نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_ششم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_هفتم
👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید
https://eitaa.com/nafastazeh
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_هفتم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_هفتم
«سلام آقاسید! کم پیدایین! نمیای مسجد؟ یا دیگه کلاستون خورده ب سقف و زشته با ما بپرین»
پیام حسن است که به محض خروجم از جلسه امتحان فرستاده.
- این بچه خودش درس نداره؟!
راستش ...دلم برای سیدحسین تنگ شده است. مخصوصا بعد از اینکه کمک کرد اکانت واتس اپ و اینستاگرامم را حذف کنم، باهم خیلی صمیمی تر شدیم.
با همین فکرهاست که عصر در برگشت از دانشگاه، راهم را کج می کنم به سمت مسجد صاحب الزمان(عج).
هنوز یکی دو ساعت به اذان مغرب مانده ولی محال است مسجدی که سیدحسین فرمانده بسیجش باشد، فقط به نماز بسنده کند.
وقتی وارد می شوم، حدود بیست نفر جوان و نوجوان را می بینم که در صحن نشسته اند و صحبت می کنند.
حسن از بین جمع برمی خیزد و بازهم طعنه بارم می کند: "بــــــــه آقاسید! چه عجب، یادی از فقرا کردی!"
- میتونی مدیریت کنی که تو هر پنج تا جمله ت، یکیش تیکه نباشه؟
خنده خنده گفت: "به جان تو، بحران آلودگی هوا رو می تونم مدیریت کنم ولی اینو نه!"
درحالی که بین جمع چشم می چرخانم که سیدحسین را پیدا کنم، می گویم: "مادرزادیه دیگه! اصلا تو به دنیا اومدی تیکه بار مردم کنی!"
- استغفرالله... سید اولاد پیغمبرم هستی نمی تونم نگاه چپ بهت بندازم... زورم به تو و سیدحسین نمیرسه! آخه بچه انقدر مظلوم؟
پشت چشم برایش نازک می کنم: "آخی مظلووووووووم! جیگرم کباب شد!
حالا بگو ببینم سیدحسین کجاست؟"
- می دونم البته برای دیدن من اومده بودی و روت نمیشه بگی، ولی باید بگم آقاسید طبقه بالا کلاس تکواندو داره، الان میاد.
صدای سیدحسین که می گوید: «سلاااام! خوش اومدی داداش!» به جدلمان خاتمه می دهد و باعث می شود برگردم.
سیدحسین آغوشش را برایم باز کرده. مثل همیشه! حلقه وار می نشینیم.
"سید جااان من همه را پاک کردم!" صدای جوانی ست تقریبا هم سن و سال من، با صورتی گرد و ریش های تنک و کم پشت.
سید لبخند شیرینی می زند و می گوید: "میشه برای بقیه بگی چه جوری اینکارو کردی؟"
جوان در حالی که با همراهش بازی می کند می گوید: "بعد از شنیدن حرفای شما، به یک دو راهی مهم رسیده بودم! تلگرام و واتس اپ را بی خیال شم یا نه؟ اینستاگرام و فیس بوک را چطور؟ مونده بودم که چطور می تونم از این شبکه ها دست بکشم در حالی که با کمترین هزینه، با کوتاه ترین زمان، منو به دنیایی وصل می کنه که پر از هیجانه، می تونم حرف هایم را بزنم، کلی گوش برای حرف هام وجود داره، از همه مهمتر حس می کردم فرصتی برای دفاع از اسلام و ترویج مبانی انقلاب و معرفی اهل بیت و امام زمان علیهم السلام به دیگرانه! و جایی که می تونم کلی دوست پیدا کنم!"
حسن با شیطنت ابرو بالا می دهد: "از اون دوستا؟ نگفته بودی شیطون!"
دو سه نفری می زنند زیر خنده. سیدحسین هم لبخندش را روی لبش نگه می دارد و به جوان اشاره می کند که ادامه دهد.
"بعضیا بهم می گفتن نمیشه تلگرام و واتس اپ را ترک کنی! چون باعث خوشحالی وهابیت میشه! ولی من تمام حرفای شما را با خودم تکرار کردم بعد تصمیمم خودم را گرفتم، بالاخره از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و فیس بوک و ... خارج شدم. و فعلا سروش و بله را نصب کردم."
سید حالت نشستنش را از دو زانو به چهار زانو تغییر می دهد: "انگیزه اصلیت چی بود؟"
جوان با شور و حرارت می گوید: "چون می خوام اگر نمی تونم با صهیونیستای کودک کش مستقیما بجنگم لااقل با هر اکانت و عضویت و با هربار استفاده از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و فیس بوک اعتبار و سهام این شرکت ها را بالاتر نبرم. و از همه مهمتر دستور آقامون را اطاعت کردم.
ایشون فرمودن: به طور کلی استفاده از شبکههای اجتماعی و مانند آن اگر مستلزم مفسده (مانند ترویج فساد نشر اکاذیب و مطالب باطل) بوده و یا خوف ارتکاب گناه باشد و یا موجب تقویت دشمنان اسلام و مسلمین شود و یا خلاف قوانین و مقررات نظام جمهوری اسلامی باشد جایز نیست.
نوجوانی که از صدای دو رگه اش پیداست چهارده - پانزده سال دارد و پشت لبش تازه سبز شده می گوید: "آقا سید! چرا بعضی از حزب اللهی ها را هر چی بهشون می گیم که اینا نرم افزارهای صهیونیستیه؛ آدم را فقط نگاه می کنن و کله تکون میدن بعد هم میرن دنبال کارشون انگار نه انگار."
سید حسین کمی مکث می کند؛
انگار بخواهد اطلاعاتش را سازماندهی کند و به ترتیب ارائه دهد: "دشمن چند تا استراتژی داره یکیش استراتژی قورباغه پخته است."
- حالا چرا قورباغه پخته؟!!