای منو نوازش کرد و گفت : من که نمردم قربونت برم من داداش بزرگ تو هستم تا آخر عمر نوکری تو می کنم ….. و خم شد و منو بوسید ….
🌸🌼گفتم هادی دلم تنگ شده چیکار کنم؟ اگر میگی هر کاری برام می کنی بگو الان چیکار کنم ؟ من مامان مو می خوام…. می خوام برم تو بغلش می تونی برام کاری بکنی ؟
گفت : آره خواهر خوشگل من, از این جا میریم تو با من بیا بریم خونه ی ما بعد اینجا رو می فروشیم و هر دو خونه می خریم این طوری بهتر نیست ؟گفتم: نه هرگز من از این خونه بیرون نمیرم …….
(تا اون موقع اعظم و هادی با پسر دوساله شون فرید خونه ی ما بودن هادی منو تا مدرسه می برد و میاورد هر چی محبت توی دنیا بود نثار من می کرد حتی سر غذا برام لقمه می گرفت هروقت میومد خونه یک چیزی برای من خریده بود تا کمبود مامان و بابام رو احساس نکنم …. اونم خودش خیلی غمگین بود …و ابراز ناراحتی می کرد …)
تا اون روز …. اعظم به زور قیافه گریونی به خودش گرفت و گفت : الهی اعظم فدای تو بشه ..ما تا کی اینجا بمونیم بیا بریم خونه ی ما تو مثل خواهر منی با هم زندگی می کنیم دیگه؛؛ دنیا که آخر نشده …
🌸🌼 از جا پریدم و گفتم نه امکان نداره خودم تنهایی زندگی می کنم من خونه ی شما نمیام هرگز …هادی با ناراحتی گفت :چی داری میگی؟ تنها که نمی تونی باشی باید یه فکری بکنیم … این بدبخت چه گناهی کرده می خواد بره سر خونه و زندگی خودش توم عزیز منی نمی تونم تو رو تنها بزارم …به گریه افتادم و گفتم هادی جان الهی فدات بشم بزار من تو خونه ی خودمون باشم اذیتم نکن چرا شما ها نمیان اینجا زندگی کنین ؟ خونه ی شما خیلی کوچیکه من اونجا طاقت نمیارم تو رو خدا هادی شما ها بیان …………..
از اونا اصرار و التماس و از من انکار…….. ولی خوب معلومه دیگه حرف من به جایی نرسید …و فردا در عین نارضایتی مقداری از وسایلم و کتابام بر داشتم و موقتاً رفتم به خونه ی اونا …..
🌸🌼خونه ی هادی یک حیاط کوچیک داشت با یک اتاق سه در چهار که با یک راهرو از آشپز خونه و انباری جدا می شد….. هر چی فکر می کردم چرا اونا راضی نشدن بیان خونه ی ما نفهمیدم تازه اون خونه ی کوچیک اجاره ای هم بود و این خودش برای من معما شده بود….
🌼🌸غیر از هادی که همیشه با من مهربون بود اعظم هم نهایت سعی خودشو می کرد تا من راحت باشم ولی خوب نبودم اولا نمی دونم چرا احساس می کردم محبت های اونا مصنوعی و افراطی شده دوما خونه ی کوچیک اونا طوری بود که جا برای خودشون هم نبود می خواستم درس بخونم ولی فرید شیطونی می کرد و تمرکز منو بهم می زد تازه شبها هم باید توی راهرو می خوابیدم هوا سرد شده بود از زیر در سوز میومد و من هر شب تا صبح می لرزیدم ……
ادامه دارد....
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
#رمان
📖 #داستان_واقعی زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #رویای_من
قسمت_سوم ((بخش دوم ))
🌼🌸سال آخر دیبرستان بودم و تنها دلخوشیم شده بود درس خوندن کاری که خیلی دوست داشتم من همیشه یک کتاب تو دستم بود و بدون درس خوندن احساس بدی داشتم ……..
🌸🌼اعظم مرتب از اون خونه ی کوچیک گله داشت…. تا یک شب هادی به من گفت رویا بیا خونه رو بفروشیم و با هم یه خونه بخریم تا راحت زندگی کنیم تو برای خودت اتاق داشته باشی این وضع داره خیلی منو ناراحت می کنه ….
🌼🌸گفتم با هم یعنی چی ؟ نه هر کس برای خودش …. اومد جلو و منو بوسید و گفت یه خونه می خریم که بزرگ و جا دار باشه هر وقت تو خواستی قول میدم سهم تو رو بدم و برای خودت یک کاری بکنی سه دونگ تو سه دونگ من الان اگر اون خونه رو بفروشیم فقط میشه یک خونه خرید خوب تو بگو چیکار کنم ؟
🌸🌼من موافق نبودم فکر می کردم به زودی میرم تو خونه ی خودمون گفتم چرا نریم اونجا زندگی کنیم؟ …
هادی یک قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت : نه …نه من دلشو ندارم برم تو اون خونه و جای اونا زندگی کنم….نه نمیشه ؛؛ دلم نمیاد …… یاد بابا و مامان که میفتم آتیش میگیرم…… رویا جان عزیزم ، من تمام کاراشو کردم مشتری هم داره فقط کافیه تو امضا کنی ….. سرمو با بی حوصلگی تکون دادم….. اونم در یک چشم بر هم زدن یه کاغذ گذاشت جلوی منو گفت امضا کن پرسیدم این چیه ؟ گفت وکالت بده من ترتیب همه ی کارا رو میدم ….
🌼🌸مردد موندم با اون همه لطفی که به من کرده بودن الان چی می خواستم بگم؟ توی رو درواسی مونده بودم …… به اون اعتماد داشتم ولی دلم نمی خواست بهش وکالت بدم ؟ … هادی فهمید که تردید دارم ولی به روی خودش نیاورد و دوباره گفت : چرا معطلی زود باش خواهر عزیزم یه خونه ای می خرم که همه توش راحت باشیم نصف مال تو نصف مال من …
🌸🌼 این طوری خودمم راحت ترم که خیالم از بابت تو جمع باشه …..
با نا رضایتی امضا کردم… از این که به هادی وکالت می دادم ناراحت نبودم و فکر نمی کردم ، اون بد منو بخواد و روزی منو اذیت کنه …. بیشتر به خاطر این بود که دلم نمی خواست خونه ی پدریم فروخته بشه ….
یک هفته بعد هادی خوشحال و خندون اومد که خونه خریده و می خواد ما رو ببره و نشون بده . من هنوز سنی نداشتم که متوجه بشم اون داره چیکار می کنه ..
🌼🌸 ولی به این فکر افتادم که چرا موقع خریدن خونه منو نبرده ؟ ازش پرسیدم خیلی عادی گفت رویا جان تو به من وکالت دادی یادت نیست ؟ …. از لحن ساده و قاطع اون حرفشو قبول کردم و دیگه اهمیتی ندادم …..
✍ادامه دارد......
#آرامش_ماندگار🕊
🆔@nafas_eshgh2✍
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈