#پارت_یازدهم
توی سرم می پیچید ...
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد❤️ ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی
زمین افتاد.😵 ...
چشم هام رو باز کردم🙄 ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین
بود🤕 ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو یه خط در میون
می شنیدم 👂... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی
صورت شون موج می زد 😥... اما من آرام بودم. 🙂...
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز🛌 کشیدم ... می تونستم همه
حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم👀 ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده
ای برام نبود😄 ...
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه🤦♂ زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط
و هلاکت پیش رفته بودم🙍♂ ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده
بودم و😓. ...
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی
گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم. ...
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق
افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش 🔥سنگین تر می شد. ...
همین طور که غرق فکر بودم 🤔... همون 👳♀طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید 🗣... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ
ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم. 😬...
یکم که نگاهم کرد گفت 😕:حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این
طوری بشه😓 ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل
کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح،
هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم. 😕...
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از
هزار و چهار صد سال، زنده بودند. ...
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم😢 ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر
. ... قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس
من هم کربلایی شده بودم😢❤️ ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم
بیرون🚶 ... مثل حر، کفش هام 👞👞رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا
حرم پیاده رفتم😭 ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم :یابن رسول الله
دیر که نرسیدم؟💔. ...
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود. ...
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر
🚶
می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود❤️؛ بیشتر می شد تا....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon