eitaa logo
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
94 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
#نحن‌صامدون سابق 👊💪 @ahle_velayat ☑️خبرهای جبهه مقاومت 🌈💥 ☑️متن مذهبی 📃 ☑️کلیپهای مذهبـــے⚡️✨ ☑️تحلیلهای سیاسی💫🌈 ☑️ کــلیــــپ های شهدایی 📽🎞 ☑️معـــرفـــے شهدا 🌷🌷 @ahle_velayat کپی با ذکر صلوات خادم کانال = @Jannatol_baghee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 فاطمیه تمام شده بود اما ذهن🤔 من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن.🔥 ... تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم 🏢... حتی شب ها خواب درستی نداشتم😴 ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت📚 ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر 🔥می شد. ... کم کم کارم داشت به جنون می کشید👻 ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت😡 پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم🚶 ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ...تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم. ... گریه ام گرفته بود 😭... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم😡 و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم. 😩... موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر😔 با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.😣 ... یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد😦 دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا. ...آتش🔥 خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود🤒. ... دیگه هیچی برام مهم نبود 😒... شبانه روز فقط مطالعه می کردم🤓📖 ... هر کتابی 📚 که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم🤔. ... آخر، یه روز رفتم🚶 پیش حاجی👳 ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام😌 ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی👳، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟. ... دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم 👌... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم. ... با هر شکست، کلی کتاب 📚و مطلب جدید ازشون 📔می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده 😓 بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم😵 ... بچه ها همه نگرانم بودند 😥... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن🍛 اما آتشی🔥 که به جانم افتاده بود آرام نمی شد... از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن 😬 آمبولانس🚑 و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ...با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم🤕 و دو شب هم به زور بیمارستان 🏥نگهم داشتن. ... حاجی 👳هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم😬 ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره.🤗 ... تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی😖 زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم.🙄 ... دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام 😶می کرد ...شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد.💔 ... در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید 🖤🏴... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم 🤔😃... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم😖 می کرد ...این وسط هم می ترسیدم😰، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه. 😦 بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه 📚و به هوای مطالعه 📖پنهان کردم و زیر چشمی👀 همه رو زیر نظر گرفتم .... @nahno_samedon