🔸مدرسه نهج البلاغه🔸
#خاطرات_مستر_همفر (قسمت سوم): ما کنفرانس های بسیاری تشکیل دادیم تا برای این مسائل نگران کننده راه ح
#خاطرات_مستر_همفر (قسمت چهارم):
به استانبول رسیدم؛
خود را محمد نامیدم و به مسجد جایگاه گردهمایی و عبادت مسلمانان رفتم.
نظم پاکیزگی و فرمانبرداری آنان شگفت زده ام کرد؛
با خود گفتم چرا ما با این انسان ها می جنگیم؟
چرا می کوشیم آنها را درهم کوبیم ودستاوردهایشان را بربایم؟!...
اما زود این اندیشه ی اهریمنی را از خود دور کردم و دوباره اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.
با عالم کهنسالی به نام احمد افندی آشنا شدم که در خوش نفسی و پاک باطنی بهترین دیندارانمان را چون او نیافته بودم.
به شیخ گفتم:
من جوانی هستم که پدر ومادرم را ازدست داده ام؛
برادری هم ندارم؛
آنان برایم ثروتی به ارث گذاشتند.
من اندیشیدم که قرآن وسنت بیاموزم...
شیخ به من بسیار مهربانی کرد و گفت:
1ـ تو #مسلمانی ومسلمانان باهم #برادرند
2ـ تو #میهمانی و#پیامبر گفته است میهمان را نوازش کنید.
3- تو #پوینده_دانشی و اسلام بر بزرگداشت پویندگان دانش پای می فشارد.....
از این مسائل بسیار شگفت زده شدم؛
با خود گفتم:
"چه خوب بود #مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت....." ☑
به شیخ گفتم می خواهم #قرآن بیاموزم وی از این درخواست شادمان شد.
آموزش قرآن وتفسیر آنرا با دشواری ومشقت فراوان از وی آموختم.
بدینسان من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتها خواندم...
هنگام آموزش باید وضو می گرفتم و مسواک می زدم که استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود اما من ناگزیر از این کار بودم...
در استانبول شبها را در نزد خادم #مسجد میخوابیدم وبه وی پول می دادم و روزها را به صورت نیمه وقت برای نجاری کار میکردم واو مزد اندکی بصورت هفتگی به من می داد.
ظهرها درمغازه غذا می خوردم و برای نماز به مسجد می رفتم تا وقت نماز عصر در مسجد می ماندم و پس از آن راهی خانه شیخ می شدم.
در خانه ی او دوساعت به آموختن قرآن و زبانهای ترکی وعربی می پرداختم...
او در آموزش قرآن ومبانی اسلام و ریزه کاریهای دو زبان عربی وترکی چیزی فروگذار نمی کرد...
من در مدت اقامتم در استانبول ماهانه گزارشی از تحولات و مشاهداتم برای #وزارت_مستعمرات می فرستادم؛
پس از دوسال اجازه گرفتم که به وطنم باز گردم اما شیخ نپذیرفت.
شیخ به دلیل دوستی با من پافشاری می کرد که بمانم اما وظیفه ی ملی مرا به بازگشت به لندن و ارائه گزارش مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدید فرا می خواند....
در روز وداع با شیخ، او با چشمان لبریز از اشک به من گفت:
فرزندم خدا به همراهت؛
اگر به این شهر بازگشتی ومرا زنده نیافتی به....
↩️ ادامه_دارد ...
@nahj_110