#جنگـ_با_دشمنانـ_خدا🍃
#پارت_دو
هواپیما🛩 که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم🙂"
من باید به ایران میومدم🇮🇷 " اما چطور🤔🗯؟...
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم
شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟..😑
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان🤓📚
فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های
علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم📖 ... تا اینکه
بالاخره یه ایده به ذهنم رسید💡😃. ...
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران 😰... از طرف کشورم به حوزه های
علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم
رو قبول کرد..😬
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم👝 و
برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم🕋 ... دوری برام سخت بود اما گفتم 🗣:
خدایا !من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم
که. ...
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده😰، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای
تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد میخوابیدم😴
و چون مجبور بودم پولم💶 رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو
روزه می گرفتم. ...
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی
🛩
نشست، احساس سربازی💂 رو داشتم که یک تنه و با شجاعت✊ تمام به خطوط
مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ...
حتی برای سخت ترین مرگ ها☠، خودم رو آماده کرده بودم.😥 ...
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ...
سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود. ...
🤗
از بدو ورود و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با
اونها دوست می شدم👬 و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو
یادداشت می کردم📝
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد 😉... تا اینکه ... یکی
از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی
دعوت کرد🤧😬. ...
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی 💚
@nahno_samedon
*ـــ* |خـاطره_شهــید| *ـــ*
مابہ خوردن شام مشغول شدیـم وبابڪ هم بہ ماملحـق شــد
اماشـام نمے خوردمیگفت شـمابخـورید
مڹ میلے ندارم ودیرترشـام میخورم
تاآنجایی کہ مثل پـــــروانہ دورما
مے چرخـیدوپذرایی مے ڪرد.
خلاصـہ شام کہ تمام شـد نمازراخـواندیـم
و آماده رفتڹ بہ ادامہ مسیر🚶کہ چشمماڹ بہ آشپزخانہ خورد👀باخنده
گفتیـم☺️:
((ڪلڪ خاڹ براے خودت چے کنارگذاشتےکہ شام نمے خورے!؟))😉
بابڪ خنده آرامے کرد😊ومے خواست مانع رفتن مابہ آشپزخانہ شود.
ماهم که اصراراورادیدیم
بیشتربراے رفتڹ بہ آشـپزخانہ تحریک مےشـدیم.😁
خلاصـہ نتوانست جلوی مارابگیردوماواردشـدیم ودیدیم ڪہ درآشپزخانہ وکابینت چـیزے نیست😳
دریخچال رابازڪرددم وچیزی جزبطرے آب نیافتیم😕
نگاهم بہ سمت بابک رفت کہ کمے گونہ وگوشهایـش سرخ شـده بود
وخنده هایش راازمامے دزدید.
اینجابودڪہ متوجہ شـدیم بابک هماڹ شام راڪہ
سهمیہ خودش بودبرای ماحاظرکرده.
#شهیـدبابڪ_نورے
|.•بہ نقل ازسجادجعفرے•.|
@nahno_samedon
Amir Abbas Nahidi - Delo Deldaram Ya Rab [SevilMusic].mp3
10.84M
دل و دلدارم یارم ای جان جانان
ای آرامشــ قلبـ❤️ و دل من اے
روح و ریحان
شب تارم بی قرارم....
@nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾••
شب را
خبری نیست
مــگر آهِ دل ما ...
تا کے
ز فراقـش
به خفا زار بگرییم ..💔
💌 @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾••
「صباحا أتنفس
بحب الحسـين 」
هر صبح بہ #عشـقِ
حسین نفس میکشم :)
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله✨
#صبحتونحسینے❤️
💌 @nahno_samedon
#پارت_سوم
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان
بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند. ...
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد🤢 ... به بهانه
های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم💁♂ اما فایده ای نداشت. ...آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی
ترس که مبادا به هویتم پی ببرند😬، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ
هزارخار از گلویم پایین می رفت😵. ...
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 ... بار
هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج
شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد😠.
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...😡🌋
هر برگ📃 آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد
و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت
به شیعیان نرم 😑نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی
شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت
این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه
کنم. ...
📚
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا🤔
.. قم؟ ..خودم را به خدا سپردم
برای خرید بلیط اتوبوس🚌، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم :
قم یا مشهد، فرقی نداره .هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه. ...
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت
🚌نامعلوم به سمت مشهد می آمدم. ...
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه
های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون.🚶 ...
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن :بدون درخواست و تاییدیه
پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن...
راهی سومین حوزه شدم. ...
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو
گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم
...تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم. ...
خسته و گرسنه،😩 با یه ساک 👝... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن
نویسنده: شهید_سید_طاها_ایمانی 💚
@nahno_samedon
#پارت_چهارم
به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم. ...
نفرتم 😤از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه
کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی 🚶که رفتم یهو به خودم 🙄اومدم
و گفتم :اینجا هم زمین خداست .چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم
و پذیرش نشم چی😧؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه😕؟. ...
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم .ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم
شدم. ...
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری
تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها🚶 رد می شدند ... بی
توجهی 😑به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود. ...
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد👀 ...
رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده
🤕
بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند. ...
نه پولی💶 برای غذا 🍛داشتم، نه غرورم اجازه می داد 😒دستم رو جلوی شیعه ها
دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم. ...
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، 👱دنبالم دوید ...
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید 😶... پرسید :ایرانی هستید؟ ...
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی
کرد. ...
😶
مشخص بود از حالتم تعجب کرده 😳... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ...
اینو گفت و رفت🚶. ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، 😰با سرعت هر چه تمام تر
از حرم خارج شدم. ...
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو
بدی🤦♂ ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید
الان هم تحت تعقیب باشی 😥و...
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم
نکردن. ☹️...
با خودم گفتم :آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت🤦♂ رو پایین انداختی
بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت
معجزه است. ...
گرسنگی🤕، خستگی، ترس، وحشت😰، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن،
اون هم برای یه نوجوون 16 ساله👱. ...
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد،
خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم :
خدایا !خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با
دشمنانت مبارزه کنم ... همه
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
🔺🔸🔺
تا حالا #شلمچـه رفتی!؟
اگه رفتی برا چند دقیقه به یادش بیارُ ،تو ذهنت تصـورش کن...
اگه هم نرفتی من الان بهت میگم شلمچه کجاست!
.🔷🎋✨
شلمچه یه جا خیـلی بزرگه ولی تا چشم کار میکنه پـر از خاک...
جایی که حدود 50 هزار نفر،تو این خاک و زمین شهید شدند...
شلمچه جایی که حضرت آقا گفتن:قطعه ای از بهشت...
تو شلمچه نسیم با عطـر #سیب می وزه!
آخه نسیم شلمچه از #کربـلا میاد...
.
حاج آقا یکتـا تعریف می کرد...
یه خواهر نشسته بود رو همین خاکای شلمچـه!
خاکا رو کنار زد،کنار زد،کنار زد...
رسید به یه #جمجمه!!
.🔸🌹🔸
استخونا و جمجمه ها و پلاکا و سربندا و قمقمه ها...
همه رو از اینجا خارج کردن...
پس #خـون شهید کجاست ؟!
خونشون قاطی همین خاکاست!
خونشون رو چـادراست...
.
تا حالا با خودت فکـر کردی چندتا جـوون!
داماد یا اصلا چندتا «دار و ندار یه مامان بابا» زیر این خاکاست!؟
خون چندتاشون قاطی این خاکاست؟
یکی ؟ دوتا ؟ صدتا ؟ هزارتا ؟ دوهزارتا ؟! ده هزارتا ؟!
.
.
آی دختر خانم مذهبی!
آی آقا پسر مذهبی!
.
حواست به فضای مجازی هست!؟
.🔷🔸🔷
حواست هست به نحوه حرف زدنت؟!
حواست هست به لفظ های خودمونی که گاهی وقتا به کار میبریم!؟
حواست هست به آشوب بپا کردن تو دل مخاطبت ؟!
.
دختر خانم...
حواست هست به عکس پر عشوه چادری (!) پروفایلت؟!
آقا پسر...
حواست هست به عکس با ژست های مختلفت؟!
.
.
نکنه گول بخوریم !
نکنه #توجیه کنیم !
.
🌷▫️🌷
نکنه حالا شهیدی که سی سال پیش رفت و گفت بخاطر نسل و خاکمون...
شهیدی که گفت زندگیمو فدای آیندگان و #دینم میکنم ...
حالا خیره شده باشه به چشمات و بگه...
قرارمون این نبود ..
.🌹✨🌹
[ بذارید یه چیزیُ تو لفافه بگم !
از خودی ضربه خوردن خیلی بده !
تو خودیای...
از خودشونی ...
آخه اگه اونا تو رو از خودشون نمیدونستن که نمی رفتن بخاطر تویی که هنوز اون زمان بدنیا هم نیومده بودی یا تو قنداق بودی بجنگن که !! میفهمی چی میگم ...؟ ]
.
عاشق ، معشوقُ دعوت می کنه یا معشوق عاشقُ ؟!
@nahno_samedon
🌱حـسے براے گفتن
شعرے جدید نیست
یڪ مصرع و
خُلاصـہ 🕊
دلم تنگ ڪربلاست...!💔
#دلتنگڪربلاتمـ
🚨رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در ابتدای جلسه درس خارج فقه:
⛔ هیچگونه مذاکره و در هیچ سطحی بین ایران و آمریکا اتفاق نخواهد افتاد
🔻 حضرت آیت الله خامنهای صبح امروز (سهشنبه) با اشاره به هوشیاری عمیق و تحسینبرانگیز مردم در مقابل توطئههای دشمنان در چهار دهه گذشته، تنها راه علاج مشکلات کشور را تکیه به مردم و جوانان و جدی گرفتن ظرفیتهای داخلی دانستند و با اشاره به طرح مجدد موضوع مذاکره از جانب آمریکاییها، هدف آنها از #ترفند_مذاکره را تحمیل خواستههای خود و اثبات تأثیرگذاری #فشار_حداکثری بر ایران خواندند و تأکید کردند:
👈 سیاست فشار حداکثری در مقابل ملت ایران پشیزی ارزش ندارد و همه مسئولان جمهوری اسلامی یکصدا معتقدند که با آمریکا در هیچ سطحی مذاکره نخواهد شد. ۹۸/۶/۲۶
@nahno_samedon
#خاطره_شهـید📃
مشغول انجام ڪارهاے روزانہ بودن کہ یکے ازرفقا
تماس گرفت📱وگفت یکےکه خیلے
دوستش داریچنددقیقہ دیگه پایین ساختمون منتظرتہ!
آماده شدم واومدم پاییڹ.🚶
یہ ماشین باشیشہ های دودی درانتظارم بود!
داخل ماشین دیده نمے شـد!
درماشین روکہ بازکـردم،
ازدیدن راننده هم ذوق زده شدم وهم تعجب کردم. •.•
جهـادپشت فرمون نشستہ بود ^^
راه افتادیم ...
درکوچہ پس کوچہ هاے ضایحہ رسیدیم بہ دفترکاریکی ازدوستان.
نمازروخوندیم ونشستیم بہ صحبت .
حرفاموڹ حسابے گل انداختہ بودو
ازهردرےسخنے بہ میان مے اومـد...
بحث رسیدبہ حاج "قاسم"
ایامے بودکه عکسهـای حاجے درجبه های ضدداعش،
دست به دست مے شـد.
جهادنگراڹ جون حاج قاسم بود...😞
بهش گفتم انگارحاج قاسم خیلے دلش براے بابات تنگ شـده!
خندید🙂وگفت همینـطوره!گفت داریم براے مراسم سالگردحاج رضواڹ برنامہ ریزے مے کنیم.
میشہ حاج میثم مطیعی رودعوت کنے بہ عنواڹ مداح مراسم بیادبیروت؟
گفتم چشم ان شااللہ بہ حاج میثم میگم.
مے گفت میخوام امسال مراسم رومتفاوت برگزارکنیم...
بلہ،مراسم خیلے متفاوت برگزارشـد...
چون پیش ازرسیدن سالگردحاج عمادجهـادهم بہ پدرش ملحق شــد.🕊
شهـیدجهادمغنیہ
@nahno_samedon
كلما ضاقت بك الدنيا إقرأ زيارة عاشوراء
فإن السلام على الحسين حياة ...
هرگاه دنیا برایت تنگ شد زیارت عاشورا بخوان که سلام بر حسین "ع" حیات است :)
@nahno_samedon
•|روز گـــــــارمـ روزگـــار نوڪری بود خرابش ڪردمـ....
#بیو ^^ ↓
It's never too late to make a fresh start with God.
براى يك شروع تازه با خدا ،
هرگز دير نيست..♥️
💌 @nahno_samedon
گویند برات کربلا دست شماست
هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست
ای کاش شود زیارتت روزیمان
آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست
#چهارشنبههایامامرضایی💚
💌 @nahno_samedon
#پارت_پنجم
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام
😕
اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی 😔و
آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم 😓... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و
مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن🙏 ... و الا منو برگردون عربستان و ازمحاصره این همه شیعه نجات بده🙏...خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم😴 برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه
ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ...
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از 😵خواب
پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال😡
توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا. ...
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه😧، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام
شیعه، داد زدم😶. ...
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم🤦♂ .یادم رفته بود
اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند😬 .اینجا
... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و☹️ من
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که
یه روحانی 👳شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد 😱و
افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.😨 ...
روحانیه با ناراحتی😕 رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم🤔؟ ... و اون مات
و مبهوت 😳که به خدا، من فقط صداش کردم. ...
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می
رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر😰 می شد. ...
من رو برد داخل و گفت برام آب قند🍶 بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا
😥
بگیره. ...
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن🤦♂ ... بدتر از
همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه
👳است، یا بی سیم دستشه. ...
چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش🙄 ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله
ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ...
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که
یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام😨 رو باز کردم. ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش
گرفت😄 ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد
که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم🍶 ... و رفت سر کارش ... هیچ
کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن😟 ...
.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم😬 ... کم کم داشت شرایط
برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت ✊و جسارتم رو جمع کردم که صدای
الله اکبر بلند شد📢. ...
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
#پارت_ششم
خوشحال شدم 😃و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون
استفاده می کنم فرار می کنم😁 ... اما توهمی بیش نبود.🙁 ...
روحانیه👳 که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل
به در داشت🚪 ... با ناراحتی ☹️به خدا گفتم :فقط یک بار می خواستم نمازم رو
دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم.👱 ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی👳 گفت :نماز بی وضو؟
(طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز
کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند)
یه لبخندی زد😊 ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به
فرمان من نبود.😕 ...
وضو گرفتم .ایستادم به نماز 👱... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد
غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد🍛 ... نصفش رو با سهم ماست و
سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...
دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه🍛، غذای حضرت. ...
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود 😁... بشقابش رو
به من تعارف کرد و☺️ گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله
بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله😁 ... نمی دونم به خاطرلهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون😂
گرفت ... مونده بودم😮 باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ...
کم کم سر صحبت رو باز کرد💁♂ ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش
تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم 💔و
اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم😬 نکردن و
میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم🤧. ...
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های
تسبیحش 📿رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد
و رفت سمت قرآن و قرآن📖 باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی
شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی☺️. ...
(از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار،
اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی
کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که
خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.)
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن
نداشتم، هم 😰جرات رفتن به خونه یه 👳روحانی شیعه رو نداشتم. ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد
شدیم و وارد 🚶حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد😦. ...
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر
کردم 🤔گول خوردم😥 و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی
سپاه یا روحانی ها و الانه که.........
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم🏃 ... که محکم پای حاجی رو
لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار🤕. ...
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد🗣 و رفت،
لباسش رو عوض کرد. ...
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم😨 و می نشستم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم. ...
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو
ثبت نام کرد😍 ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه
مدیر یکی😯 از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب
پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم😴...
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی👳 خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و
مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و. ...
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد🛏 و تخت دادن ... دلم می خواست
از شدت خوشحالی😍 گریه کنم😭 ... مدام از خدا تشکر می کردم🙏 ... باور نمی
کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که بادست خودشون، نابودشون کنم....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
ادمین نوشت:
سلام
داستان داره کم کم به جاهای جذابش نزدیک میشه 😉
اگه از داستان خوشتون اومده دوستانتون رو هم دعوت کنین
نَبضِ قَلْبِی یَا حُسَیْنْ
#مراقبقلبهاتونباشید
مگر نمیدانید ؛
ضربان قلب به حُسَیْنْ پایبندست ..
{اجرتونـ با بے بے زینبـ}
@nahno_samedon
حال و احوال گرفتار تماشا دارد ؛
#شب و #سکوت ؛
يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلاَّ قَلِيلا
من از #تنهاییِ خود #خوف دارم ؛
فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ ...
@nahno_samedon
#پارت_هفتم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر😃 شد که فهمیدم وسط بهشت قرار
گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ...
امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و
همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد....
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده 😈درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین
اقوام مختلف☝️ ... مرحله دوم✌️، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت
و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و
درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی🤔 علت
شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی
مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در😤
هر فرهنگ و قوم و ملیت بود. ...
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول☝️، نفوذ. ...
همزمان باید مطالعاتم📚 رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده
بودم ... زمانم رو تقسیم کردم⏰ ... سه ساعت می خوابیدم 😴و بیست و یک
ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار🤗 من نبود....
کم غذا می خوردم🌯 و بیشتر مطالعه می کردم.📖🤓 ...
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست😄 می شدم 🤝... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم😁 ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح
بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم 🤗... سعی می کردم شاگرد اول باشم و
توی درس ها به همه کمک کنم📚 ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه
میزاشتم 💁♂... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می
کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد،🤢 شیفت سرویس
ها رو من برمی داشتم😷. ...
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم😉 ... همه اینها،
دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس
طلبه ها شدم.😁 ...
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود،
بهم احترام میزاشتن 😏... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به
بیمارستان کشید🏥. ...
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد 📚... هیچ کس نمی تونست
برای مراقبت بره بیمارستان 🏥... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم.🤓📚 ...
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم 😍... کنترل کل بچه ها اومد دستم 😈✊...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون
درس نداشتم هم مشهور شده بودم😎. ...
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد🍶، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید😃💪. ...
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم
بهشون می خندیدم 😆... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با
دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره😏. ...
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی
😵
چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد😡🌋. ...
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن 😍... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع
گرفتم که باید برم✊، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم😌 ... و
هم کامل بشناسمش. ...
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول
شدم😩. ...
سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر
بودم به خلفا اهانت کنه 😬اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به
کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد 📚... دقیقا
خلاف حرف وهابی ها. ...
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض ⁉️شده بود 🤔🤕...
تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت🤔⁉️ ... و این آغازطوفان من بود🌪....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
🌸شیطان به رسول خدا ص گفت :
من طاقت دیدن شش خصلت را در انسانها ندارم ...
1... وقتی به هم میرسند سلام میکنند .
2... با هم مصافحه " رو بوسی " میکنند .
3... برای هر کاری انشاالله می گویند .
4... از گناه استغفار می کنند .
5... ابتدای شروع هر کاری بسم الله می گویند .
6... تا نام حضرت محمد ص را میشنوند صلوات میفرستند .
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
@nahno_samedon