💡#قصه_چی_بگیم🤔
📚قصه امشب:
💭"داستان تسبیح بارونی"💐🌹
این داستان، با فلسفه ی روایتی از امام
صادق«علیه السلام» که از تعلیم تسبیح حضرت فاطمه«سلام الله علیها» به کودکان سخن فرموده اند نوشته شده است. در این داستان از منابع روایی دیگری نیز استفاده شده است که در پایان از منابع یاد شده است.
روزى امام صادق(علیه السلام) ابوهارون را مخاطب ساخت و از تعلیم تسبیح حضرت فاطمه به کودکان سخن فرمود: «یا ابا هارون، انا نامر صبیاننا بتسبیح فاطمة(سلام الله علیها) کما نامرهم بالصلاة، فالزمه، فانه لم یلزمه عبد فشقى. اى ابوهارون، ما تسبیح فاطمه(سلام الله علیها) را به فرزندان خود سفارش میکنیم همچنانکه آنها را به نماز توصیه میکنیم. تو نیز بر آن مداومت کن. زیرا هر بندهاى که بر آن مواظبت و مداومت کند، سرانجام نیکو خواهد داشت.» فروع کافى، کتاب الصلاه، ص ۳۴۳، ح ۱۳٫
🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
توی آسمون دو تا ابر کوچولو با هم دوست و همبازی بودند. اسم یکی شون پشمولک بود و اسم اون یکی یخمولک.
☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️
پشمولک سفید و شیرین زبون عین پشمک، همیشه شادِ شاد، درحال بازی کردن بود.
⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈
یخمولک خاکستری بود و به خاطر کوله پشتی خیلی سنگینش که توش پر از برف و بارون بود و همیشه همراه خودش داشت، خیلی نمی تونست بازی کنه، با اینکه بازی کردن رو خیلی دوست داشت.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شب بود و هوا دیگه تاریک شده بود. ستاره ها تازه بیدار شده بودند، تا مثل همیشه آسمون رو نورانی کنند؛بقیه هم داشتند آروم آروم خودشون رو برای خواب آماده می کردند. اما پشمولک بازیگوش مثل همیشه داشت واسه خودش بازی می کرد که یکهو یه چیزی از روی زمین توجهش رو به خودش جلب کرد.
🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏
بله پشمولک از توی آسمون، روی زمین یه خونه ی نورانی دیده بود. باعجله و کلی سر و صدا رفت پیش ستاره کوچولو و گفت: ستاره کوچولو، ستاره کوچولو، بیا.
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
ستاره کوچولو اومد پیش پشمولک و گفت: هیسسس، مگه نمی بینی بقیه دارن می خوابن!! چی شده چرا اینقدر شلوغ می کنی؟
☄☄☄☄☄☄☄☄☄
پشمولک گفت: روی زمین هم کلی ستاره است. من با چشم های خودم دیدم.
ستاره کوچولو گفت: ببین پشمولک، خوابت می آید، چشمات خسته هستند. چی می گی آخه؟ ما ستاره ها فقط توی آسمون خونه داریم نه روی زمین.
پشمولک گفت: چیه؟ مگه چیه؟ نخیرشم اصلاً هم خوابم نمیاد. خیلی هم درست دیدم. اگه می خوای بیا بریم تا خودت ستاره های روی زمین رو ببینی.
ستاره کوچولو گفت: آخه چه طوری؟
پشمولک گفت: همراه من بیا بهت می گم. می دونی که من کار هر روزمه، باید بریم پیش خاله جون باد.
💨💨💨💨💨💨💨💨💨💨💨💨
پشمولک و ستاره کوچولو با هم رفتن پی�
مهدیه جان: پشمولک اونقدر هیجان زده بود که تا صبح خوابش نبرد. اون تا صبح فکر کردکه باید سؤالش رو از کی بپرسه که زود به جواب برسه.
🌠💫🌠💫🌠💫🌠💫🌠💫🌠💫
پشمولک صبح خیلی زود، وقتی که حتی ستاره ها هنوز توی آسمون بودند، با ذوق و شوق رفت پیش ستاره کوچولو وگفت من فهمیدم باید سؤالمون رو از کی بپرسیم.
⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️❤️⭐️
ستاره کوچولو گفت: سلام پشمولک، واقعاً!!! از کی باید بپرسیم؟
😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇
پشمولک گفت: از فرشته ی مهربون.
پشمولک و ستاره کوچولو با هم رفتن پیش فرشته ی مهربون.
پشمولک گفت: سلام فرشته ی مهربون. خوبین؟ ما دیشب روی زمین یه چیز خیلی عجیب دیدیم.
فرشته ی مهربون گفت : چی دیدین؟
🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃🌃
ستاره کوچولو گفت: یه عالمه نور ، ما هم سوار خاله جون باد شدیم و باهاش رفتیم روی زمین تا ببینیم اون همه نور از چیه.
پشمولک دیگه نتونست صبر کنه و پرید وسط حرف ستاره کوچولو و گفت: اونجا یه چیزی بود شبیه گردنبند، ولی گردنبند نبود. یه سری دونه ها همشون توی یه نخ بودن، امّا نور از اون ها بود، حسابی می درخشیدند. تو می دونی اون چیه فرشته جون؟
فرشته ی مهربون گفت: بله می دونم. اون تسبیح هست.می خواین قصه ی تسبیح رو واستون تعریف کنم؟
پشمولک و ستاره کوچولو هر دو با هم گفتن بله و با کلی هیجان نشستن تا به قصه ی فرشته مهربون گوش کنن.
فرشته ی مهربون گفت: پس چشماتون رو ببندین تا توی خیالمون با هم بریم سفر و بعد شروع کرد به گفتن داستان.
👳👳👳👳👳👳👳👳👳👳👳👳
یه روزی اون دور دورا، یه مردی بود باخدا، ایشون پیامبر بودن، محمّد مصطفی «صلی الله علیه وآله و سلم»،
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
یه دونه دختر داشتن، نامش فاطمه «سلام الله علیها»،زهرا «سلام الله علیها».
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
گفت به پدر خسته ام، زیاده خیلی کارها،
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
یه دوست می خوام که من رو یاری کنه، یه همراه،
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
گفت پدر، دخترم، هدیه می دهم به تو ، چیزی بهتر از یه دوست، یا که تمام دنیا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
بگو تو بعد از نماز،
💚💚💚💚💚💚💚💚💚?