انسان شناسی ۱۵۸.mp3
11.52M
#انسان_شناسی ۱۵۸
#استاد_شجاعی
#دکتر_انوشه
♨️ اگر دین در یک نفر،
در یک خانواده،
در یک اداره یا محل کار،
در یک فامیل،
در یک اجتماع و .... حقیقتاً وجود داشته باشد، شما براحتی قادر به تشخیص آن خواهید بود!
♨️سخت نیست، فقط باید مبناهای آنرا بشناسید!
@Ostad_Shojae
📚 داستان کوتاه
مادر بزرگم بسیار صبور و آرام بود. خیلی از اوقات که همه برای موضوعی پر پر میزدند او با آرامش کنار بساط سماورش مینشست و یک قاشق دارچین و نبات داخل استکان چایی اش میریخت و آرام آرام هم میزد.
صدای جرنگ جرنگ قاشق اش توجه همه را به خود جلب میکرد...
نمی دانم شاید هم لبخند و آرامشش بود که کم کم جوّ خانه را آرام میکرد؟!
میدانید؟! راستش، #آرامش مسری است همانطور که #عصبیت و #خشم هم خیلی زود مثل آتش سرایت میکند و دامن همه را میگیرید.
وقتی بزرگتر شدم یک روزی از او پرسیدم: خانوم جون چطور میتونید این جور مواقع آروم و راحت بنشینید و چایی بخورید؟!
خدا بیامرزدش، از پشت عینک ذره بینی اش نگاهی به من انداخت و گفت:
"عزیز من! دنیا که سر خود نیست، صاحب داره... صاحبش هم برای همه چیز قانون گذاشته...
مثلا هر کس خودش را از کوه پایین بیندازه حتما سقوط میکنه مگه نه؟!...
حالا هر کس هم یه مشکلی براش پیش بیاد یعنی اینکه یک #عیب و نقصی درش هست که باید درست کنه...
اول به آدم برمیخوره و داد و بیداد میکنه بعد یک تکون باید به خودش بده و عیب اش رو برطرف کنه...
تازه وقتی هم عیبهایش را شناخت قوی تر میشه ... و هر چه قوی تر بشه آروم تر و راحت تر زندگی میکنه..."
با پرورویی باز هم پرسیدم: خانوم جون اگه عیب هاشو برطرف نکنه چی؟!
لبخندی زد و جواب داد: "مادر جون اون وقته که خدا دست برنمی داره و دوباره
و دوباره بهش عیب هاشو نشون میده... تا بالاخره یه جایی بفهمه دیگه!؟"
خواستم بگم اگه باز هم نفهمید... که خودش پیش قدم شد و ادامه داد:
و اگه باز هم نفهمید موهاش سفید میشه و یک جرعه چایی خوش از گلوش پایین نرفته....
حالا برات یک چایی بریزم؟!...
و شروع کرد به خندیدن....
خدا مادربزرگ های من و همه شما دوستانم را غرق رحمت کند!
🔴 #درخواستهای_نمکی
💠 روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسهای بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟ مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند و دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد و شرمنده نشوند.
#خیرخواهی
📚بند نافِ بریده شده را به هر جایی گره نزن
بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت، گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
به کیف صورتی گلدار، به دوچرخه آبی شبرنگ و... بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.
چقدر این درس #تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم.
این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم.
افسوس نفهمیدیم که قرار است روی پای خود بایستیم، نفس از کسی قرض نگیریم و قرار از کسی طلب نکنیم.
عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم. دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم. به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم. در بند نباشیم، رها باشیم و آواز عشق سر دهیم. عزت انسانبودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.
#تعلق
📚 #ریشه
راننده کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جاده جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبه سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
راننده کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند.
پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشه خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات #مقاومت میکند.
📚داستان کوتاه
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطراف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد.
مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ #ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش.
#یک_پند_یک_معرفت
گاهی در جملات خود اگر دقت کنیم به روشنی درمییابیم که هر کجا سخن از #کار_نیک و آخرت باشد شیطان بر زبان ما جملات زیبایی قرار میدهد.
مردان وقتی سیگار میکشند نمیگویند حق اهل و عیالمان را دود میکنیم، اما وقتی که میخواهند مبلغی در راه خدا و برای نیازمندان بدهند، میگویند: «حق زن و فرزند ماست، حق ما نیست»؛
حق تعالی میفرماید: با من تجارت کنید و یقین کنید که ضرر نخواهید کرد. وقتی کلام از تجارت با خدا با مال است، هیچ انسانی ریسک و خطر نمیکند. هرچند راه تجارت با خدا خطری ندارد که هیچ، بلکه سرشار از سود است.
ولی وقتی کسی میخواهد در یک شرکت هرمی که سودش و حتی تکلیف سرمایهاش مشخص نیست سرمایهگذاری کند، میگوید: «من این مبلغ را خطر کردم ترس ندارم حتی همهاش را بخورند و محو کنند...»
بدرستی که #نفس و #شیطان اجازه نمیدهند انسان بداند #تجارت راستین و واقعی کدام است.
📚داستان کوتاه
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر #اسم_اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از #صفات_رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.
🌹#داستان_آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).
#شکرگزاری
#نگاه_به_نعمتها
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست.
#خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
چه زیباست
زندگی کردن با امید…
نه امید بخود؛ که غرور است !
نه امید به دیگران؛ که تباهی است !
بلکه #امید_به_خدا؛
که خوشبختی و آرامش است.