کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
سلام علیکم . به نیابت از شهدایی که اسمشون خونده میشه ختم صلوات داریم هرروز مختص یک شهید میباشد .
سلام علیکم . به نیابت از شهید ابراهیم هادی ختم صلواتی داریم 🙏❤️
تعداد صلوات هاتون رو به ایدی زیر ارسال نمایید
@vagozar
•••
#درساخلاق🍁
هرچقدرهمڪهخوبشدیدو ڪارهاۍنیڪ انجامدادید....
بازبه #خدا بگویید:
خدایا....♥️
آیابندهاۍبدتـــرازمنهمدارۍ؟!
" #مرحومآیتاللهمجتهدي "
•••→🕊 @nahno_samedon
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
ممبر جان اربعین میری؟ 🙃 @vagozar
اربعین رفتین التماس دعا🙏♥️
•••
ازهرچیزتعریفڪردند،
بگو:ڪارخداست،مالخداست.♥️✨
نڪندخدارابپوشانۍوآنرابهخودت
یاغیرخودتنسبتدهۍ،
ڪهظلمۍبزرگتــرازایننیستـــ!
.
#حاجاسماعیلآقادولابۍ
→🕊 @nahno_samedon
میگفت بچه مسلمون
مشکلاتشو سر سجاده حل میکنه:)
#راس_میگفت
@nahno_samedon
مدیر نوشت :
سلام علیکم .
بابت تاخیر رمانمون معذرت خواهی مارو پذیرا باشید
یکی از ادامین متاسفانه براشون مشکلی پیش اومده و نمیتواند رمان رو فعلا درکانال بگذارد .
به زودی رمان پسر وهابی رو میذاریم🙏✨
#پارت_نوزدهم
سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود. ...
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ...
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که
به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...
کم کم
دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه آب هم نمی
تونستم بخورم. ...
😟🍸
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه
کربلا می خوند ..
. لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و
چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد. ...
به خودم گفتم :اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ...
توی اون شرایط دوباره
کارم رو شروع کردم 😌
بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد
می دادن 📒...
باهاشون مباحثه می کردم ...
برام از کتابخونه و حرم کتاب
میاوردن. ...
📕📗
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد
نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ...
داره با همون
سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ...
این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و
پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ...
از طرف
دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم :مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو
شکر کن که در گمراهی نمیمیری .خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب وعشق اهل بیت پیامبر محشور میشی...
فشار شیاطین سنگین تر شده بود 😢... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر
طرف حمله می کرد 😭...
ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا
این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ...
😡
چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
چرا؟. ...
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن. ...
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود 💔... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم
نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می
کرد. ...
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و
گفتم :برام قرآن بخون📗 ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم
دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد. ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء
ربکما تکذبان🍂🌈 ...
فبای آلاء ربکما تکذبان ...
آیا نعمت های پروردگارتان را
تکذیب می کنید؟...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ...
آخرین
قطره های اشک از چشمم جاری شد 😭... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ...
و زمان از حرکت ایستاد ...
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام
گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر
بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار
زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود. ...
حاجی بهم ریخته بود ...
دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای
ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. ...
🙃
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ...
هنوز دلم از
آرزوی بر باد رفته ام می سوخت. ...
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم :منو
ببخشید آقای من .زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود. ...
💔🙃
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ...
حسرت بود و حسرت. ...
😔
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت
...جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت :امر کردند؛
بماند. ...
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم. ...
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon
شبیه مروارید توی صدف تو مستوری😌🎈
همیشه از چشم هرزه ی ادما دوری❤️
به نیت شهید سید مرتضی اوینی ختم صلوات داریم
تعداد صلواتتون رو به ایدی زیر ارسال کنید
@vagozar
#شهیدانه❣
گفت: مراقب نگاهت باش..
"العَین بَریدُ القَلب"
چـشم پیغام رسان دل❤️ است...
#شهید_احمد_مشلب
+مواظب چشمات باش
_آره شهدا اینطوری بودن
#زندگیتون_شهدایی💕
@nahno_samedon
•.|#چادرانہ|.•
↫پدرم گفت...:⇣
گـ🌹ل از ⇠رنگ و لعابش⇢
پیداست
↫و زن مؤمنہ ...⇣
ازطرز ⇦حجابش⇨ پیداست🌸🍃
@nahno_samedon
به وقت طب اسلامی🍃
#حدیث
♥️امام صادق علیه السلام :
✍ریحان، سبزى انبیاست و در آن هشت خاصیت است:
👈هضم کننده است،
👈رگها و مجارى را باز مى کند،
👈بازدم را خوشـــــبو مى سازد،
👈بدن را بوى خــوش مى بخشد،
👈اشتها آور است،
👈درد را از بـدن بیرون مى برد،
👈از جذام در امان مى دارد . و چون وارد
معده شود درد را به کلّى از بین مى برد.
📚کافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 364، ح 4
@nahno_samedon
#پارت_بیستم
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که
با خستگی، نفس نفس می زد😰 و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان
و نفسش برگشت. ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد 🤗... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده
بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود.😌 ...
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم😁 ... هنوز استراحت مطلق بودم و
نمی تونستم درست روی پا بایستم.😕 ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم📚 ... یه هفته
بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس😁 ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ
می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم 👱... نفس تازه می کردم و راه
می افتادم. ...
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم 🤦♂... بچه ها خوب درس می
دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود 😊... مخصوصا که لازم نبود با واسطه
سوال کنم...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد😡 ... گفت :حق نداری بری سر کلاس، میرم
برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم😌 ...
در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم 👀... استاد هر بار چشمش به من
می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت😂...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت😡 :مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر
کلاس؟ ... منم با خنده😄 گفتم :من که اطاعت کردم .شما گفتی سر کلاس نه،
نگفتی بیرون کلاسم نه. ...
از حرف من، همه خنده شون گرفت🤣 ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل
می کرد 😅... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن👳
...هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم
سر کلاس😁 ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود.🏫📚..
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود
...نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود.😄 ...
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و
چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن. 😑...
نور چشمی شده بودم🙄 ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می
گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند
...نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا
ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود😮...
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم،
منبر برم😵 ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند 😄... همه با
تحسین و شوق به من نگاه می کردند😃 و یک صدا الله اکبر می گفتند ...✊
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon