نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهاردهم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهاردهم
سیدحسین میفهمد: احضار شدی برادر! کاری نداری؟
- نه... ممنون از کمکت.
- راستی هفته بعدم بگو با همون دوستش بیاد.
- چشم. بازم ممنون. یاعلی
- یاعلی!
مریم حتی صبر نمیکند قطع کنم. سریع میگوید: چی میگفتن؟
- میگفت داره از یکی تاثیر میگیره. یا از تلگرامه، یا از دوستاش!
- اره.. منم حس کرده بودم... از وقتی با این پسره، امیر بیشتر صمیمی شده اینجوری شده!
- کارم داشتی مریم؟
مریم می نشیند روی تختم و میگوید: تو میدونی تو تلگرام چکار میکنه مرتضی؟
چشم هایم را تنگ میکنم و میگویم: نه! مگه تو میدونی؟
- اره... یعنی حرفاش بوی چندتا کانال تلگرامی رو میده! کانالایی که دائم دارن یاس و ناامیدی تزریق میکنن تو مغز جوونای مردم!
چرخی روی صندلی میزنم. پس حدس سیدحسین درست بود. می پرسم: اخه مرتضی که خودش دنبال اینا نمیگرده! یکی بهش معرفی کرده!
سرتکان میدهد و لبهایش را جمع میکند: یکی دوتاشو بهم نشون داد، پستاشونو. امیر براش فوروارد کرده بود!
- حالا چیا بود اینا؟
- همین چیزایی که گفتم! القای ناامیدی و احساس بدبختی! کلا همه چیز بده! دنیا بده، آدماش همه بد و پست و نامردن، دولت و حکومت بده، همه جا پر بدبختی شده، مملکت افتضاحه، کسی منو دوست نداره، برای هیچکی مهم نیستم، خدا هم دوسم نداره، باید برم بمیرم تا راحت شم!
با چشمهایی که به گمانم به اندازه یک نعلبکی گرده شده میگویم: همه اینا بود؟
نفسش را از سینه بیرون میدهد و میگوید: نه انقدر مستقیم که من گفتم. ولی مضمونش ایناست! دین و اینا رو هم زیر سوال میبرن، البته غیرمستقیم... مرتضای بنده خداهم انقدر فشار درس روش بوده که اینا روش تاثیر گذاشته.
حسابی نگران شده ام، خیلی خیلی نگران تر از قبل. میگویم: یه وقت نره خودشو بکشه؟ معتاد نشه؟
مریم ابرو بالا می اندازد: نچ! مرتضی یه امتیاز داره، اونم اینکه به دین متعهده و میدونه اینا حرومه. همین فضای دینی میتونه به دادش برسه، اگه ما کمکش کنیم!
#ادامه_دارد
✨ #خ_شکیبا
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🔆 @nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️