🌴🔅🌴🔅🌴🔅🌴🔅🌴
#داستان_آموزنده
🔆شیطان و عابد
🥀در بنیاسرائیل عابدی بود، به او گفتند: «در فلان مکان درختی است که قومی آن را میپرستند.» خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن را قطع کند. ابلیس بهصورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: «کجا میروی؟»
عابد گفت: «میروم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم تا مردم خدای را، نه درخت را بپرستند.»
🥀ابلیس گفت: «دست بردار تا سخنی بازگویم.» گفت: بگو، گفت: «خدای را رسولانی است اگر قطع این درخت لازم بود، خدای آنها را میفرستاد.» عابد گفت: «ناچار باید این کار را انجام دهم.» ابلیس گفت: نگذارم و با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: «مرا رها کن تا سخنی دیگر با تو گویم و آن این است که تو مردی مستند هستی اگر تو را مالی باشد که بهکارگیری و بر عابدان انفاق کنی، بهتر از قطع آن درخت است. دست از این درخت بردار تا هر روز دو دیار در زیر بالش تو گذارم.»
🥀عابد گفت: «راست میگویی، یک دینار صدقه دهم و یک دینار به کار برم، بهتر از این است که قطع درخت کنم؛ مرا به این کار امر نکردهاند و من پیامبر نیستم که غم بیهوده خورم» و دست از شیطان برداشت.
🥀دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج نمود، ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت: «به کجا میروی؟» گفت: «میروم قطع درخت کنم.»
🥀گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاویز شد و عابد را روی زمین انداخت و گفت: «بازگرد وگرنه سرت را از تن جدا کنم.»
🥀گفت: «مرا رها کن تا بروم؛ لیکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟»
🥀ابلیس گفت: «بار اول تو برای خدا و با اخلاص، قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخّر تو کرد و این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلّط شدم.»
لطفاً سایر دوستان رو هم به کانال دعوت کنید🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#نقش_ماندگار
#ستاد_نماز_جمعه_شهرستان_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#کانون_دینی_تبلیغی_خدمت_رضوی_شهریار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
🌼🌴🌼🌴🌼🌴🌼🌴🌼
#داستان_آموزنده
🔆استشمام اعمال
🌺چون بنده، عملی را به ریا انجام دهد، بو و آثارش در میان خلایق معلوم گردد. اگر عملش به اخلاص انجام گیرد، مردم از عمل پاک او بهره مند شده و به وی علاقه مند میگردند. روایت کردند که مردی در بنی اسرائیل بود و میگفت:
🌺«عبادت خدا کنم تا معروف شوم» مدّتی مبالغه در طاعات نمود، بعد که به میان مردم آمد، مردم به او گفتند: «این شخص ریا کار است.» پس آن مرد به نفْس خود روی کرد و گفت: «خودت را به رنج انداختی و عمر را ضایع کردی. خوب است برای خدا عبادتم را خالص سازم.»
🌺پس از مدّتی به میان آمد، مردم میگفتند: «این مرد چقدر پرهیزگار و متّقی است.»
📚عده الداعی (مترجم)، ص 244
با ما همراه باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#نقش_ماندگار
#ستاد_نماز_جمعه_شهرستان_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#کانون_دینی_تبلیغی_خدمت_رضوی_شهریار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✍روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
همراه ما باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#نقش_ماندگار
#مرکز_فرهنگی_و_تربیتی_نسیم_رضوان
#مصلی_بزرگ_امام_خمینی
#شهریار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
🌸❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️🌸
#داستان_آموزنده
🔆تعبیر مؤدبانه
⚡️شبی هارونالرشید در خواب دید که دندانهای او ریخته شد. معبری را طلبید و از تعبیر خواب خود سؤال نمود.
💫معبّر گفت: «این خواب دلیل است که جمیع خویشان خلیفه بمیرند.» هارون از این سخن او ناراحت شد و گفت: «خاک به دهانت؛ سپس فرمان داد تا او را صد تازیانه بزنند.
⚡️معبّر دیگری را طلبید و از تعبیر خواب خود پرسید. معبّر گفت: «این خواب دلیل است که عمر خلیفه از همهی اَقرَبا درازتر باشد.»
💫هارونالرشید خلیفهی عباسی بخندید و گفت: هر دو تعبیر، در یک معنی است، اما دوّمی ادب را رعایت نمود.» پس فرمان داد تا هزار درهم (پاداش) به وی دادند.»
📚نمونهی معارف، ج 1، ص 95 –زینه المجالس، ص 249
♡••࿐
همراه ما باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#نقش_ماندگار
#مرکز_فرهنگی_و_تربیتی_نسیم_رضوان
#هیئت_رزمندگان_اسلام
#مصلی_بزرگ_امام_خمینی
#شهریار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
🌼⚡️🌼⚡️🌼⚡️🌼⚡️🌼
#داستان_آموزنده
🔆سلطنت ماندگار
🌴روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام در موکب خود از جایی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند.
🌴راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.
🌴سلیمان گفت: یک سبحان الله که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند.
📚راه روشن، ج 5، ص490
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
♡••࿐
همراه ما باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#نقش_ماندگار
#مرکز_فرهنگی_و_تربیتی_نسیم_رضوان
#هیئت_رزمندگان_اسلام
#مصلی_بزرگ_امام_خمینی
#شهریار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆عذرپذیر
🍁چون هدهد به نزد سلیمان باز گشت، عذر خویش را بیان کرد و از قوم سبأ خبر آورد.
🍁سلیمان گفت: باید ببینم این عذر که آوردی راست است یا دروغ؛ اگر دروغ باشد، تو را به سختی عذاب می کنم!
🍁جبرئیل امین از طرف خدا آمد و گفت: ای سلیمان! مرغک ضعیف را تهدید می کنی! ای سلیمان! چرا از مرغی ضعیف، به عذری ضعیف بسنده نمی کنی و او را تهدید می نمایی؟ چرا از ما نمی آموزی که با بندگان خود، چگونه معامله می کنیم.
🍁وقتی کافری در امواج متلاطم دریا، در درون کشتی گرفتار می گردد، از ترس غرق شدن، بت را می اندازد و به زبان عذر، دروغ می گوید.
🍁چون وی از دریا بیرون رفت و از غرق شدن خلاصی یافت، بار دیگر بت را می پرستد و به کفر خویش باز می گردد. من به دروغ وی توجه نمی کنم و آن عذر دروغ وی را می پذیرم و از غرق شدن نجاتش می دهم.
📚داستان های کشف الاسرار، ص409
♡••࿐
همراه ما باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#مسجد_جامع_شهریار
#مرکز_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#ستاد_برگزاری_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه
🌴مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند:
يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد: در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم .
🌴با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم .
🌴پس به همين منظور، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم .
🌴امام عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم .
🌴پس چون شب فرا رسيد، در منزل حضرت استراحت نمود، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم .
🌴سپس امام عليه السلام فرمود: آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟
🌴عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند.
🌴پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود.
🌴وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است :
🌴اى ابومحمّد! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى .
📚عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 218، ح 29، بحارالا نوار: ج 49، ص 38، ح 22، الثّاقب فى المناقب : ص 475، ح 402.
قطعا ما بی صاحب نیستیم...
♡••࿐
همراه ما باشید... 🍃
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈
#مسجد_جامع_شهریار
#مرکز_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#ستاد_برگزاری_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
#داستان_آموزنده
🔆آتش نمى سوزاند
نقل كرده بودند:
يك روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) كه يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه گذاشته ايم و آتش درست مى كنيم ، يكى از آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش روشن است ولى گرم نمى شود.
آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند.
آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد.
آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
♡••࿐
با ما همراه شوید... 🍃
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
#ستاد_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#مجموعه_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#مسجد_جامع_شهریار
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
#داستان_آموزنده
🔆نماز اول وقت
حضرت حاج آقاى انصارى اصفهانى فرمود:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟
گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد.
مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
♡••࿐
با ما همراه شوید... 🍃
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
#ستاد_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#مجموعه_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#مسجد_جامع_شهریار
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
#داستان_آموزنده
🔆ايثار پيرزن و عكس العمل امام
روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهم السلام به همراهى شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند.
در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟
پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد.
ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟
پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند.
و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد.
پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟!
و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت .
حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير.
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى .
پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم .
حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسين عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند.(1)
1- بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565.
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
♡••࿐
با ما همراه شوید... 🍃
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
#ستاد_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#مجموعه_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#مسجد_جامع_شهریار
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥
#داستان_آموزنده
✨پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید...
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا درقفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم...
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم
آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
♡••࿐
با ما همراه شوید... 🍃
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
#ستاد_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#مجموعه_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#مسجد_جامع_شهریار
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝
#داستان_آموزنده
🔆ملّى گرايى خلاف اسلام است
رسول اكرم (ص ) همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصبات قومى كه خواه و ناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد به ميان نيايد.
در جنگ ((احد)) يك جوان ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آن كه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد از روى غرور گفت :
- ((خذها و اءنا الغلام الفارسى )). يعنى اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يك جوان ايرانى .
پيغمبر اكرم احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصّبات ديگران بر خواهد انگيخت ، فورا به آن جوان فرمود كه :
- چرا نگفتى منم يك جوان انصارى (1)، يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟
در جاى ديگر پيغمبر اكرم فرمود:
- ((الا انّ العربيه ليست باب والد ولكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه )). يعنى : عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط زبان گويايى است ، آنكه عملش نتواند او را به جايى برساند حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهد رساند(2).
1-سنن ابى داود، جلد دوم : صفحه 625.
2-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 56 - 55.
♡••࿐
به خانواده بزرگ نسیم رضوان بپیوندید... 🍃
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
#ستاد_نماز_جمعه_شهریار
#مرکز_نیکوکاری_سفره_های_آسمانی
#مجموعه_فرهنگی_و_آموزشی_نسیم_رضوان
#مسجد_جامع_شهریار
#نقش_ماندگار
╔♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ════╗
@naghshemandegar
╚════♡ ✾ ♡✾ ♡✾♡ ╝