شبیه مروارید توی صدف تو مستوری😌🎈
همیشه از چشم هرزه ی ادما دوری❤️
به نیت شهید سید مرتضی اوینی ختم صلوات داریم
تعداد صلواتتون رو به ایدی زیر ارسال کنید
@vagozar
#شهیدانه❣
گفت: مراقب نگاهت باش..
"العَین بَریدُ القَلب"
چـشم پیغام رسان دل❤️ است...
#شهید_احمد_مشلب
+مواظب چشمات باش
_آره شهدا اینطوری بودن
#زندگیتون_شهدایی💕
@nahno_samedon
•.|#چادرانہ|.•
↫پدرم گفت...:⇣
گـ🌹ل از ⇠رنگ و لعابش⇢
پیداست
↫و زن مؤمنہ ...⇣
ازطرز ⇦حجابش⇨ پیداست🌸🍃
@nahno_samedon
به وقت طب اسلامی🍃
#حدیث
♥️امام صادق علیه السلام :
✍ریحان، سبزى انبیاست و در آن هشت خاصیت است:
👈هضم کننده است،
👈رگها و مجارى را باز مى کند،
👈بازدم را خوشـــــبو مى سازد،
👈بدن را بوى خــوش مى بخشد،
👈اشتها آور است،
👈درد را از بـدن بیرون مى برد،
👈از جذام در امان مى دارد . و چون وارد
معده شود درد را به کلّى از بین مى برد.
📚کافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 364، ح 4
@nahno_samedon
#پارت_بیستم
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که
با خستگی، نفس نفس می زد😰 و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان
و نفسش برگشت. ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد 🤗... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده
بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود.😌 ...
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم😁 ... هنوز استراحت مطلق بودم و
نمی تونستم درست روی پا بایستم.😕 ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم📚 ... یه هفته
بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس😁 ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ
می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم 👱... نفس تازه می کردم و راه
می افتادم. ...
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم 🤦♂... بچه ها خوب درس می
دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود 😊... مخصوصا که لازم نبود با واسطه
سوال کنم...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد😡 ... گفت :حق نداری بری سر کلاس، میرم
برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم😌 ...
در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم 👀... استاد هر بار چشمش به من
می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت😂...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت😡 :مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر
کلاس؟ ... منم با خنده😄 گفتم :من که اطاعت کردم .شما گفتی سر کلاس نه،
نگفتی بیرون کلاسم نه. ...
از حرف من، همه خنده شون گرفت🤣 ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل
می کرد 😅... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن👳
...هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم
سر کلاس😁 ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود.🏫📚..
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود
...نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود.😄 ...
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و
چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن. 😑...
نور چشمی شده بودم🙄 ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می
گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند
...نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا
ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود😮...
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم،
منبر برم😵 ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند 😄... همه با
تحسین و شوق به من نگاه می کردند😃 و یک صدا الله اکبر می گفتند ...✊
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
•••
تعدادۍجوانآمدندخدمت
#علامهحسنزادهآملۍ
گفتند:
آقادستورۍبفرماييدتااستفادهڪنيم
عرضڪردند:
"با #نامحرم ارتباطنداشتهباشيد،"
چهمؤنث!چهمذڪر!
-آقاچطورباهمجنسخودارتباط
نداشتهباشيم؟؟!!
+عرضهداشتند:
«"هرڪس با #خدا♥️ ارتباطندارد،
نامحرم استـــــ ....!"»
#منبــــرمجازۍ📿
@nahno_samedon
این روز ها در کربـلا
خیلی باران می بارد
از چشم ها ...........
#سید_الشهدا_جان🖤
این روزا همه ،ڪوله هاشون جمع میڪنند،
و اما من... 🙂
در خیال خود به سر میبرم...🍂
چرآ آقا؟😞💔
پ،ن:وای بر من ڪدام گناه مرا
از اربعین حسین (ع)جا گذاشت...
بخاطر ڪدامین گناه آقا😭