eitaa logo
نفس تازه
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
31 فایل
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست مرد اگر هست بدانید که ناوردی هست ما نه مرداب که جوییم بیا برگردیم ما نمک خورده‌ی اوییم بیا برگردیم سفر دشت غریبی است 🍀️ نفس تازه کنیم🍀 آخرین جنگ صلیبی است 🍀نفس تازه کنیم 🍀 🖌ارتباط با مدیر کانال @nafastazeh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین... دلم می خواهد جایی بروم که هیچکس نباشد. جایی که بتوانم ذهنم را آرام کنم و بفهمم کجای کارمان اشکال داشت، کدام پولمان حرام بود، کجا نیتمان ناخالص بود که اینطور شد؟ همان وقت که نتایج را اعلام کردند و همه پای تلویزیون ستاد، دو دستی زدیم توی سرمان، ذهنم پر از این سوال ها شد. بعد از آن به امید تجدید نظر شورای نگهبان، دائم پای شبکه خبر بودم اما خبری نشد؛ فقط سوال ها بیشتر از قبل آوار شد روی سرم. الان یک هفته از انتخابات گذشته و من رفته ام در لاک خودم. شک کرده ام شاید؛ به همه چیزی که توی دو ماه اخیر برایش سر و دست شکاندم. نه فقط من، همه خانواده مان. من که دائم گوشی به دست، تلگرام را از پست های روشنگری و بصیرتی می ترکاندم، خواهرم مریم هم مسئول واتس اپ بود. مادرم هم که استاد ماست در این کار و یک تنه ده تا کانال تلگرامی را مدیریت می کرد و پدر که دائم اعلامیه ها و تبلیغات را می آورد خانه و خوراک تبلیغاتی می داد به ما. خلاصه خانه مان را کرده بودیم ستاد و امید داشتیم همانطور که در میدان امام و مصلای تهران و مشهد دیدیم، نامزدمان رای بیاورد و خستگی این چهارسال از تنمان برود؛ اما... با مرور اینها می رسم به فضای سبز دانشگاه که چمن هایش را تازه کوتاه کرده اند. می نشینم روی نیمکت. موبایلم زنگ می خورد. با بی حوصلگی آن را از جیبم بیرون می کشم. عکس خندان حسن روی صفحه می آید، رد تماس می زنم. از همان یک هفته پیش جواب بچه ها را نمی دهم تا خودم را پیدا کنم. اما نمی دانم چرا برای حسن رد تماس زدم؟؟ حسن از بچه های گل ستاد بود که همانجا باهم آشنا شدیم. همسن و سال خودم و البته با یک تفاوت با ما: توی کَتش نمی رفت که در تلگرام تبلیغ کنیم و هر روز هم با یکی از بچه ها بحث می کرد و اصلا دور و بر تلگرام نمی پلکید. می گفت فقط سروش! و حاضر شده بود کاری که سه چهار نفر از بچه های ستاد در تلگرام می کردند را، یک تنه در سروش انجام بدهد. تا کسی می گفت: «تلگرام...» حسن سریع می گفت: «نجس افزار صهیونیستی رو میگی دیگه؟!» و آهی جانسوز می کشید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید!» خیلی دلم می خواست بدانم چرا انقدر علیه تلگرام موضع می گیرد و تاکید می کند که در تلگرام نباشیم، اما انقدر دوستش داشتم که دلم نمی آمد با او بحث کنم، و مخالفتش را، پای خیلی مذهبی بودنش می گذاشتم؛ چیزی که بعضی ها می گویند: خشکه مقدس! و در دلم می گفتم ان شالله کمی بعدتر می فهمد ما انقلابی ها باید در میدان فضای مجازی هم یکه تاز باشیم... اما تا نتایج آرا اعلام شد، جمله حسن در ذهنم پیچید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید؟!» و الان هم با زنگ زدنش، دوباره همان جمله افتاد توی ذهنم ... شاید در زمین دشمن بازی می کردیم که ... صدای پیامک می آید؛ از حسن: "سید خیلی لوسی به خدا! انتخاباته دیگه! یکی می بره، یکی رای نمیاره! آقا گفتن پیروز مردمن. انقدر شل و ول نباش! به جای این لوس بازیا و قهر کردنا پاشو ببین کجای کار اشتباه بوده، از کجا خوردیم. زنگ زده بودم بگم امشب میای مسجد یا نه؟" دغدغه ذهنی ام کم بود که حسن گل را به سبزه آراسته کرد. راستی کجای کارمان اشتباه بوده؟ اصلا ما کجای زمین دشمن بازی کردیم؟ ما که حواسمان بود پول های ستاد حلال باشد، مکان و ابزار و وسایل و حتی سطل زباله ستاد را حواسمان بود حق الناس نباشد. فقط یک ابزار بود که نمی دانم چرا هر موقع پایش وسط می آمد، حسن می گفت: «نذری تو ظرف نجس هم از نشونه های آخرالزمونه!» بالاخره تا کی باید در لاک خودم بمانم تا جواب بگیرم؟ سر کوچه مسجد که میرسم، گوشی در جیبم می لرزد. دوباره آن را در می آورم. اسم مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل میکنم. - جانم؟ - علیک سلام داداش قهرو. کجا رفتی یهو؟ - سلام. دارم میرم مسجد. چی شده؟ - از صبح تا حالا دوستات ما رو کشتن بس که زنگ زدن سراغتو گرفتن. "سیدمصطفی کجاست؟ چکار میکنه؟ چرا نمیاد مسجد؟" مامانم دائم باید جواب بده که آقا سیدمون ضربه عاطفی خورده و غرق در تفکر شده! امشب برو مسجد ببین چکارت دارن؟ - ببخشید آبجی جان! قول میدم آدم شم ... فقط باید جواب سوالامو بگیرم ... از مامانم معذرت بخوا. شرمنده. - به قول خودت دشمن ولایت شرمنده. کاری نداری؟ - نه. فعلا. یا علی. وقتی قطع می کنم، به در مسجد رسیده ام. به محض ورود، حسن می آید جلو و آغوشش را برایم باز می کند: "به! آقاسید! چه عجب! از اینورا!" و رو به جمعی که گوشه ای از حیاط دور هم جمع اند بلند می گوید: "بیاید اینم از سید مصطفی! چی می خواید دیگه؟!" برخلاف انتظارم، جمع پنج - شش نفره شان با آمدنم به طرفم نمی آید و به جز دست تکان دادن متین، عکس العملی نمی بینم. حسن می خندد: "درگیر بحثن! سیدحسین یه تنه وایساده جلو پنج نفر. تو هم برو خودتو بنداز وسط، بحثشون جالبه!"
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_دوم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین... سیدحسین، صورت نجیبش با اون ریش کوتاه، خیلی با ابهت تر از بقیه است و به نظرم باید از ما بزرگتر باشد. با خوش رویی خنده ای می کند و می گوید: "احسنت، حق پدرت رو بیامرزه. سواد رسانه ای اگر حقیقتا بتونه دید ما رو باز کنه، پس قطعا اجازه نمیده ما کاری در جهت تقویت دشمنان اسلام انجام بدیم." صدایش را کمی آرام تر می کند: "اما دوستان! سواد رسانه ای تنها چیزی نیست که باعث باز شدن دید ما میشه. شما اگر سواد رسانه ای را یک رشته درسی دانشگاهی فرض کنید و (دستش را سر شانه جوانی می زند که سمت راستش ایستاده) کامران هم فوق دکترا و دانای کل سواد رسانه ای باشه، آیا بازم بهش این مجوز را میده که حرام الهی را حلال کنه؟!" یکباره سکوت، آن جمع پر سر و صدا را می گیرد. فرصت برای سیدحسین مهیا می شود: "همین که شما در این شبکه های اجتماعی حضور دارید باعث تقویت دشمنان اسلامه، چه برسه به فعالیت در اونها! البته افرادی که به صرف داشتن سواد رسانه ای جواز فعالیت در زمین دشمن را برای خودشون صادر می کنن، باید جواب بدن که در کجای فقه اسلامی، حکمی بر تقویت دشمنان اسلام وجود داره؟!!" صدایش کمی بالا می رود: "بچه ها اینا آیات قرآنه، خداوند می فرماید: مسلمانان نباید اجازه بدهند که کفار بر آنها مسلط بشن. البته آیات در این زمینه خیلی زیاده." بعد با حالت شوخی می گوید: "بگین ببینم؟ شماها کاملا دین را قبول دارید؟ یا نومن ببعض و نکفر ببعض هستید؟!!" یکی از بچه ها که معلوم بود سنش کمه و صورت شیطونی داشت پرسید: " یعنی چی آقاسید؟" سید حسین صداش را کمی پایین آورد و با لبخند گفت: "یعنی یه عده از ما مسلمونا بعضی آیات قرآن را قبول داریم ولی بعضی از آیات را قبول نداریم. یعنی یه عده هر آیه ای که به نفعشون باشه قبول می کنن و هر آیه ای که به نفعشون نباشه قبول نمی کنن؛ هر چقدر هم براشون دلیل بیارن بازم یه سوال یا یه شبهه از خودشون در میارن تا اون معنی و مفهوم آیه را به نفع خودشون تغییر بدن. که البته خداوند برای این افراد عذاب سختی وعده داده. اون نوجوون که کنار سیدحسین ایستاده بود جواب داد: "نه آقا سید من اونطوری نیستم." سید دولا شد سرنوجوون را بوسید و گفت میدونم قاسم جان. بعد رو کرد به همه و با صدای بلندتری گفت: "سواد رسانه ای که شما آن را حد وسط و مرز قرار دادید اصلا اهمیتی در حوزه های بنیادین نداره که حالا بخواهید آن را ملاک قرار بدید." صدای اذان مسجد، سیدحسین را از ادامه بحث منصرف می کند، اما متین ول کن نیست: "سیدجان صبر کن، تمام حرفات قبول، ولی یه سوال مهم!" سید می گوید: "الان نماز دیر میشه بذارید برای بعد." متین با سماجت راه می افتد دنبال سیدحسین. من هم که مجذوب بحث آنان شده ام ناخودآگاه دنبالشان راه می افتم. متین با شور و حرارت صحبت می کند: "تلگرام و کلا این شبکه ها امکان دسترسی آسونتری به اطلاعات را به ما داده، تبلیغ موثر و مکرر ارزش‌ها را راحتتر کرده و خیلی امکانات دیگه، و همین مسئله وظیفه حزب الله را در زمینۀ دعوت به حق و امر به معروف و نهی از منکر را بیشتر می کنه. از طرفی پیام‌های انقلاب و به خصوص پیام های حضرت آقا، منتظر جهانی شدن هستن، که باید به گوش همه برسونیم و از طرف دیگه باید با تکنیک های مختلف، این فضا را به تسخیر خودمون در بیاریم. در واقع می خوام اینو بپرسم که چطور میشه استفاده از تلگرام را به یه فرصت برای خودمون تبدیل کنیم؟؟"
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سوم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین... مادر بشقاب های روی هم گذاشته شده را دستم می دهد و چشمک می زند: "امشب مصطفی ظرفا رو می شوره!" هرچه بکشم حقم است! یک هفته است رابطه ام را با دنیا قطع کردم و حالا خانواده مخصوصا والده و همشیره محترمه می خواهند تلافی اش را حسابی سرم دربیاورند! ظرف ها را می گیرم و داخل سینک می گذارم. اسفنج را کف می زنم و کمی روی ظرف ها آب می ریزم که خیس بخورند. مریم راست می گوید، آب بازی و ظرف شستن بهترین موقع برای فکر کردن است! به حرف های سیدحسین فکر می کنم و علامت سؤالی که بزرگ و بزرگتر می شود. مریم گوشی به دست وارد آشپزخانه می شود و به کابینت های کنار سینک تکیه می دهد. در حالی که به جان قاشق و چنگال ها افتاده ام می گویم: "برو اونور خیس میشی الان!" مریم بی توجه به حرفم غر می زند: "عه عه! کف نریز تو آبای پارچ! این آبا رو جمع کردیم به گلدونا بدیم! اسرافه! نگاه کن! دو روز کار نکشیدیم ازت! ... درست بشور اینا که لک داره همش! ... چرا پیش بند و دستکش نپوشیدی؟ ... شیر آبو ببند وقتی کار نداری!" خیر مثل اینکه تمامی ندارد! من هم نامردی نمی کنم؛ سر شیر آب را کمی می چرخانم به طرفش و از این نعمت الهی بهره مندش می کنم! جیغش بلند می شود: "عــــــــه! ماماااااان! مصطفی خیسم کرد!" و از تیررسم خارج می شود. اما باز هم به غرزدن ادامه می دهد: "اگه سرما خوردم پول ویزیت دکترمو تو میدی! بی تربیت کارت داشتم خوب!" سعی می کنم نخندم: "با دم شیر بازی نکن آبجی کوچیکه!" "یه جوری میگه آبجی کوچیکه انگار چند سالمه؟! خوبه سه دقیقه ازت کوچیکترما! حالا اگه بذاری کارت داشتم!" بعد دوباره سر جای قبلش می ایستد و می گوید: "امروز توی یکی از گروهای سروش تبلیغ کانال تلگراممون رو گذاشتم. یه بنده خدایی سریع گفت: چرا تلگرام؟ گفتم چرا نه؟ اونم یه استدلال هایی آورد که تلگرام صهیونیستیه و اینا. به نظرت راست میگه؟" جنسمان جور شد! هرجا می روم حرف از این تلگرام است! اول کمی غیرتی می شوم: "طرف خانم بود یا آقا؟" با بی حوصلگی می گوید: "تو گروه بودن اولا! دوما جنسیت هیچکدوممون معلوم نبود! سوما بحث علمی بود!" بعد موبایلش را در می آورد و از روی گفت و گوها می خواند: ما در قرآن آیات زیادی داریم که می فرماید: زیر بار سلطه دشمن نروید. اول، آیه نفی سبیل «و لن يجعل الله للکافرين علي المؤمنين سبيلاً؛ هرگز خداوند براي کافران نسبت به اهل ايمان راه تسلط را باز نگذاشته و باز نخواهد نمود»۱ یعنی خداوند در قوانین و شریعت اسلام هیچ‌گونه راه نفوذ و تسلط کفار بر مسلمانان را باز نگذاشته و هر گونه راه تسلط کافران بر مسلمانان را بسته. یعنی در هیچ شرایطى و هیچ فضایی، تسلط کفار بر مسلمانان جایز نیست، حتی در فضای مجازی. دوم، حرمت اعانه به ظالمه، اکثر فقها تاکید دارند هر نوع کمک رساندن به دولت های ظالم یا افراد جنایتکار و ظالم، حرامه. یعنی ما به هیچوجه اجازه نداریم کمک و مساعدتی با ظالمین و جنایتکاران داشته باشیم. سوم، آیه دوم سوره مائده: وَلاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ؛ در گناه و تجاوز همکاری نکنید و از خدا بترسيد که او به سختی عقوبت می کند. یعنی با گناهکاران و متجاوزان به جان و مال و ناموس مردم هرگز در هیچ اموری همکاری نکنید. آیات در این زمینه خیلی زیاده. این مسئله آنقدر مهمه که حتی اگر در یک ساختمان یه کافر و یه مسلمان ساکن باشند، مسلمان باید طبقه بالاتر مستقر باشد. ولی افسوس که مسلمونا قدر خودشون را نمی دونن. مریم که یک نفس می خوانَد، یک لحظه سرش را بالا می آورد و می گوید: "آنقدر تند آیات رو پشت سر هم ردیف می کرد که مونده بودم. فکر کنم حافظ قرآن بود یا از یه جایی کپی می کرد! خلاصه اینا رو که نوشت، براش نوشتم اینا چه ربطی به تلگرام داره؟ ما که استفاده خوب می کنیم!
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهارم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین... موتور را روی جک می زنم و درحالی که با چشمم خیابان را می کاوم، پیاده می شوم. هوا نیمه ابری ست و فضای سبز آن طرف خیابان را تازه آب داده اند و بوی خاک و چمن همه جا پیچیده. زیر لب زمزمه می کنم: "کتابفروشی کاظمی پور" سردر مغازه ها را یکی یکی می خوانم تا پیدایش می کنم. کتابفروشی نسبتا بزرگیست که بیشتر قفسه هایش از پشت شیشه پیداست. پشت شیشه مغازه، عنوان کتابفروشی کاظمی پور با نور نئون چشمک می زند. با چشمم دنبال پیشخوان می گردم. سیدحسین پشت میزی چوبی مشغول صحافی ست و حسن درحال کمک به او. طرفی دیگر هم مردی مسن تر درحال بستن چند کتاب داخل کاغذ کادوهایی با طرح نستعلیق است که به سن و سالش می خورد پدر سیدحسین باشد. کمی این پا آن پا می کنم؛ نمی دانم چرا تردید افتاده به جانم اما وقتی حسن و سیدحسین را درحال دست تکان دادن می بینم، تمام تردیدهایم فرو می ریزد. در شیشه ای مغازه را هل می دهم و پا به داخل می گذارم. حسن جلوی پیشخوان ایستاده و دستش را برای دست دادن جلو می آورد: "سلااااامٌ علیکم آسیدمصطفی!" سیدحسین هم از پشت پیشخوان دستش را دراز می کند و می خندد: "سلام داداش، چه کار خوبی کردی اومدی، کمک لازم داشتیم!" باد خنک کولر که با قدرت کار می کند و صدایش کتابفروشی را برداشته، حسابی سرحالم می کند. برای من که انقدر گرمایی ام، بیرون رفتن ساعت ۱۱ظهر خردادماه دشوارترین کار است. اما انجام این کار شاق برای دیدن کسی مثل سیدحسین می ارزد! دستی به پیشانی ام می کشم و قطرات عرق را پاک می کنم. صدایی از پشت سرم می گوید: "جوون! وانستا جلو باد کولر، عرق کردی، می چایی ها!" برمی گردم به طرف صدا. همان مرد مسن با لبخند نگاهم می کند: "سلام آقاسید! خوش اومدی پسرم!" با خجالت دست می دهم. سیدحسین می گوید: "عموجان محمود، مثل پدر برای من!" به سیدحسین می گویم: "چقدر ازم تعریف کردی که منو میشناسن!" عمومحمود به جای سیدحسین جواب می دهد: "محاله سید دوست جدید پیدا کنه و من نفهمم!" حسن سینی دمنوش و شیرینی به دست سر می رسد و با خنده می گوید: "کدوم سید دقیقا؟ اینجا سید زیاد هست!" بوی عطر خاصی همه جا پیچیده؛ چیزی شبیه بوی عود یا یک خوشبو کننده طبیعی. دکور مغازه ساده است و زیبا. آنقدر ساده که عکس امام خمینی و امام خامنه ای اولین چیزیست که به چشم می خورد. روی پیشخوان هم البته، عکسی از امام خامنه ای ست که بیشتر به دل می نشیند. از آن عکس های بکر و خودمانی که لبخند آقا را بهتر نشان می دهد. آقا کتاب به دست، کنار قفسه و غرق در لبخند. زیر عکس هم با خط شکسته نوشته: مجنون خنده های تو ام، بیشتر بخند! روی میز البته چند جلد قرآن زیبا و قدیمی، چسب و کاتر و وسایل صحافی و عکس دو شهید دست در گردن هم گذاشته شده، دیده می شود. سیدحسین درحالی که یک حافظ را با مهارت تمام صحافی می کند، به من می گوید: "خوش اومدی داداش. خدا تو رو رسوند. تا شب باید سه تا کتاب دیگه را صحافی کنم." سر تکان می دهم: "مغازه ی بسیار خوبی دارید، سرتون هم که خیلی شلوغه کمک لازم ندارین؟" عمو محمود به گرمی لبخند می زند: "تا چقدر پای کار باشی عمو!" در حالی که آستین لباسم را بالا می زنم با لبخند می گویم: "بچه می ترسونین عموجان؟!!!" صدای حسن را از پشت سرم می شنوم که: "عجله نکن دادااااش کار خیلی داریم. فعلا دمنوشتو بخور." رادیوی کوچکی که روی میز است و صدایش فقط به ما میرسد، گزارشی درباره حمله تروریستی داعش به مجلس و حرم امام را پخش می کند. عمو محمود با تأسف سرش را تکان می دهد: "خدا ریشه شون رو بکنه ... هم خودشون، هم اربابای صهیونیستشون!" حسن هم با سر تایید می کند و می گوید: "کی باورش می شد تو امن ترین کشور منطقه هم، داعش جرات عرض اندام داشته باشه؟ حالا عملیاتشون خیلی کوچیک بوده و زود جمع شدن، ولی همینا چطوری دررفتن از زیر اطلاعات ایران؟"