#حڪـایــت
🔰چشم برزخی❗️
💠 دکتر حاج حسن توکلی نقل می کند :روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم.
🚌 سوار اتوبوس شدم. میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت.
‼️جمعی آمدند بالا، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم دیدم همه زن هستند
⭕️همه یک شکل و یک لباس. دیدم بغل دستم هم زن است!
💢خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است
🔴اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد. همه مرد شدند
⚪️ با اینکه بنا نداشتم پیش شیخ ( مرحوم رجبعلی خیاط ) بروم ولی از ماشین که پیاده شدم
🔸رفتم پیش مرحوم شیخ رجبعلی خیاط
🔷 قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ فرمود:
👀 دیدی همه ی مردها زن شده بودند! چون آن مردها به آن زن توجه داشتند!
🔹بعد گفت :
👁 وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد همان جلوی چشمش مجسم می شود
❤️ولی محبت امیر المومنین علی علیه السلام باعث نجات می شود.
✅ چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود ...
👌تا ببیند آنچه دیگران نمی بینند،
و بشنود آنچه دیگران نمی شنوند.
📔 کیمیای محبت
@nafsalmahmoom
#حڪـایــت
🔰کاش من هم با شما بودم!
✨شهید دستغیب نقل کرده است یکی از دوستان ، این حکایت را تعریف کرد:
❤️ مکرر بر زبان جاری می کردم:
«یا لیتنی کنت معکم »
یعنی:
ای امام حسین (علیه السلام) و یاران آن امام، کاش من هم با شما بودم، و تصور می کردم، ثواب شهدای کربلا را خواهم داشت.
⚪️ شبی در عالم رؤیا وقایع کربلا را آن طور که اهل منبر می گفتند، ملاحظه کردم، لشکر امام و سپاه «ابن سعد» در مقابل هم قرار گرفتند و من رو به خیمه های سالار شهیدان رفتم و جزء اصحابش قرار گرفتم .
🔘آن وقت بنی هاشم یکی یکی به عرصه رزم رفتند.
🗡 پیش خود می گفتم الآن نوبت من فرا می رسد و موقع فداکاری نزدیک است، مواظب بودم که آقا امام حسین (علیه السلام) مرا نبیند.
❗️بعد به سرعت پا به فرار گذاشتم و به قدری در متواری شدن التهاب و هیجان داشتم که از سرعت و دویدن از خواب بیدار شدم .
⭕️ آری با زبان و لفظ کار درست نمی شود و گاهی انسان طی رؤیایی صادق مورد امتحان قرار می گیرد.
📔 شهید آیت الله دستغیب، عدل، ص 250
به ما بپیوندید⇩⇩⇩
@nafsalmahmoom
#حڪـایــت
✨تأثیر دعای مادر
⚪️روزی حضرت موسی (ع) در ضمن مناجات خود عرض کرد:
خدایا میخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم.
⬜️جبرئیل بر حضرت موسی نازل شد و عرض کرد:
یا موسی، فلان قصاب در فلان محله همنشین تو خواهد بود.
💠حضرت موسی (ع) به آن محل رفت و مغازه قصابی را پیدا کرد
و دید که جوانی مشغول فروختن گوشت است.
💠شامگاه که شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل خود روان شد.
💠حضرت موسی (ع) از پی او تا در منزلش آمد و سپس به او گفت:
⚪️میهمان نمیخواهی؟
🔵جوان گفت: خوش آمدید.
💠آنگاه او را به درون منزل برد.
حضرت موسی (ع) دید که جوان غذایی تهیه نمود،
آنگاه زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن خارج کرد
او را شستشو داده و غذایش را با دست خویش به او خورانید.
موقعی که جوان میخواست زنبیل را در جای اول بیاویزد،
پیرزن، کلماتی که مفهوم نمیشد ادا کرد.
بعد از آن جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند.
⚪️حضرت پرسید: حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟
🔵جوان گفت: این پیرزن مادر من است.
چون مرا بضاعتی نیست که برای او کنیزی بخرم،
ناچار خودم کمر به خدمت او بستهام.
⚪️حضرت پرسید:
آن کلماتی که بر زبان جاری کرد چه بود؟
🔵جوان گفت:
هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم،
میگوید:
✨«غفرالله لک و جعلک جلیس موسی یوم القیامة فی قبّته و درجته»
(یعنی خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (ع) در بهشت باشی، به همان درجه و جایگاه او)
⚪️حضرت موسی (ع) فرمود:
ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند
دعای او را درباره ات مستجاب گردانیده است.
جبرئیل به من خبر داد که در بهشت، تو همنشین من هستی.
@nafsalmahmoom
#حڪـایــت
✍به بهلول گفتند ...
🌟فلانی هنگام تلاوت قرآن ، چنان از خود بیخود می شود که غش می کند!
بهلول گفت : او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند ،اگر غش کرد ، در عمل خود صادق است !!
👈برای شناختن ادمها،
آنها را باید در شرایط سخت قرار داد تا چهره واقعیشان را بشناسید.
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@nafsalmahmoom
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#حڪـایــت
🔰اندیشه مکروه
🌿ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ میفرﻣﻮﺩ:
🔶 ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬ اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ.
بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ.
🐪 ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ، ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ.
🔷 ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ میکرﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ.
⁉️ ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟!
✨ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
💥 ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ! ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ.
🔷 ﮔﻔﺘﻢ: اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
🔶 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ.
✅ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ.
📔 کیمیای محبت
@nafsalmahmoom
#حڪـایــت
🔰داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
🔶 روزے بهلول در حالے که داشت از کوچہ اے مےگذشت شنید که استادے به شاگردانش مےگوید :
❗️من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سہ مورد با او کاملا مخالفم !
1⃣ یک اینکہ مےگوید: خداوند دیده نمےشود پس اگر دیده نمےشود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم مےگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مےسوزاند در حالے کہ شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
3⃣ سوم هم مےگوید: انسان کارهایش را از روے اختیار انجام مےدهد در حالے که چنین نیست و از روے اجبار انجام مےدهد.
🔴 بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگے به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانے استاد خورد و آنرا شکافت !
🔹استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفہ آوردند.
❓خلیفہ گفت: ماجرا چیست؟
☑️ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس مےدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
👈بهلول پرسید: آیا تو درد را مےبینی؟
گفت: نہ
👌بهلول گفت: پس دردے وجود ندارد.
👈ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد.
👈ثالثا: مگر نمےگویے انسانها از خود اختیار ندارند؟
👌پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
⭕️استاد دلایل بهلول دیوانہ را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
@nafsalmahmoom