🔴 اصفهان امسال میزبان افتتاحیه سراسری اردوهای راهیان نور دانشآموزی است
رئیس سازمان بسیج دانشآموزی استان اصفهان:
🔹 آیین افتتاحیه سراسری اردوهای راهیان نور دانشآموزی امسال یکشنبه ۱۵ مهرماه در مقبره شهید حججی برگزار میشود.
🔹این افتتاحیه با حضور وزیر آموزشوپرورش و رئیس سازمان بسیج مستضعفین برگزار میشود.
🔲 @nafastazeh 🔲
📌دو انبار بزرگ #قاچاق_کالا شامل مقادیری زیاد سیگار، ارزاق عمومی، نوشیدنی الکلی و غیر الکلی و لوازم بهداشتی به همت ضابطان نیروی مقاومت بسیج اصفهان و همکاری بازرسان سازمان صمت استان در خیابانهای صارمیه و ولیعصر اصفهان کشف و مهروموم شد.
📌 ارزش کالاهای کشف شده حدود ۱۵ میلیارد ریال برآورد شده است.
🔲 @nafastazeh 🔲
✨﷽✨
🔻ریشه مشڪلات مردم
♥️•☜حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
✍🏻هر گاه خداوند از مردمی خشمگین باشد ولی نخواهد بر آنها عذاب نازل نکند، مردم را به این مشکلات مبتلا می کند:
❒قیمتها در آن بالا میرود
❒بـاران بر آن فـــرو نمی بارد
❒آبادانی اش ڪـاهش مییابد
❒بازرگانانش ســـــود نمی بـرند
❒میوه هایش رشــــد نمی ڪنند
❒جـــوی هایـش پُر آب نمی گردند
❒و افراد شرور بر آن سلطه مییابند.
📚الکافی ، جلد ۵ ، صفحه ۳۱۷
#سبک_زندگی_اسلامی
💠 @nafastazeh 💠
💠⇦ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺯﻻﻝ ﺑﺎﺷﯽ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ...
✴️⇦ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ...
✳️⇦ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺷﺪ!
💟⇦ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﮎ ﻧﯿﺘﯽ...
ﻭ ﭘﺎﮎ ﻧﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ، ﺧﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ.
ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ،👇
🔹ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﺎﻫﺪ...
🔹ﻭ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﻭ ﮐﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ...
🔹ﻭ ﺳﻼﻣﺖ آﻧﻬﺎ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻠﺐ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ...
🔔⇦ﭘﺲ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻧﯿﮏ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺧﯿﺮ ﺧﻮﺍﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
🔲 @nafastazeh 🔲
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سوم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهارم
👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید
https://eitaa.com/nafastazeh
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهارم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین...
#روزهای_باتو_بودن
#قسمت_چهارم
موتور را روی جک می زنم و درحالی که با چشمم خیابان را می کاوم، پیاده می شوم.
هوا نیمه ابری ست و فضای سبز آن طرف خیابان را تازه آب داده اند و بوی خاک و چمن همه جا پیچیده.
زیر لب زمزمه می کنم: "کتابفروشی کاظمی پور"
سردر مغازه ها را یکی یکی می خوانم تا پیدایش می کنم. کتابفروشی نسبتا بزرگیست که بیشتر قفسه هایش از پشت شیشه پیداست.
پشت شیشه مغازه، عنوان کتابفروشی کاظمی پور با نور نئون چشمک می زند. با چشمم دنبال پیشخوان می گردم.
سیدحسین پشت میزی چوبی مشغول صحافی ست و حسن درحال کمک به او.
طرفی دیگر هم مردی مسن تر درحال بستن چند کتاب داخل کاغذ کادوهایی با طرح نستعلیق است که به سن و سالش می خورد پدر سیدحسین باشد.
کمی این پا آن پا می کنم؛ نمی دانم چرا تردید افتاده به جانم اما وقتی حسن و سیدحسین را درحال دست تکان دادن می بینم، تمام تردیدهایم فرو می ریزد.
در شیشه ای مغازه را هل می دهم و پا به داخل می گذارم. حسن جلوی پیشخوان ایستاده و دستش را برای دست دادن جلو می آورد: "سلااااامٌ علیکم آسیدمصطفی!"
سیدحسین هم از پشت پیشخوان دستش را دراز می کند و می خندد: "سلام داداش، چه کار خوبی کردی اومدی، کمک لازم داشتیم!"
باد خنک کولر که با قدرت کار می کند و صدایش کتابفروشی را برداشته، حسابی سرحالم می کند.
برای من که انقدر گرمایی ام، بیرون رفتن ساعت ۱۱ظهر خردادماه دشوارترین کار است. اما انجام این کار شاق برای دیدن کسی مثل سیدحسین می ارزد!
دستی به پیشانی ام می کشم و قطرات عرق را پاک می کنم. صدایی از پشت سرم می گوید: "جوون! وانستا جلو باد کولر، عرق کردی، می چایی ها!"
برمی گردم به طرف صدا. همان مرد مسن با لبخند نگاهم می کند: "سلام آقاسید! خوش اومدی پسرم!" با خجالت دست می دهم.
سیدحسین می گوید: "عموجان محمود، مثل پدر برای من!"
به سیدحسین می گویم: "چقدر ازم تعریف کردی که منو میشناسن!"
عمومحمود به جای سیدحسین جواب می دهد: "محاله سید دوست جدید پیدا کنه و من نفهمم!"
حسن سینی دمنوش و شیرینی به دست سر می رسد و با خنده می گوید: "کدوم سید دقیقا؟ اینجا سید زیاد هست!"
بوی عطر خاصی همه جا پیچیده؛ چیزی شبیه بوی عود یا یک خوشبو کننده طبیعی. دکور مغازه ساده است و زیبا. آنقدر ساده که عکس امام خمینی و امام خامنه ای اولین چیزیست که به چشم می خورد.
روی پیشخوان هم البته، عکسی از امام خامنه ای ست که بیشتر به دل می نشیند. از آن عکس های بکر و خودمانی که لبخند آقا را بهتر نشان می دهد. آقا کتاب به دست، کنار قفسه و غرق در لبخند. زیر عکس هم با خط شکسته نوشته: مجنون خنده های تو ام، بیشتر بخند!
روی میز البته چند جلد قرآن زیبا و قدیمی، چسب و کاتر و وسایل صحافی و عکس دو شهید دست در گردن هم گذاشته شده، دیده می شود.
سیدحسین درحالی که یک حافظ را با مهارت تمام صحافی می کند، به من می گوید: "خوش اومدی داداش. خدا تو رو رسوند. تا شب باید سه تا کتاب دیگه را صحافی کنم."
سر تکان می دهم: "مغازه ی بسیار خوبی دارید، سرتون هم که خیلی شلوغه کمک لازم ندارین؟"
عمو محمود به گرمی لبخند می زند: "تا چقدر پای کار باشی عمو!"
در حالی که آستین لباسم را بالا می زنم با لبخند می گویم: "بچه می ترسونین عموجان؟!!!"
صدای حسن را از پشت سرم می شنوم که: "عجله نکن دادااااش کار خیلی داریم. فعلا دمنوشتو بخور."
رادیوی کوچکی که روی میز است و صدایش فقط به ما میرسد، گزارشی درباره حمله تروریستی داعش به مجلس و حرم امام را پخش می کند.
عمو محمود با تأسف سرش را تکان می دهد: "خدا ریشه شون رو بکنه ... هم خودشون، هم اربابای صهیونیستشون!"
حسن هم با سر تایید می کند و می گوید: "کی باورش می شد تو امن ترین کشور منطقه هم، داعش جرات عرض اندام داشته باشه؟ حالا عملیاتشون خیلی کوچیک بوده و زود جمع شدن، ولی همینا چطوری دررفتن از زیر اطلاعات ایران؟"