eitaa logo
قرآن و حدیث و نهج البلاغه
320 دنبال‌کننده
551 عکس
9 ویدیو
1 فایل
به ذره گر نظر لطف بو تراب کند بر آسمان رود و کار آفتاب کند
مشاهده در ایتا
دانلود
موسسه جامعةالقرآن الکریم : 🌺🌸🌼🌺🌸🌼 اگر کارد به استخوانت رسیده‌...❗️ 💠 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: 👤 فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا،❣ پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند: ♨️ اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:🌟 "یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ" "الغَوثَ اَدرِکنی".🌟 (مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...). 💬 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی ❓گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان" ☄ سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد. 📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸ https://eitaa.com/nahjolbalagehh
🍃🍃💐🍃🍃💐🍃🍃💐🍃🍃💐🍃🍃 ⚜یکی از امراء از شخصی که عمر او به دویست سال رسیده بود پرسید: دنیا را چگونه دیدی؟ گفت: 💠چند سالی به بلا و شدت، و چند سالی به آسانی و سهولت. 💠یکی به دنیا می آید و یکی از دنیا می رود. 💠اگر اول نمی آمد مردم تمام می شدند و اگر دوم نمی مرد، جا بر مردم تنگ می شد❗️ 🔮پس امیر گفت: از من چیزی خواهش کن. 💬گفت: عمر گذشته مرا به من باز ده و اجل آینده را از من دور کن! امیر گفت: قدرت ندارم. گفت: پس مرا با تو کاری نیست✔️ 📚معراج السعاده https://eitaa.com/nahjolbalagehh
موسسه جامعةالقرآن الکریم : تو نيز بخواب ❗️ 📗 سعدى در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مى كند كه گاه بسيار نكته آموز و دل انگيز است. 👌 📜در يكى از اين خاطرات مى گويد:  ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شبها بر مى خاستم و نماز مى گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم . 🕯شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مى خواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما(اطراف ما) هستند، خوابيده اند. ✨پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمى دارد(بیدار نمی ماند یا نمی شود) كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفته اند، بلكه مرده اند. 💬پدر گفت:  📍تو نيز اگر مى خفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتی! وعيب آنان گويى و برخود ببالى📍 https://eitaa.com/nahjolbalagehh
🗞 🔘 حكايتى عجيب از دنيا ✍️روزى حضرت داود عليه السلام از منزل خود بيرون رفت و زبور مى خواند و چنان بود كه هرگاه آن حضرت زبور مى خواند از حسن صوت او جميع وحوش و طيور و جبال وصخور حاضر مى شدند و گوش مى كردند و هم چنان مى رفت تا به دامنه كوهى رسيد كه به بالاى آن كوه پيغمبرى بود حزقيل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. ✍️چون آن پيغمبر صداى مرغان و وحوش و حركت كوه ها و سنگ ها ديد و شنيد، دانست كه داود است كه زبور مى خواند. ✍️حضرت داود به او گفت: اى حزقيل! اجازه مى دهى كه نزد تو بیایم؟ عابد گفت: نه. ✍️از جانب حضرت بارى به او وحى رسيد: داود را اجازه ده، پس حزقيل دست داود را گرفت و پيش خود كشيد. ✍️حضرت داود از او پرسيد: هرگز قصد خطيئه و گناهى كرده اى؟ گفت: نه. ✍️گفت: هرگز تو را ميل به دنيا و لذات دنيا به هم مى رسد؟ گفت: بله. ✍️گفت: چه مى كنى كه اين را از خود سلب مى كنى و اين خواهش را از خود سرد مى نمايى؟ ✍️گفت: هرگاه مرا اين خواهش مى شود، داخل اين غار مى شوم كه مى بينى و به آنچه در آنجاست نظر مى كنم، اين ميل از من برطرف مى شود. ✍️حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، ديد كه يك تختى در آنجا گذاشته است و در روى آن تخت، كلّه آدمى و پاره اى استخوان هاى نرم شده گذاشته و در پهلوى او لوحى ديد از فولاد و در آنجا نقش است كه من فلان پادشاهم كه هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و آخر عمر من اين است كه مى بينى كه خاك فراش من است و سنگ بالش من و كِرمان و مارها همسايه من هستند، پس هر كه زيارت من مى كند، بايد فريفته دنيا نشود، گول او نخورد! 📎 برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان https://eitaa.com/nahjolbalagehh
🌕داغی صحرای محشر ☀️روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. 💠سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، 💠ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. ☀️روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: 🌟هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید❗️🌟 💠سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. ♨️وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. ❣پیامبر فرمود: 🌟 از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است🌟 📗پند تاریخ، ج ۱، ص ۱۹۰ https://eitaa.com/nahjolbalagehh