نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_هشتم دوباره راه می افتیم. سامیار آرام
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_نهم
امشب برای بعد از نماز برنامه جشن داریم. حسن وسط حیاط را پرده کشیده که قسمت خواهران و برادران جدا شود. بچه ها مشغول چیدن صندلی هستند و تعدادی هم صحنه و دکور را درست می کنند. من هم می روم برای چیدن صندلی ها.
جمعیت قسمت خواهران بیشتر شده اما صندلی کم دارند. یک دسته صندلی برمی دارم که ببرم قسمت خواهران.
حواسم به دور و برم نیست. به ورودی که می رسم، صدایی دخترانه می گوید: "کجا آقا؟ بدید به من!"
نیرویی از جلو صندلی ها را گرفته و می کشد. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم می گویم: "خب مگه صندلی کم ندارید؟ دارم میارم دیگه!"
و صندلی ها را می کشم طرف خودم. همان صدا جواب می دهد: "اینجا قسمت خواهرانه. مسئولیتشم با خواهران خادمه، نه شما."
- نه سنگینه! میارم دیـ....
حرفم نیمه تمام می ماند؛ چون صاحب همان صدا صندلی ها را محکم می کشد و از دستم درمی آورد و می برد! سرم را بالا می آورم. بدون اینکه سنگینی صندلی ها را به روی خودش بیآورد، آنها را می برد. بخاطر وزن زیاد، کمی به عقب خم شده و پایین چادرش به زمین می کشد.
چندثانیه ای سر جایم می مانم؛ حواسم نیست دو سه نفر نگاهم می کنند و می خندند.
نگاهم دنبال صندلی هایی ست که صاحب صدای دخترانه، آنها را با چابکی کنار هم می چیند.
آنقدر سرش گرم است که حواسش نیست بیآید مرا بیرون کند؛ که می دانم اگر می دید همانجا ایستاده ام تشر میزد: "اینجا قسمت خواهران است!"
صدای سیدحسین مرا به خودم می آورد.
نمی دانم چرا تمام جشن، ذهنم درگیر صندلی های ردیف هفتم قسمت خواهران است که می دانم صاحب آن صدا آنها را از دستم کشیده و مرتب کرده است. راستی مادر هم روی همان صندلی ها نشسته!
«چته مصطفی؟ آخه آنقدر این اتفاق مهم بود که هنوز ذهنت درگیرشه؟»
صدایی از درونم این را می گوید. فکر کنم وجدانم باشد! جوابش می دهم: "خودمم نمیدونم! آخه تا حالا یه دختر اینجوری ضایعم نکرده بود! اصلا تا حالا دختر ندیده بودم که ضایعم کنه...!"
«خااااک بر سرت! آنقدر هول شدی یعنی؟ خوبه اصلا ندیدیش! بی جنبه!»
دنبال جواب دندان شکنی برای وجدانم می گردم که حسن صدایم می زند: "آقاسید! بیا این شربتا رو ببر اونور قسمت خانما."
سینی بزرگ شربت را می گیرم. می گوید: "یا بده به مریم خانم یا مادرم را صدا کن خانم صبوری، مسئول قسمت خواهرانن. خودشون تعارف میکنن."
شربت هلوست به گمانم، یا انبه. قسمت ورودی خواهران می ایستم و به لیوان های شربت خیره می شوم. باز هم دستی دخترانه چادرش را جمع می کند و سینی شربت را می گیرد. با اینکه در موضع انفعال قرار گرفته ام، بدم نمیاید تعارفی بپرانم: "سنگینه میخواید من ببـ...."
بازهم اجازه نمی دهد حرفم تمام شود: "ممنون!"
وقتی می خواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا می رود و نگاهم می رود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمی گردد و می رود.
نمی دانم چقدر می گذرد و من همانجا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانانه او به خانم ها نگاه می کنم. شاید آنقدر که «خانم صبوری» سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید: "کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید!"
و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم ببرم برایش.
کیک ها را که می دهم، بازهم تعارفم گل می کند: "چیزی کم و کسر نیسـ...."
و بازهم تند و جدی جواب می گیرم: "نه! ممنون."
اینبار هم نگاهم کمی بالا می رود تا صورتش؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب.
برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سید حسین، به خوبی پیش می رود. گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که گرداننده آن خود سیدحسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها.
برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمی دارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه میزنم. لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم. طعم انبه می رود زیر زبانم؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر می نوشم. اصلا امشب، طعم انبه می دهد!
طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که می بینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی؟
با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا می خندد و چادرش را می گیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه می گفت: «زشته دختر وقتی می خنده دندوناش پیدا بشه!»؛ حتما او هم به این اصل عمل می کند.
مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را می پرسد. همراهم زنگ می خورد:
- مصطفی جان بابا کجایید؟
- تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک می کنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه.
- بیاید دم در، منتظرتونم.
- چشم الان مامانو صدا میزنم میام.
کارها تقریبا تمام شده، از سیدحسین و حسن و بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت مادر می روم.
به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همون دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید می کند. چهره آن خانم مسن برایم آشناست اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سربه زیرم که بجز سنگفرش خیابان جایی را نمی بینم! اینقدر من خوبم! بعععله!
دوباره صدای وجدانم بلند می شود:«جمع کن خودتو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشاتو درویش کن بابااا!»
خسته شده ام از غرغرهایش. «بی تربیت»ی حواله اش می کنم و می روم جلو، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف می کنم و سر به زیر به خودم می گیرم تا مادر را متوجه کنم.
- مامان...
صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم می خندد و رو به خانم مسن می گوید: "پسرم سیدمصطفی..."
خانم مسن هم لبخند کمرنگی میزند: "ماشالله! خدا نگهش داره براتون!"
حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه می ذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک می گویم و رو به مادر می کنم: "بابا گفتن بیاید دم در."
مادر خداحافظی می کند و با مریم راه می افتند طرف ماشین. اما مریم می گوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، می خواهد با حسن جانش! برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند.
لب هایم را برایش کج می کنم: "وای وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم!"
مریم و مادر همزمان چشم غره می روند که ساکت می شوم.
چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمی گیرم ها! که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم!
صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز می شود: «آره جون خودت! می خوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون!»
با گفتن «برو بابا» ساکتش می کنم و می خواهم سوار ماشین شوم که متوجه می شوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن می شوند!
تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. واااای من چقدر گیجم!
با صدای مادر به خودم می آیم: "خداحفظشون کنه این خانواده همشون ماااهن."
پدر همراه با یک لبخند می گوید: "دقیقا منظورت کدومشونه، خانم صبوری یا مادرشون یا دخترشون؟" بعد هم نگاه معنی داری به من می اندازد.
منکه مثلا هیچی نمی فهمم با کج کردن کله مبارک میگم: "نمیدونم!"
جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم می گویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است این موتور!
اگر موتورم بود خودم تنها برمی گشتم و به حکمت اتفاقات امشب فکر می کردم.
این جمله مدام در ذهنم می پیچد، چرا خواهر حسن؟!!
برای اینکه ذهنم را منصرف کنم، هندزفری را می گذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش می کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم.
آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست: ..."اگه زن بِشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن...!"
خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش می کنند ترافیک سنگین تر است.
شیشه را پایین می کشم اما هوا آنقدر آلوده است که دلم نمی خواهد در نسیم شبانگاهی تابستان، نفس عمیق بکشم و ادای عاشق ها را دربیاورم.
اما طعم انبه و کیک یزدی زیر زبانم مانده. امشب طعم انبه می دهد!
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🚩 ارزش روز سهام عدالت ۱۳ میلیون تومان شده است
معاون اول رئیس جمهور :
🔹در حال حاضر قیمت سهام ۲ میلیونی سهامعدالت حدود ۱۳میلیون تومان است.
🔹طرحی را به مجلس برده ایم مبنی بر اینکه بعد از آنکه مبلغ سهام ها پرداخت شد،مردم بتوانند سهام خود را در صورت تمایل بفروشند.
💠 @nafastazeh 💠
4_6001151073039942292.mp3
1.56M
🎵مثلث عشقی در روابط زوجین
➕راهحلی برای ایجاد محبت پایدار در خانواده
💠 @nafastazeh 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ ملت شریف تهران
🔴 یادتان هست قالیباف هر روز برایتان پروژه افتتاح میکرد و توانست هشتمین شهردار برتر دنیا شود؟
حالا دیگر نگران نباشید میخواهیم آخوندی رو براتون بیاوریم تا توالت عمومیهای شهر رو هم براتون پولی کنه
▪️مسافر: هزینه پارکینگ فرودگاه شده 200 هزار تومان!
▪️آخوندی: خب با تاکسی بیا ، بیشتر از اینا باید ازت بگیرن!
💠 @nafastazeh 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای موشکی شدن ایران
17روزی که جهان باید بخاطر بسپارد!
۲۱ آبانماه سالگرد شهادت پدر موشکی ایران سردار شهید طهرانی مقدم
💠 @nafastazeh 💠
🔺 #فرقهی_هنر_زندگی در #ایران
🔹سرکردهی این فرقه « راوی شانکار» است. وی مدعی است که با لورد شیوا به اتحاد رسیده، شاگردان وی او را خدای #شیوا میدانند و در اذکارشان عبارت «شیوا شانکار» را تکرار میکنند. نماینده این فرقه در ایران خانم صیادی است که از سال 1393 فعالیتش را شروع کرده است.
🔹در سال 1395 راوی شانکار یکی از سخنرانان کنفرانسی در ایران بود که به دعوت خانم #ابتکار[سازمان محیط زیست] تشک
نفس تازه
🔺 #فرقهی_هنر_زندگی در #ایران 🔹سرکردهی این فرقه « راوی شانکار» است. وی مدعی است که با لورد شیوا
🔺 #فرقهی_هنر_زندگی در #ایران
🔹سرکردهی این فرقه « راوی شانکار» است. وی مدعی است که با لورد شیوا به اتحاد رسیده، شاگردان وی او را خدای #شیوا میدانند و در اذکارشان عبارت «شیوا شانکار» را تکرار میکنند. نماینده این فرقه در ایران خانم صیادی است که از سال 1393 فعالیتش را شروع کرده است.
🔹در سال 1395 راوی شانکار یکی از سخنرانان کنفرانسی در ایران بود که به دعوت خانم #ابتکار[سازمان محیط زیست] تشکیل گشته بود.
💠 @nafastazeh 💠
🔴تهران را خدا آزاد کرد!
هر دو گزینه شهرداری تهران رد شدند
🔹آخوندی و حناچی نمی توانند شهردار تهران شوند. ❗️
🔹مراجع ذیصلاح به شورای شهر اعلام کردند آخوندی و حناچی نمی توانند شهردار تهران شوند!
🔆| #طنزیـــــنه_سیاسے
🔆| @nafastazeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ "کودک یمنی"
🔻 هدیه به کودکان مظلوم یمنی🌹
💠 @nafastazeh 💠
🌸شعر زیبای چهارده صلوات👌
🌸به محمد(ص)سبب خلقت دنیا صلوات
🌸به محبت که نمود هدیه به دل ها صلوات
🌸به علی(ع)شیر خدا آن شه مردان جهان
🌸به وجودی همه پر گشته زتقوی صلوات
🌸به تمامی عفاف ،فاطمه(س)آن دخت نبی
🌸به همه حجب وحیا،عصمت زهرا صلوات
🌸به کرامت به درایت به صبوری حسن(ع)
🌸به کریمی که دهد حاجت دل ها صلوات
🌸به حسین(ع)خون خدا آن شه مظلوم وغریب
🌸به شهیدی که غمش شد به دل ما صلوات
🌸به سجودی که نمود آن شه سجاد(ع)خدا
🌸به عبادت که نمود حضرت حق را صلوات
🌸به شکافنده هر علم و به باقر(ع) ،به خرد
🌸به شعوری که نمود حل معما صلوات
🌸به علمدارتشیع ،به صداقت به صفا
🌸به امام جعفر صادق(ع) همه ازما صلوات
🌸به نشاننده خشم،کاظم(ع) محبوس واسیر
🌸به نه تسلیم شده بر ظلم وستم ها صلوات
🌸به غریبی که غم ازدل ببرد قربت او
🌸به رضا(ع)آن که ستاند غم دل را صلوات
🌸به نهم اختر آسمان امامت ،به تقی(ع)
🌸به جوادو همه جود کرم ها صلوات
🌸به نقی(ع)هادی ما درره رستگاری ودین
🌸به هدایتگر ما درره عقبا صلوات
🌸به امامی که حسن،عسکری (ع)است نام خوشش
🌸به ابا حجت حق،شاه نه پیدا صلوات
🌸به وجود خوش آن مهدی(عج) پنهان زنظر
🌸به عدالت که نماید همه برپا صلوات
💠 @nafastazeh 💠
🇮🇷 انسان های بزرگ زمانی جاودانه می شوند که شهید شوند...
#شهید _تهرانی_مقدم اسطوره ای یود که با شهادتش جاودانگی را معنا کرد.
جاودانگی اسلام و نابودی اسرائیل...
🌹 "۲۱ آبان ماه سالروز شهادت حسن تهرانی مقدم گرامیباد"
💠 @nafastazeh 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فوری/
🎥 شلیک پرتعداد راکت از سمت غزه به سمت شهرکهای صهیونیستنشین.
💠 @nafastazeh 💠
💥زخمی شدن حداقل ۵ صهیونیست و به صدا در آمدن آژیر خطر در شهرکهای صهیونیستنشین
🔸خبرنگار الجزیره در نوار غزه از زخمی شدن دستکم پنج صهیونیست در حملات موشکی تلافیجویانه گروههای مقاومت فلسطین به مواضع اشغالگران قدس در مناطق همجوار غزه خبر داد.
🔸آژیرهای خطر در شهرکهای صهیونیستنشین همجوار نوار غزه به صدا درآمده است.
💠 @nafastazeh 💠
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_نهم امشب برای بعد از نماز برنامه جشن
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهلم
ساعت ۷ صبح سفارشات سید را خریدیم، بسته بندی کردیم و با مرتضی راه افتادیم. خودم هم برای بچه ها کتاب خریده بودم به عنوان هدیه. کتاب «ناقوس ها به صدا در می آیند» به مناسبت عید غدیر. مرتضی اما اصرار کرد برای سیدحسین رمان «قدیس» را بخرد. ساعت ۵/۷ رسیدیم مسجد. جمعیت حدود بیست سی نفر بود؛ به اندازه یک اتوبوس. سیدحسین با سامیار صحبت می کرد، خواستم بروم طرفشان که سیدحسین با دست علامت ایست داد. خیلی جدی صحبت می کرد؛ گاهی تند و گاهی آرام. صحبت هاشان تا حدود ۸ و ربع طول کشید. آخر دست انداخت گردن سامیار و در آغوشش گرفت و بعدهم انگار نه انگار، برگشتند سمت جمع. تا ۵/۸ منتظر ماندیم تا بچه ها سوار شدند و با سلام و صلوات راه افتادیم.
سیدحسین در راه با مرتضی صحبت میکند؛ از مدافعین حرم، تیپ فاطمیون و فداکاری اخلاص و مظلومیتشان میگوید. از اینکه اگر مدافعین حرم نبودند ما الان بجای رفتن به پیکنیک، درحال خواندن اشهد زیر دست و خنجر دوستان داعشی بودیم! مرتضی که جلو نشسته، هدیه اش را به سیدحسین میدهد. سیدحسین به قدری خوشحال میشود و تشکر میکند که انگار این اولین هدیه زندگی اش بوده!
نمی دانم چرا دلم شور می زند و حوصله حرف زدن ندارم. دلم میخواهد فقط سیدحسین صحبت کند و من گوش بدهم. اما متوجه میشوم از آیینه ماشین نگاهم میکند. چون نمی خواهم چیزی بفهمد سر صحبت را با سامیار باز میکنم. سامیار روی دسته صندلی می کوبد و آرام آهنگی را زمزمه میکند: دل من، سر به راه نمیشه/ عاشقه همیشه/ میگم آخه بسه/ میگه آخریشه...
خنده ام میگیرد! عجب دلی! دل نیست که! هزار ماشالله پایانه بین شهری ست! میروند، می آیند... اصلا مگر عشق انقدر دم دستی ست که مثل کامیون و اتوبوس بیاید و برود؟ زیاد شنیده بودم عشق مقدس است و از این حرفها؛ ولی شاید اولین بار باشد که انقدر بهش دقت کرده باشم. قبلتر هم مریم و حسن را مسخره میکردم... راستی دوباره آن چهره خشک که صاحب آن صدا بود می آید روی پرده ذهنم...
سامیار خنده ام را می بیند و خودش را جمع میکند: ای وای استغفرلله ببخشید برادر اخوی آقا سیدمصطفی حواسم نبود شما اینجایید...
و دم میگیرد و سینه میزند: خلبانان... ملوانان...
خنده ام بیشتر میشود. خوب است که خوشحال است. پیداست شادی اش تصنعی نیست. میگویم: راحت باش برادر اخوی! گونی همراهم نیست که ببرمت!
میخندیم؛ باهم، نه به هم!!!
می پرسد: اون اول به چی خندیدی؟
فکرم را درباره پایانه بین شهری و اینها میگویم. خنده اش کمی تلخ میشود. برای عوض کردن فضا می پرسم: میگم سامیار... عشق حالا جدی جدی انقدر خوبه؟
- وا! ما که عشق رو نمیدونیم چیه؟ ما عچق رو خوب میفهمیم: علاقه چندم قلبی!
تنه اش را کامل به سمتم میچرخاند و با شیطنت لبخند میزند: چی شده برادر اخوی آقا سیدمصطفی حرف از عشق میزنن؟
- هیچی بابا!
- میگم برادر اخوی! تو چرا زن نمیگیری؟
چشم هایم را گرد میکنم و کلاس میگذارم: من؟ زن بگیرم؟ مگه دیوونه م؟ ببین خداوکیلی الان چه آزادم! حالا اگه زن داشتم دم و دقیقه زنگ میزد که الان کجایی؟ چکار میکنی؟ با کی هستی...
حرفم ناقص می ماند بخاطر زنگ گوشی. مادر است. سامیار میزند زیر خنده: بابا آزااااااااد! بابا راحــــت! بردار گوشیو، مسئول نظارتت زنگ زد!
چشم غره ای میروم و تماس را وصل میکنم. مادر اطلاعات کامل شرایط محیطی را میگیرد و سامیار هم تمام وقت میخندد؛ طوری که بعد از قطع تماس، مجبور میشوم برایش سبیل آتشین بکشم. خوشحالم که خوشحال است...
راستی نگفت؛ عشق خوب است؟
دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست.
خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام!
صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید!
همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده.
- سلامت باشی داداش!
هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟
- کو وقتش؟ کو پولش؟
- میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان...
ذوق میکنم که بالاخره یکبار هم سیدحسین آمده با من مشورت کند. دراز می کشد روی حصیر و دستانش را میگذارد زیر سرش. من هم دراز میکشم: جون بخوا آقاسید!
سیبک گلویش بالا و پایین میرود. خیره شده به آسمان. لبهایش را با زبان تر میکند و میگوید: راستش... من یه چندوقتی... میخوام... یعنی باید... باید با بچه های فاطمیون... برم سوریه...
نفس در سینه ام می ماند. باورم نمیشود سیدحسین رفتنی باشد. حرفش را چندبار در ذهنم تکرار میکنم. گلویم خشک شده؛ سیدحسین حکم برادر دارد برایم. با صدایی که گویا از ته چاه در میاید میگویم: خیره ان شالله...
خودش هم میداند پشت این جمله چقدر حرف دارم؛ برای همین آه میکشد. نمیشود که تنها تنها برود! اصلا من هم میخواهم بروم! این را بلند میگویم.
بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد میگوید: دِ نذاشتی که حرفمو کامل بزنم! تو و حسن، باید بمونید کارای مسجدو بچرخونید... می فهمی که؟ میخوام خیالم راحت باشه!
- بعله دیگه آقاسید... از ما بهترونید... اونجا میرید تکخوری میکنید... ما رو هم میذارید اینجا، با شیطان رجیم...
بغض نمیگذارد صدایمان بلند شود. اینبار چشم می چرخاند طرفم و مستقیم نگاهم میکند. هیبت نگاه مصممش روی چشمانم سنگینی میکند.
- آسیدمصطفی! اینجا و اونجا فرقی نداره! اینجا مگه نمی بینی دارن جوونامونو تباه میکنن؟ اینا کشته های جنگ نرمن! فقط شهید نیستن، جاشونم بجای بهشت، وسط جهنمه! وایسا نذار جوون شیعه رو فاسد کنن! بازم بگم؟
پلک میزنم تا اشکم از چشمم سربخورد و با دانه های ریز عرق مخلوط شود. عکس آسمان در چشم هایش افتاده. میگوید: سنگر یه سنگره آسیدمصطفی!
بلند میشود و انگار نه انگار، به جمع بچه هایی که مشغول بازی اند می پیوندد. بچه ها با دیدنش هورا می کشند.
چشمم را به آسمان گره میزنم و نفسی که تا الان در سینه ام مانده بود را بیرون میدهم. آسمان آبی ست، با ابرهای پنبه ایِ قشنگ و خیال انگیز. انتها ندارد این آسمان؛ مثل سیدحسین و مهربانی هایش، خوبی هایش، برادری هایش... سیدحسین آن بالا دنبال چه میگردد؟
راستی نشد از سیدحسین بپرسم: عشق چطور است؟!
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️