🦉قلب جغد پیر شکست...!
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد؛ رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند.اما جغد میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند.او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند...
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگرههای خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت: «خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.»
خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستن هستند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آنکه میبیند و میاندیشد، به هیچچیز دل نمیبندد. دل نبستن سختترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.»
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند و آنکس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست.
#تعلق
📚داستان کوتاه
🌷معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
#شکرگزاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستانی بهلول و گردو
#توقع
📚قدر عافیت
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .)
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ )
حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.)
📙 حکایات پندآموز
⭕️ تنها راهِ رهایی از هلاکت در آخرالزمان؟!
🔸امام عسکری علیه السلام درباره فرزندشان فرمودند:
«بخدا قسم او قطعا غیبتی طولانی خواهد داشت که هیچ کس در آن از #هلاکت نجات نمی یابد مگر کسیکه: خداوند بزرگ او را در اعتقاد به امامتش ثابت بدارد؛ و به او #توفیق_دعا برای تعجیل فرجش بدهد.»
📚(کمال الدین و تمام النعمة، باب۳۸)
🔸منظور از هلاکت در این کلام نورانی، انحراف از مسیر حق و خروج از جاده مستقیم ایمان است. بر اساس روایات، این هلاکت و انحراف در دوران غیبت بسیار شدید و فراگیر است؛ تا آنجا که فردی صبحگاه مؤمن است ولی شبانگاه از دین خارج شده و کافر می گردد و بالعکس.
📚 (غیبت نعمانی باب۱۲)
📌 امام عسکری علیهالسلام «دعا کردن برای فرج» را به عنوان نسخه ای شفابخش برای نجات از این ورطه هولناک در اختیار ما قرار داده و آن را «تنها راه رهایی» معرفی نموده اند.
#امام_زمان_عج
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
مادری در انتظار.mp3
6.07M
🏴 #تلنگری_فاطمیه ۲
زیاد شنیدیم از "تقرّب به حضرت زهرا سلامالله علیها" ...
اینکه کسی این را هدف بگیرد، یک سمت قضیه است،
و اینکه کسی بتواند به آن برسد چیز دیگری!
※ عنصر اصلی و لازم برای فتحِ این هدف، چیست؟
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
🍂هفت درس عالی در زندگی
🍂درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
🍂درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
🍂درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
🍂درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
🍂درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن
🍂درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
🍂درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
🔴 سهم هارون و بهلول از دنیا
روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه میگیرد.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: میخواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چهقدر میرسد و به شما چهقدر؟ هر چه سعی میکنم، میبینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمیرسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمیرسد.
#یاد_مرگ
خودم بلدم!.mp3
1.55M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 خودم بلدم!
آمار طلاق، خودکشی و افسردگی در اقشار تحصیل کرده معمولا بالاتر از سایر مردم است
⚠️ وجود کدام نقطه ضعف باعث این اتفاق میشود؟
#استاد_شجاعی
منبع: مجموعه شیطان شناسی
@Ostad_Shojae
#داستانک
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم"
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم"
تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم.
#محبت
#نوع_دوستی
زندگی هایمان پر از گره های کور شده است، پر از حیرانی، دلواپسی...
... و تو خود گفتی که گشایش روزهای سخت ما در دعا برای ظهور توست...
اینک این ما و این دست های رو به آسمانمان...
این ما و این زمزمه های بغض آلودمان...
این ما و این استیصال و اضطرارمان...
... ما برای پایان این فراق دعا می کنیم و تو، ای آبرومندترینِ خلق نزد خدا، به دعایمان آمین بگو...
... که ما رو سیاهیم و گنه کار و تو حجت خدایی و دلیل استجابت...
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که
خدا صدای شما رونمیشنوه...
ببینید عااااااالیه👌
🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷
#خدا
❣#انسانهای_هم_فرکانس
انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا میکنند.. .
حتی از فاصله های دور…
از انتهای افقهای دور و نزدیک...
انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند...
یک روزی ...
یک جایی است که باید، با هم برخورد کنند…
آنوقت…
میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق...
اصلا میشوند هم شکل…
مهرشان آکنده از همه….
حرفهایشان میشود آرامش…
خنده هایشان، کلامشان مینشیند روی طاقچه دلتان...
نباشند دلتنگشان میشوی.. .
هی همدیگر را مرور میکنند..
ازهم خاطره می سازند…
مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند...
و یادمان باشد...
حضور هیچکس اتفاقی نیست در لحظه هایمان…🍃🍃🍃
شکیبا باش.mp3
1.53M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 شکیبا باش!
🔺 فتنه ها برای کل جامعه اتفاق میفته، اما:
• بعضیا عکس العمل مناسب نشون میدن و پیروز میشن
• بعضیا به سرعت سقوط میکنن
تفاوت این دو گروه در چیه؟!
#استاد_پناهیان
@Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا خوش بین باش ...
🔆 #پندانه
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی
نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود.
شبی از شبها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت!
وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است.
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید.
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت.
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست.
رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند.
پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد.
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت:
ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهنسالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم.
پادشاه گفت:
تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟
گفت:
به خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت:
بله! جز چه؟
پیرزن گفت:
جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود.
تشنگی بهشدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی میکرد خود را به آب برساند، نمیتوانست.
برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم.
پادشاه گفت:
آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند.
#اخلاص
📚حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
#توکل